پرسه اشباح سرگردان در پایتخت!
ايران/ پارچه کثيفي را که روي سرش کشيده، کنار ميزند و ميگويد: «خواب بودم به من نرسيد!» يکي فرياد گنگي ميکشد: «اون پتو رو بده من يخ زدم.» صداي زمزمه آهنگي خراباتي از لاي بوتهها ميآيد: «دمت گرم چه جنسي داشت.» صداي مشتريهاي جديد که با موتور وارد پاتوق ميشوند چرت چند نفري را که به ديوار آجري تکيه دادهاند پاره ميکند: «پايپ، پايپ فروشي!» شيشههاي براق زير نور تير برق وسط پارک شوش ميدرخشد. يک شب پاييزي سري ميزنم به خيابان مولوي و ميدان محمديه و شوش تا ببينم با شروع فصل سرما کارتن خوابها چگونه روزگار ميگذرانند. بخشي از جامعه که در کوران مشکلات اقتصادي بيش از هميشه فراموش شدهاند. ساعت از يازده شب گذشته که با گروهي از جمعيت «طلوع بينشانها» وارد پارک شوش يا انبار گندم ميشوم. قطرههاي باران، در شلاق باد سوزناک، شلخته ميبارند. کارتن خوابها مثل اشباحي سرگردان از تاريکي بيرون ميآيند تا ظرفي غذاي گرم بگيرند. از همان ابتداي پارک پراکنده روي صندليها نشستهاند. زن و مردي تنگ هم روي صندلي مشغول کشيدن شيشهاند. مردي که توي آلاچيقش روي زمين سرد خوابيده، با سروصداي نايلون غذا دست دراز ميکند و غذا ميخواهد اما ناي بلند شدن ندارد. مردان و زناني که معلوم نيست از کجا ميآيند و کجا ناپديد ميشوند. هرچه جلوتر ميروم تعدادشان بيشتر ميشود. غذايي بر ميدارد و خودش سر حرف را باز ميکند با چشماني قرمز که انگار چند سانتي از حدقه بيرون است: «تو اين شباي سرد راه رفتن بهتر از نشستنه. هيچکس هم نيست جاي غذا دوتا پتو براي ما بياره. مرديم از سرما!» ميپرسم چند سال است که ميکشي؟ ميگويد: «مواد مخدر مغز آدمو زايل ميکنه. چند سال؟ نميتونم حساب کنم. شايد 10 سال، چه ميدونم 8 سال؟ ولي22 ساله مواد ميزنم.» چي ميزني؟ ميگويد: «4 مواد اصلي هروئين، ترياک، شيره، شيشه. اصلاً هرچي گير بياد ميزنم. دست رد ندارم.» پرسيدن از نوع موادي که ميزند براي او مثل اين است که از من بپرسند چه چيزي ميخوري؟ خب معلوم است نان، برنج، گوشت يا حتي سبزيجات. يکدفعه ميايستد و آنقدر سرفه ميکند که نفسش بند ميآيد. روي سکوي دور حوض پارک مينشيند. انتهاي پارک جاي متفاوتي است. تعداد زيادي گوش تا گوش ديوار و روي چمنها دراز کشيدهاند، راه ميروند، حرف ميزنند، انگار نه انگار ساعت از 11 شب گذشته. زني با صورت روي زمين افتاده يا دراز کشيده. فروشندهها با پايپ و جيبهاي پر به استقبال آمدهاند. اما تا نايلونهاي غذا را ميبينند همه چيز عوض ميشود. سعي ميکنند رسمي حرف بزنند و تشکر کنند. هرقدم که جلوتر ميرويم ازدحام بيشتر ميشود: «آقا يه غذا هم به اين خواهر ما بده!»، «آقا من اولين باره غذا برميدارم!» اينجا همه چيز آزاد است؛ خريد و فروش انواع مواد مخدر و مصرف در هرگوشهاي از خيابان. به هرطرف که نگاه ميکنيد آتش فندکها را ميبينيد که زير پايپها سوسو ميزنند. دوري در پاتوق ميزنم. پيرمردي با ريش بلند که به صورتش چسبيده دستم را ميگيرد و ميگويد: «آقا اين شبها هوا خيلي سرده پتويي چيزي همرات نيست بهمون بدي؟ کاش هيچوقت زمستون نشه!» به نايلون غذاها نگاه ميکنم و چيزي ندارم که به او بدهم. مردي لاغر معلوم نيست از کجا ميرسد و دستش را ميگيرد و با خنده ميگويد: «تو بايد بري استوا زندگي کني.» باهم پشت درختي مينشينند و مشغول ميشوند. از پاتوق که بيرون ميرويم همان زني که با صورت روي زمين افتاده بود کنج ديوار نشسته. صورتش را پشت کلاه بلوز مندرسش پنهان ميکند تا لابد دندانهاي نداشتهاش را نبينم. صورت پرچروکش را و چشمهايي که نميتواند بيش از چند ثانيه باز بماند: «خيلي سردمه. چيزي همرات نيست به من بدي؟ کاپشن نداري؟ دلم ميخواد حموم برم، پول ندارم. حموم 10 هزار تومن ميخواد، ندارم.» ميپرسم خيال ترک کردن نداري؟ ميگويد: «شما فکر کن ندارم! الان بگو ميتوني به مني که قصد ترک ندارم خدمات بدي؟ ما بايد تند تند حموم بريم که مريض نشيم. بايد لباس گرم داشته باشيم. زمستون شده؟» پاتوق قصد خلوت شدن ندارد. همينطور آدم است که پياده يا با موتور وارد و خارج ميشوند. زندگي شبانه اينجا پررونقتر از هرجاي ديگر تهران است. زن و مرد و پير و جوان با تيپهاي مختلف به پاتوق ميآيند تا شبشان را بگذرانند. پسري جوان با کاپشن و شلواري تميز و مرتب به ديوار تکيه زده و خونسرد پک ميزند و براي اطرافيان نيمه خوابش سخنراني بيسرو تهي ميکند. زن جواني کنار چند مرد نشسته که پايپ را دست به دست ميکنند. وضعيت در خيابان مولوي هم دست کمي از گوشه پارک شوش ندارد. آنها همه جا هستند در هرکوچه که سر بچرخاني گروه زيادي دورهم نشستهاند و آتش روشن کردهاند تا شايد گرم شوند. سر خيابان ميايستم و ميخواهم گپي بزنم. دو مرد روي سکوي مغازهاي نشستهاند؛ يکي مشغول کشيدن است و ديگري خيلي حوصله حرف زدن ندارد. او که خودش را ورشکسته يک توليدي لباس معرفي ميکند، ميگويد: «15 ساله کنار خيابون ميخوابيم. البته چون شوفاژ داريم گرمه.» دائم سعي ميکند چشم در چشم نشويم و انگار لبخند تمسخرآميزي هم روي لبش گير کرده: «اينجا هم خونه و زندگي ماست، فقط جاش عوض شده. قبلاً داخل بود و گرم، الان بيرونه و سرد. هزينهها هم بيشتره. راستش رو بخواي نه مواد ميزنم و نه علاقهاي دارم فقط گاهي مجبورم از يکي بگيرم و بفروشم که اون هم از رو نداري و گشنگيه، وگرنه من کجا و اين زندگي کجا. واسه خودمون کسي بوديم. الان رو نبين!» نگاهي به داخل کوچه ميکنم. هرکس گوشهاي دراز کشيده. يکي روي سکوي مغازه، ديگري روي دريچههايي که باد نه چندان گرم پارکينگ زيرزميني از آن بيرون ميزند. چند نفر دور آتش نشستهاند. چند زن هم بين جمعيت ميچرخند و... اينجا تهران آنهاست. همينطور که حرف ميزند مرد بغل دستي از جيبش اسکناسي 10 هزارتوماني در ميآورد و کف دستش ميگذارد. پول را ميگيرد و سيگار تعارف ميکند: «ارزش اين تجربههايي که ما تو اين خيابونا بهدست آورديم خيلي زياده، بايد پول بدي تا بهت بگم. چون زندگيت رو نجات ميده. شايد يه روزي تو هم مثه من به اين روز افتادي، خدارو چه ديدي...» شاهزاده تاريکي ميزند زير خنده طوري که يعني وقت خداحافظي است. به راهم ادامه ميدهم. خيابان مولوي آنقدر شلوغ است و معتاد و کارتن خواب دور آتشها جمع شدهاند که راه رفتن در پياده رو را سخت کرده. باور اينکه ساعت از 12 شب گذشته سخت است. کمي جلوتر، دور ميدان محمديه ماشينهاي زيادي در ضلع شرقي پارک شده. انگار بازارچهاي شبانه برپا شده باشد. کنار ديوار همه آزادانه مشغول کشيدن و خريد و فروش مواد هستند. باد سوزناکي ميوزد و ماشينهاي گشت دور ميدان چرخي ميزنند و ميروند. کار از دستبند زدن و جمع کردن گذشته و انگار ديگر اين شکل از زندگي شبانه در جنوب تهران، رسميت پيدا کرده است. بيش از اين نميتوانم سرما را تحمل کنم، به خانه برميگردم.