درامتدادتاریکی؛ چوب حماقت!
خراسان/ در 17 سالگي چنان غافلگيرانه ضربات روحي سختي بر من وارد شد که نه تنها هرگز نمي توانم آن لحظات دردناک را فراموش کنم بلکه سرنوشت و مسير زندگيام نيز به کلي تغيير کرد تا جايي که امروز ... زن 23 ساله در حالي که تصميم طلاق يا ادامه زندگي با شرايط وحشتناک، او را در مسير ترديدي سخت قرار داده بود، با بغض غريبي که در گلو داشت به مشاور و کارشناس اجتماعي کلانتري سپاد مشهد گفت: کلاس اول راهنمايي بودم که بنا به آداب و رسوم محلي و با تصميم بزرگ ترها به خواستگاري پسرعمويم پاسخ مثبت دادم و پاي سفره عقد نشستم. ازدواج زود هنگام جزئي از رسوم محلي بود و به همين دليل من چهار سال دوران نامزدي را گذراندم تا اين که در 16 سالگي زندگي مشترک را با همسرم آغاز کردم اما اختلافات بين من و پسرعمويم از همان روزهاي اول زندگي با دخالت هاي جاريام شروع شد. چرا که او قصد داشت دختر يکي از بستگانش را به عقد پسرعمويم در آورد و به همين دليل از ازدواج من و "رضا" به شدت ناراحت بود ودست به هر نيرنگ و تهمت و افترايي مي زد تا بين من و همسرم اختلاف ايجاد کند. خلاصه او موفق شد و من در حالي که در 17 سالگي نوزاد کوچکي را در آغوشم مي فشردم راهي دادگاه شدم تا با گرفتن طلاق از رضا به اين همه درگيري، تهمت و مشاجره خانوادگي پايان دهم ولي آن روز در جلسه دادگاه اتفاقي افتاد که روح و روانم را به هم ريخت. وقتي قاضي دادگاه خطاب به پدرشوهرم گفت: اين همه به برادرزاده خود تهمت نزنيد! او با غضب فرياد زد: «او دختر برادرم نيست! آن ها او را به فرزندي پذيرفته اند!» با شنيدن اين جملات رنگ از رخسارم پريد و هراسان و وحشت زده چشم به دهان پدرم دوختم. او درحالي که چشمانش پر از اشک شده بود و بغضي دردناک گلويش را مي فشرد رو به من کرد و گفت: حقيقت آن است که پدر و مادرت توان سرپرستي تو را نداشتند و ما در حالي که نوزاد چند روزه اي بودي تو را به فرزندي قبول کرديم. آن روز در جلسه دادگاه ضربه هولناک ديگري نيز بر روانم فرود آمد و اين بود که فرزند کوچکم را از من گرفتند و تحويل جاري ام دادند. ديگر نمي توانستم اين صحنه هاي وحشتناک را تحمل کنم. سپس وقتي با تلاش زياد پدر و مادر واقعي ام را پيدا کردم که هرکدام از آن ها در شرايط اسفباري زندگي مي کردند ضربه روحي ديگري خوردم. با اين که مادرم معلم بود ولي بعد از طلاق و سپردن فرزندش به خانواده اي ديگر مانند پدرم دچار اعتياد به مواد افيوني شده بود و روزگار سختي را مي گذراند. پدرم نيز شرايطي بهتر از او نداشت به همين خاطر دوباره نزد پدر خوانده ام بازگشتم و با استقبال آن ها روبه رو شدم چرا که او از وضعيت مالي خوبي برخوردار بود و من هيچ کمبودي در زندگي نداشتم. با اين حال به رغم مخالفت هاي شديد پدر خوانده ام که فردي متدين بود با جواني آشنا شدم و به خاطر لجبازي با خانواده عمويم با او ازدواج کردم ولي «سعادت» جواني نااهل و بيکار بود و من مجبور بودم با خياطي مخارج زندگي را تامين کنم. پدر خوانده ام با آن که يک طبقه از منزل شان را در اختيار من و همسرم گذاشت ولي از من حمايت مالي نکرد و من چوب حماقتم را خوردم. اکنون که دو فرزند خردسال دارم ديگر نميتوانم در اين شرايط سخت زندگي کنم و از سوي ديگر نيز به خاطر فرزندانم نميتوانم طلاق بگيرم. حالا مانده ام که ... شايان ذکر است به دستور سرگرد عباس زميني (رئيس کلانتري سپاد) پرونده اين زوج در دايره مددکاري کلانتري مورد رسيدگي و بررسي قرار گرفت.