داستان مرگ و زندگی
آخرين خبر/گفتوگو با راننده اسنپي که خبرساز هفته گذشته بود داستان مرگ و زندگي حوالي ساعت ۷ عصر، روي پل کابلي تبريز اتفاقي ميافتد که شاهداني کم اما يک ناجي متعهد دارد. قصه مرگ است و زندگي. روايتي که شايد پيش از اين نمونهاش را فقط در فيلمها ديدهايم و ته دلمان براي قهرمان قصه قنج رفته. حالا اما ميبينيم که در دنياي واقعي هم قهرمانهايي هستند که ميشود به وجودشان باليد. آن شب، براي راننده و مسافر اسنپ همهچيز در نگاه اول مثل هميشه بوده است. درخواستي آمده، پذيرفته شده و سفري شکل گرفته است. سرنوشت آن سفر اما در نهايت طور ديگري ميشود. نيمههاي مسير امير شادمان خضرلو، راننده اسنپ متوجه ميشود که ماشيني در حال تعقيبشان است. اول شک ميکند و بعد که با کموزياد کردن سرعت رفتار ماشين عقبي را تحت نظر ميگيرد، شستش خبردار ميشود که اين تعقيب و گريز اتفاقي نيست. موضوع را با مسافر در ميان ميگذارد. مسافر نگاهي به راننده ماشين عقبي مياندازد و ميگويد او را نميشناسد و نميداند چه خبر است. با تماس مسافر، همسر او و پليس ۱۱۰ در جريان قرار ميگيرند. حالا راننده اسنپ است و يک خيابان نيمهتاريک، مسافري که در ماشين از ترس خشکش زده و راننده ديگري که با لاييکشيدن در خيابان و ايجاد رعب و وحشت خيال ندارد بازياش را تمام کند. از زبان همراه؛ مسافرم را تنها نميگذارم «هوا تاريک بود و چيزي معلوم نبود. نميدانم اين آقا از کجا مسافر را تشخيص داد و دنبال ما راه افتاده بود. از مسافر پرسيدم و گفت نميشناسدش. انگار مزاحمت بود بيشتر. روي پل کابلي دوربين مدار بستهاي ديدم و نيمه توقفي کردم که از کنارم رد بشود. با خودم گفتم اگر اتفاقي بيفتد، اين دوربين شهادت ميدهد. نرفت اما. ميخواست مسافر را از ماشين پياده کند و با خودش ببرد که درگيري ما شروع شد. مسئوليت مسافر با من بود و حاضر نبودم به هيچ قيمتي پايش از ماشين من بيرون گذاشته شود. گلاويز شديم. ميگفت به تو ربطي ندارد و من فرياد ميزدم که اين مسافر تا به مقصد نرسد، به من ربط دارد. تهديد کرد که از پل پايين مياندازمت و ديهات را هم ميدهم، اما من دستبردار نبودم. چند نفري از مردم وسط آمدند و پليس هم رسيد. خوشبختانه يا متاسفانه ترس براي من معنايي ندارد. وقتي پاي احساس مسئوليت وسط باشد، تا پاي جانم ميايستم. قضيه آنجا تمام نشد اما. کارمان به کلانتري و شکايت رسيد. چند نفري که داستانمان را شنيدند گفتند چرا اين دردسر را براي خودت درست کردي؟ من اما ايمان دارم که کار درستي کردهام. اگر زمان به عقب برگردد، باز مسافرم را تنها نميگذارم.» اينها را راننده ميگويد. داستانش را يکنفس تعريف ميکند. بيوقفه. بيمکث و البته بياغراق. هيچ تلاشي نميکند که خودش را مهم جلوه دهد و کارش را بزرگ؛ اما کوچک است مگر؟ اينکه در اين بلبشويي که هيچکسي به ديگري رحم نميکند جانت را کف دستت بگذاري و هواي مسافرت را داشته باشي؛ مگر کار کمي است؟ اينکه به خاطر مسئوليتي که بابت مسافرت احساس ميکني کارت به کلانتري بکشد و پروندهسازي و دادگاهکشي، نه فقط جرات، که انسانيت و فداکاري ميخواهد. از زبان همسفر؛ ميتوانست برود اما ماند مسافر ميگويد: «من از روزي که اسنپ در شهر تبريز فعال شده، از آن استفاده کردهام. درست است که گاهي براي درخواست پول نقدي يا دير رسيدن راننده اعتراضهايي داشتهام اما انتخاب من هميشه اسنپ بوده چون ميدانم که سختگيري زيادي در انتخاب رانندهها دارد. داستانم را که شنيدند، خيليها گفتند شانس آوردي که سوار اسنپ بودي. فکرش را کنيد. همين راننده. ميتوانست برود. نماند. مرا پياده کند يا هر چيز ديگري. اما ماند و حاضر شد جانش را به خاطر من به خطر بياندازد. راننده اسنپ که تقصيري نداشت. به خاطر من و حمايت از من پايش به اين داستان و کلانتري باز شد. اما تا آخرش ماند.» ما يک خانوادهايم هشت ماهي ميشود که کارش را در اسنپ شروع کرده. مهندس عمران است و پيش از اينکه گذرش به اسنپ بيفتد، در شرکتهاي پيمانکاري مشغول بوده و نيمهوقت هم در آژانس کار ميکرده. از گذشتهاش که ميگويد، پيداست هميشه متعهد بوده است. فرقي ندارد حرفهاش چيست، اين شخص مسئوليتپذير است و انسانيت با شخصيتش گره خورده. ميگويد: «اوضاع اقتصادي که خراب شد، چراغ شرکتها يکييکي خاموش شد و کار کردن در آژانس هم که مشکلات خودش را داشت. اين ساعت بايد بياي و آن ساعت بايد بري... اين بود که رفتم سراغ اسنپ.» حالا يک اتفاق مهم در سرنوشت کارياش دارد. قصه يک فداکاري که از ياد نميرود. همسر مسافر، جان عزيزش را مديون راننده اسنپ ميداند و قدردان اوست. مسافر ميگويد: «وقتي از راننده پرسيدم چرا اين فداکاري بزرگ را انجام داديد و پاي خودتان را در يک پرونده شکايت گير انداختيد، در جواب گفت: شما مثل اعضاي خانواده من هستيد. هر کاري ممکن بود در آن شرايط براي آنها بکنم، براي شما هم همانکار را کردم.»آخرين خبر/