داستان ۲۰ هزار دلاری راننده اسنپ
فرارو/کيف جادويي ۲۰هزار دلاري که در ماشينش جا ماند، انگار تاريخ دوباره برايش تکرار شد. باز تعهد اخلاقياش به مسافر سر خط ذهنش آمد تا هر طور شده کيف را بيهيچ کموکاستي به صاحبش برگرداند. اين اولين باري نيست که يک مسافر بسته باارزشي را در ماشين محمدرضا پاشاييثابت جا ميگذارد و او ديناش را به درستي ادا ميکند. در طول يک سال و اندي گذشته که عضو خانواده اسنپ بوده و حتي قبل از آن که در تاکسيراني کار ميکرده، بارها در بزنگاههاي خاصي قرار گرفته که دست هر انساني ممکن است بلرزد. او، اما روي مدار اخلاق مانده. معتقد است به خاطر همين بوده که زندگياش خيلي وقتها به يک موي باريک رسيده، اما پاره نشده است. قصه کيف ۲۰هزار دلاري را اينطور روايت ميکند: «صبح يک روز کاملا معمولي، مثل همه روزهاي ديگر درخواست مسافر را قبول کردم. آقايي آمد، روي صندلي عقب ماشين نشست و سفرمان آغاز شد. چند ساعت بعد از اينکه دم شرکتي در خيابان وليعصر پيادهاش کرده بودم، زنگ زد و گفت: کيف پولش را در ماشين جا گذاشته. طبعا در جواب گفتم که مسافران زيادي بعد از او سوار و پياده شدن و بايد ماشين را با دقت بگردم. گفت: مدارک شخصياش با يک دههزار توماني در کيف است و من هم در پاسخ گفتم هر چه باشد، اگر پيدا شود، حتما به دستش ميرسانم. کيف زير صندلي شاگرد افتاده بود و در کمال تعجب غير از مدارک و ۱۰هزار تومان مبلغ نقد، ۲۰۰تا صد دلاري هم در آن بود. با مسافر تماس گرفتم و گفتم کيف پيدا شده و مدارک و ده هزار توماني هم سر جايشان هستند. خيلي زود گفت: غير از اينها ۲۰۰تا صد دلاري هم بايد باشد. اين را که گفت: خيالم راحت شد که کيف مال خودش است و شخص ديگري به عنوان صاحب کيف وارد ماجرا نشده. صدايم را صاف کردم و گفتم تا يک ساعت ديگر خدمت شمام.» کيف را به دست صاحبش ميرساند و هر چقدر مسافر اصرار ميکند راضي نميشود مژدگاني بگيرد. دليلش را که جويا ميشويم، در جواب ميگويد: «من وظيفهام را انجام دادم و دنبال اين نيستم که از اموال مردم سواستفاده کنم. کاري که درست بوده را انجام دادم. من اگر دنبال پول مفت بودم، نمينشستم پشت فرمان که يک قرون و دو زار از دست مردم پول بگيرم. هر چقدر هم که زندگي براي من و خانوادهام سخت باشد، باز من همان کاري را که درست است انجام ميدهم. اين پول مال آن آقا بود و بايد به دستش ميرسيد. من به محض اينکه کيف و دلارها را ديدم فقط با خودم گفتم تا آبرويم نرفته بايد اين امانتي را به دست صاحبش برسانم.» همان هم ميشود. کمتر از يک ساعت بعد از تماس مسافر آن کيف جادويي را به دست صاحبش ميرساند و رسالتش انجام ميشود. اين تعهد به مسافر و احساس مسئوليت از درونش ميآيد. در تمام اين سالها بارها جوابش را پس داده. ميگويد: «روزي که کيف ۲۰هزار دلاري پيدا شد، ۵ميليون تومان به بانک بدهکار بودم و دائم پا روي خرخرهام ميگذاشتن. دستآخر پولش جور شد و دادمش. چيزي که مالِ ديگرانه، مالِ ديگرانه. اوني که بالاي سر منه بايد برام بخواد.» صدايش مصمم و مطمئن است. از تعهدات اخلاقياش که ميگويد، انگار باوري را مرور ميکند که در وجودش نهادينه شده و آن را از بَر است؛ ميگويد: «سال ۸۲ حوالي ساعت ۲ از کرج به تهران برميگشتم که تسمه دينام ماشينم پاره شد. يک موتوري از غيب آمد، تسمه جديدي به من داد و رفت... فکر ميکنين از کجا آمد؟ از همان باوري که از هر دست بدهي، از همان دست هم ميگيري...» اينها را با صداي رسا ادا ميکند. انگار ميخواهد همه بدانند کارمايي وجود دارد و نتيجه اعمال انسانها به خودشان برميگردد.