قرارهای پلید مدیرعامل با مونا در دفترش
رکنا/ دريا زن ايدهآل من بود سالها بود که مادر و خواهرم اين در و آن در زده بودند تا دختر نجيبي پيدا کنند و سرسفره عقد با من بنشانند. دريا در کلاس قرآن با خواهرم آشنا شد، او بسيار مومن بود و اين کافي بود که پدر و مادرم آستين بالا بزنند و براي من به خواستگاري بروند. اما از خودم بگويم، پسري بودم که فقط سرم در درس و کتاب بود، باور ميکنيد تا آن موقع هيچ توجهي به دختران هم دانشگاهيام نداشتم و فقط ميخواستم شاگرد ممتاز بشوم و موفق هم شده بودم. با نمره عالي دانش آموخته شدم و اگر مادر و خواهرم نبودند اصلاً به فکر زن گرفتن نبودم، همه ريش و قيچي را به دست آن دو داده بودم و تسليم تصميم آنان بودم. ميدانستم که هيچ اشتباهي نخواهند کرد، بالاخره با دريا روبهرو شدم دختري با حجاب کامل و صورتي که از خجالت سرخ شده بود، من هم به قول مادرم عين لبو شده بودم و لکنت داشتم. روز نخست آشنايي به جاي اين که از زندگي صحبت کنم شروع کردم استاد بازي درآوردن و از رشته تخصصيام در دانشگاه و آينده آن حرف زدم بعد با زور پوست يک سيب را با دستان لرزانم کندم و با چهار پنج بار پريدن سيب به گلويم آن را خوردم. قرار و مدارهاي ازدواج گذاشته شد و روز عروسي رسيد باور نميکنيد خوشحالي که آن روز داشتم قابل مقايسه با دانش آموخته ام از دانشگاه نبود، چندباري که با دريا، حرف زده بودم روحيه گرفته بودم و تازه فهميده بودم که چقدر از دنيا عقب هستم. عشق من شده بود نگاه هاي زير پلکي دريا، خندههايش به من احساس آرامش ميداد من و او يک سال نامزد عقدي بوديم مادرم ميگفت که پسرم را شوهر دادهايم چون هميشه خانه پدر دريا بودم يا با او به گردش مي رفتم. عاشق نجابت دريا شدم اين که دريا زن خوبي بود من را دلگرم ميکرد تا اين که خانه يکي شديم و در يک آپارتمان کوچک زندگي شاعرانهاي را آغاز کرديم، هر چه واژه احساسي و عاطفي بود و در کتابهاي مختلف خوانده بودم براي او ميگفتم و احساس ميکردم لذت ميبرد. يک سالي گذشت که نگار کوچولو به دنيا آمد زندگيمان شيرينتر شد. هر چه خستگي در محيط کار و مطالعه داشتم با خندههاي دريا و نگار، از بين ميرفت و آرزو ميکردم ساعت از کار بيفتد و آن لحظات از بين نرود و هدر نشود. در محيط کارم با تلاشهاي دريا، که سعي ميکرد آسايش من را در زندگي تامين کند پيشرفت کردم تا اين که مديرعامل يک شرکت بسيار معتبر شدم. برو بياهايم بيشتر شد، کارمندان هر لحظه از من وقت ميگرفتند تا مشکلاتشان را بازگو کنند، در يکي از اين ملاقاتها وقتي يکي از کارمندان خود را معرفي کرد صدايش مهربان به نظر رسيد و اسمش خيلي آشنا بود. وقتي مونا وارد زندگي خصوصي ام شد سرم را که بلند کردم مونا را ديدم چهرهاش من را به ياد دانشگاه انداخت که اين دختر بارها سعي کرده بود به من نزديک شود اما من بي توجهي کرده بودم، مونا ميخنديد و ميدانستم به چه ميخندد! خودش را معرفي کرد بعد از اين که من مدير عامل شرکت شدهام ابراز خوشحالي کرد، من هم از اين که کارمندم هم دانشگاهيام بود خودم را راضي نشان دادم و از او خواستم اگر مشکلي در محيط کار دارد حتماً من را مطلع کند و مطمئن باشد کوتاهي نخواهم کرد. از آن روز به بعد من و مونا، برخوردهاي کاري زيادي داشتيم، او به هر بهانهاي نزدم مي آمد و چون به منشي دفترم گفته بودم مونا نيازي به هماهنگي ندارد ساعتها نزد من بود از خاطرات دوران دانشگاه و اين که من چقدر سربهزير بودم تعريف ميکرد و حرفهايي که دخترها پشت سرم ميزدند، مي گفت يک نوع تفريح بود تا اين که به مونا عادت کردم و هر وقت تنها بودم به ياد او ميافتادم و خلاصه در دل من جا باز کرد. قرار شبانه با مونا به نيمه شب کشيد و ... يکبار مونا، من را به شام دعوت کرد، تا آن لحظه تصور نميکردم که روزي بتوانم به اين نوع دعوتها پاسخ مثبت بدهم، سريع به خانه زنگ زدم و به دريا گفتم که با رئيس شرکت رقيب جلسه داريم و تا نيمه شب به خانه نخواهم آمد. از آن به بعد تأخيرهايم يا خاموش شدن گاه و بيگاه موبايلم شروع شد دو ماهي نگذشته بود که من و مونا، به يکديگر ابراز علاقه کرديم و قرار و مدارهاي عجيب و غريبي براي آيندهمان گذاشتيم. من به هيچ قيمتي نمي خواستم زندگي ام را از دست بدهم اما مونا، چنين شخصيتي نداشت چون پي برده بود به نوعي من تابع حرفهايش بودم و به من تلقين ميکرد که بيشتر از دريا و نگار بايد به فکر او باشم. تسلط کاملي روي من پيدا کرده بود به نوعي که در زندگي خصوصيام تأثير گذار شده بود و من اراده برخورد با برخي از تندرويهايش را نداشتم. اين دختر تا جايي پيش رفت که با خانه من تماس گرفت خود را کامل معرفي کرد و گفت که ميخواهد با من ازدواج کند. زندگيام به تلاطم افتاد، دريا حق داشت قهر کند و به خانه مادرش برود، اين چيزي بود که مونا ميخواست نگار کوچولو نزد مادرش بود و من بين دو راهي گرفتار شده بودم. يکماه از اين ماجرا نگذشته بود که ابلاغيهاي از دادگاه خانواده به دستم رسيد دريا درخواست طلاق داده بود، آن روز براي مونا يک جشن بزرگ بود و با شادي من را دعوت کرد که شب به رستوران برويم و خوش باشيم. وقتي از مونا جدا شدم و به خانهمان رفتم خيلي در فکر بودم هنوز چند لحظه اي از ورودم به خانه نگذشته بود که بيهوا دستم به تابلوي عکس نگار و دريا خورد و روي زمين افتاد و شيشهاش شکست. آن شب گريه کردم، از خودم بدم آمده بود، روز محاکمه که رسيد هيچ کس نميدانست که مونا ديگر جايي در قلبم ندارد و او را از خود راندهام، پيغام داده بودم دريا برگردد اما او نيامده بود. شيکترين لباسم را پوشيدم يک دسته گل بسيار زيبا خريدم با يک سرويس طلا و يک عروسک خوشگل و به دادگاه خانواده رفتم، در آن جا دريا و نگار کوچولو را ديدم که گونههاي دريا خيس بود به گريه افتادم دسته گل را به او دادم عذرخواهي کردم و خواستم من را مرد زندگياش بداند. هشت سالي از اين ماجرا ميگذرد، خوشبختانه مونا هم عاقبت به خير شد و من خوشحالم که راه درست را انتخاب کردهام.