مرگ پایان زندگی مصطفی نبود
روزنامه شهروند/ هيجان زيادي براي شروع کار جديدش داشت. قرار بود با اين شغل تازه، زندگياش هم عوض شود. با خوشحالي ميرفت که همسر و پسر کوچکش را با خود ببرد و زندگي جديدشان را شروع کنند. از قزوين به کرج ميرفت. براي آخرين بار با همسرش حرف زد و گفت که دارد ميآيد. براي شروعي دوباره ميرفت، اما در عرض چند ثانيه ورق برگشت. زندگي مصطفي به جاي شروعي دوباره، تمام شد. يک سانحه تصادف همه چيز را عوض کرد. همسر مصطفي و پسر سهسالهاش براي هميشه چشم به راه ماندند. مصطفي مرد، اما توانست جان ببخشد، زندگي هديه بدهد و ناجي باشد. او چهار نفر را از مرگ نجات داد. با اينکه مرد، اما قلبش هنوز ميتپد. کليهها و کبدش کار ميکند و با مغز استخوانش چندين نفر از بيماري مهلک نجات پيدا ميکنند. همين براي خانواده مصطفي کافي است. برادر اين مرد ٣٦ ساله درحاليکه هنوز رفتن او را باور ندارد، از مرگ و اهداي زندگي برادرش به خبرنگار «شهروند» ميگويد: برادرتان دقيقا کجا تصادف کرد؟ از قزوين به کرج ميآمد. برادرم در محمدشهر کرج زندگي ميکرد. براي کار به قزوين رفته بود. داشت برميگشت. اتفاقا با همسرش هم تلفني صحبت کرد و خبر داد که دارد بر ميگردد. اما نزديک کرج، تصادف کرد. سرش به گاردريل خورد و به کما رفت. چند روز در کما بود؟ حدودا يک هفته در کما بود و ما اميد داشتيم که برگردد. اما برنگشت و دچار مرگ مغزي شد. براي چه کاري به قزوين رفته بود؟ برادرم کار و شغل جديدي راه انداخته بود. ميخواست کار پرورش ماهي انجام دهد. به قزوين رفته و کارهايش را انجام داده بود. اتفاقا آن شب هم ميرفت که همسر و فرزندش را با خودش به قزوين ببرد تا در آنجا خانه ببينند. ميخواست زندگي جديدي را در آنجا شروع کند. اما نشد و همه چيز نابود شد. شغل قبلي برادرتان چه بود؟ برادرم تابلوساز بود. در محمدشهر کرج مستاجر بود. با اين شغل جديد ميتوانست زندگي بهتري را شروع کند. خيلي ذوق و شوق و هيجان داشت. چند روزي بود که به قزوين ميرفت. تمام کارهايش را انجام داده بود. فقط مانده بود همراه همسرش خانهاي را براي زندگي انتخاب کنند. چطور شد که براي اهداي اعضاي بدن برادرتان رضايت داديد؟ من هميشه موافق اين کار بودم و کارت اهداي عضو هم دارم. با خودم ميگويم بعد از مرگ اعضاي بدن نجاتبخش زندگي يک نفر ديگر باشند، بهتر از اين است که زير خاک دفن شوند و از بين بروند. براي همين وقتي اين اتفاق افتاد با برادران ديگرم صحبت کردم و آنها هم راضي شدند. فقط مانده بود مادرم و همسر مصطفي؛ آنها هم خيلي زود راضي شدند. وقتي به همسر مصطفي گفتيم که با اينکار حداقل قلب مصطفي ميتپد، قبول کرد. مادرتان مخالف نبود؟ نه اصلا. سال ٧٩ پدرم مثل برادرم تصادف کرد و دچار مرگ مغزي شد. آن زمان مادرم راضي نشد که اعضاي بدن پدرم را اهدا کنند. آن موقع نتوانست بر احساساتش غلبه کند و منطقي تصميم بگيرد. برايش سخت بود. براي همين رضايت نداد. اما چندسال بعد پشيمان شد. چون از آن زمان اين خاطر در ذهنش مانده بود، اين بار مخالفتي نکرد. شما چند برادر و خواهر هستيد؟ به همراه مصطفي ٨ برادر بوديم و يک خواهر. اما حالا مصطفي رفته و ديگر نيست. زندگي همسر و پسر سه سالهاش نابود شده؛ همسرش هنوز باور نميکند. شوکه است. کدام اعضا را از برادرتان اهدا کرديد؟ قلب، کليه، کبد و مغز استخوانش را؛ دکتر به ما گفت همين مغز استخوان از ١٧ بيمار به بالا را ميتواند نجات دهد.