در امتداد تاریکی؛ بیرون انداختن مادر دل شکسته از خانه!
خراسان/ آن قدر از رفتارها و توهين هاي فرزندانم زجر کشيده ام که به عدالت خدا هم شک کردم اما بلافاصله با دست به دهانم کوبيدم و استغفار کردم تا شايد خداوند مرا ببخشد و از گناهم درگذرد. با وجود اين ديگر چاره اي نداشتم جز آن که به قانون متوسل شوم و ... زن 65 ساله در حالي که اشک هايش را زير چادر رنگ و رو رفته اش پنهان مي کرد مقابل مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري آبکوه مشهد نشست و با بيان اين که نمي خواهم با اين شکايت فرزندانم اذيت شوند يا براي آن ها پرونده اي تشکيل شود به تشريح سرگذشت خود پرداخت. او که پوست زمخت دستانش را به مشاور کلانتري نشان مي داد، گفت: همسرم کارگر ساختماني بود و درآمدش کفاف مخارج زندگي مان را نمي داد به همين دليل من هم در بيرون از منزل کار مي کردم تا کمک خرج خانواده باشم و بتوانم در کنار يکديگر هزينه هاي زندگي را تامين کنيم. اما سختي ها و بدبختي هاي من از روزي شروع شد که خبر فوت همسرم زندگي ام را به هم ريخت. او هنگام کار در يک ساختمان دو طبقه از بالاي داربست پايين افتاد و نرسيده به بيمارستان جان سپرد. از آن روز به بعد من با دو دختر و يک پسرم تنها ماندم و بايد هزينه هاي زندگي را تنها به دوش مي کشيدم. آن زمان من 55 سال داشتم و هنوز دستانم توان کار کردن داشت. با آن که از قبل هم به کار کردن عادت داشتم اما اين بار کمر همت بستم تا به تنهايي فرزندانم را به سر و سامان برسانم. از پرستاري کودکان و سالمندان گرفته تا خدمت گزاري و نظافت خانه هاي مردم را انجام مي دادم. همه تلاشم اين بود که دختر و پسرم درس بخوانند و پله هاي خوشبختي و ترقي را طي کنند چرا که يکي از دخترانم ازدواج کرده و خيالم از طرف او راحت بود. همه سختي ها را تحمل مي کردم تا آن ها در آسايش و آرامش تحصيل کنند و به دانشگاه راه يابند. بالاخره هر دو فرزندم در يکي از رشته هاي خوب دانشگاهي پذيرفته شدند. از ديدن پيشرفت آن ها لذت مي بردم و همه خستگي هاي روزانه ام را فراموش مي کردم اما فرزندانم هيچ گاه به فکر من نبودند و تنها مرا مانند عابربانک مي ديدند. نه تنها احترامي به من نمي گذاشتند و حرف شنوي نداشتند بلکه رفتارهايم را به سخره مي گرفتند و مرا مايه خجالت خودشان مي پنداشتند. آن ها مي گفتند تو کلفت خانه هاي مردم هستي و ما نمي توانيم نگاه هاي سرزنش آميز ديگران را تحمل کنيم به همين دليل همواره مرا با گفتار و کردارشان عذاب مي دادند در حالي که من سعي مي کردم با همين دست هاي زمخت و زخمي کار نظافت منازل مردم را انجام بدهم و آن ها را با پول حلال بزرگ کنم. با وجود اين، همه بي احترامي ها و نيش و کنايه ها را تحمل مي کردم تا اين که شب گذشته خسته و کوفته از سر کار به منزل بازگشتم و پله ها را به سختي طي کردم اما هر چه در زدم کسي در منزل را باز نکرد! به ناچار دسته کليدم را بيرون آوردم اما باز هم قفل در باز نمي شد به ناچار با گوشي تلفن دخترم تماس گرفتم و صداي زنگ آن را از درون منزل شنيدم. يک لحظه قلبم فرو ريخت و احساس کردم خداي ناکرده براي فرزندانم اتفاقي افتاده است اما در همين حال ناگهان در خانه باز شد و دختر و پسرم با چهرهاي غضب آلود در مقابلم قرار گرفتند. بي درنگ به سمت دخترم رفتم و در حالي که مي گفتم کجا بوديد قفل در خراب شده است! قصد داشتم آن ها را به آغوش بکشم که در يک لحظه مشت گره کرده پسرم و دستان بي مهر دخترم بر سينه ام نشست. آن ها مرا به بيرون از منزل پرت کردند و با چهره اي غضبناک فرياد زدند «تو مايه خجالت و سرافکندگي ما هستي! ديگر نمي خواهيم تو را ببينيم». باورم نمي شد فرزنداني که با خون دل بزرگ کردهام اين گونه با من رفتار مي کنند. با ضربه آن ها به زمين افتادم و همسايه ها با شنيدن سر و صدا بيرون آمدند. بلافاصله خودم را جمع و جور کردم و ضمن احوال پرسي با همسايه ها گفتم ببخشيد اتفاقي زمين خوردم! نمي خواستم آبروريزي شود و بي احترامي به مادر بر سر زبان ها بيفتد. اما با رفتن همسايه ها فرزندانم مرا بيرون کردند و گفتند اين منزل ارثيه پدرمان است تو هم سهمت را بگير و به دنبال زندگي خودت برو تا مايه خجالت ما نباشي و... شب را به يکي از مراکز زيارتي رفتم و تا صبح گريه کردم که خدا از گناهان فرزندانم درگذرد و مرا که به عدالت او شک کرده بودم به رحمت خويش ببخشد و...