مهران که دلش پاک بود چرا به این روز افتاد؟!
روزنامه شهروند/ روزگار سپريشده مهران، سرگذشت يکي از چندميليون ايراني معلول است که با وجود تمام تغييرات همچنان بسياري از حقوق ابتدايي آنها ناديده گرفته ميشود؛ جمعيتي که همين چند ماه پيش، «همايون هاشمي» نماينده مردم مياندوآب در مجلس تعداد آنها را حدود ۱۰ميليون اعلام کرد و براساس اطلاعات مستند، بهزيستي ايران تا سال ۹۶، تنها يکميليون و ۴۱۵هزار نفر از آنها را تحت پوشش قرار داده است. هنوز ٦ سالش تمام نشده بود که روزگار از او تصميمگيري دشواري ميخواست؛ «مهران زند لشني» سال ۷۶ بايد تصميم ميگرفت که براي ادامه زندگي خانواده پدر يا مادرش را انتخاب کند و او پيش از اين با مادربزرگش يعني مادرِ پدرش انس گرفته بود. مهران پس از جدايي پدر و مادر ديگر آن کودک شاد نبود و بازيهايش از کوچههاي دورود در استان لرستان به کنج خانه و همزباني با مادربزرگي قصهگو و دلسوز کشيده شد. دوري از پدر و مادر اما پايان تراژدي زندگي کودکي با آرزوهاي بزرگ نبود و روزگار براي مهران بازيهاي ديگري هم در چنته داشت. هر چه زمان ميگذشت نرمي استخوان مهران هم بيشتر خودنمايي ميکرد اما او مصمم به زندگي و پر از اميد و آرزو بود تا نوبت به آن صبح حادثهساز رسيد؛ در آن روز مهران پانزده ساله شالوکلاه کرده بود که به ديدن مادرش برود اما خودرويي از پشت او را چنان نقش زمين کرد که پس از ۱۳سال هنوز برخاستن براي او دشوار است. بازي روزگار و خطاي پزشکان هر دو پاي مهران را به يغما برد و حالا چند سالي است که از آن کودک شاد و پراميد، جسمي ناقص و روحي پر از درد و دلنگراني به جاي گذاشته است. مهران زند لشني در همه اين سالها در سر سوداي ايستادگي و مبارزه داشت و پس از خداحافظي از نيمتنه پايين بدنش، بر فشارهاي روحي و جسمي مسلط شد. او اينبار پراميدتر از گذشته روي دو دست خود بلند شد و به واليبال نشسته روي آورد. چند بار روي سکوي قهرماني ايستاد و درست در روزهايي که گمان ميکرد اميد و روشني به زندگياش رسيده است، مشکلات تازه سربرآوردند. مهران در ۲۸ سال گذشته هر چه در توان داشت براي زندگي گذاشت اما روزگار چندان روي خوشي به او نشان نداد؛ بدعهدي مسئولان و بيتوجهي دوستان حالا مهران را به جايي رسانده است که ميخواهد کليهاش را بفروشد و همين چند روز پيش هم برگه اهداي کليه را پر کرده است. با کِرمي که گوشت بدنم را ميخورد، درد دل کردم ۲۷ سال از نامگذاري سوم دسامبر، ۱۲ آذر، به نام معلولان در سازمان ملل متحد و با هدف توجه به مشکلات اين گروه از جامعه و آمادهسازي زمينه رشد آنها ميگذرد اما همچنان ميليونها معلول در ايران و در بسياري از کشورهاي دنيا براي ابتداييترين نيازهاي خود تلاش مي کنند. مهران يکي از همين افراد است که سالهاست در آرزوي يک خبر خوش شب و روز را به سختي پشت سرميگذراند. او تکفرزند خانوادهاي است که خيلي زود از هم پاشيد و پدر و مادر هر کدام زندگي تازهاي را براي خود برگزيدند. دلتنگي مهران اما هيچوقت رهايش نکرد و پس از جدايي پدر و مادر، همواره دلش براي هر دو آنها تنگ ميشد هر چند حالا ميداند که زندگي کاري با دلش ندارد: «پدرم گاهي اوقات به من سر ميزد اما خودش ازدواج کرده بود و همسرش راضي نبود که من پيش آنها زندگي کنم و مادرم هم همين شرايط را داشت. دلتنگي من يک چيز بود و واقعيت زندگي چيز ديگر.» او اما همه اين روزها را گذراند تا به پانزده سالگي رسيد: «۱۵ سالم بودم که تصادف کردم. صبح زود بيدار شدم که بروم مادرم را ببينم؛ ماشين از پشت به من زد، زمين خوردم و جفت پاهايم شکست، اعزامم کردند به تهران و بيمارستان شفا يحيائيان ميدان بهارستان. همان روز سريع من را اعزام کردند.» پس از آن روز و با آغاز دشواريهاي تازه، سختيهاي گذشته و دلتنگيهاي کودکي براي مهران تبديل به روزهاي خوب زندگي شد: «بيمه نبودم، وضع مالي خوبي نداشتم، پدر و مادرم سختيهاي خودشان را داشتند. سختي زندگي تازه شروع شده بود ولي همه کمک کردند و به تهران اعزام شدم. گفتند بايد پلاتين بگذاريم.» برگه رضايت را امضا کرد و پلاتينها هم به بدن نحيفش اضافه شد اما درد و دلشوره مهران کم نشد: «پلاتين خوب در بدنم جا نگرفته بود. باعث شد که پاهايم بيحرکت بماند و زخم بستر بگيرم. بعد از سه چهارسال فهميديم که اين دردها و مشکلات به پلاتين برميگردد.» او پس از عمل، سالهاي زيادي را روي تخت گذراند، پاهايش سياه شده بود و نميتوانست قدمي بردارد و همين باعث شد زخمبستر بگيرد: «شنيدن اين دوران دل ميخواهد، آنقدر تلخ و آنقدر سياه است که هر کسي نميتواند گوش کند. در همين حد که يک روز به پشت پايم دست زدم و ديدم کرمها مشغولند. يکي را به دست گرفتم و با هم حرف زديم. درد دل کردم، بعد هم سرجايش گذاشتم و گفتم بخور اين روزي تو است.» روز وداع با نيمي از بدن مهران هفت سال را روي تخت گذراند و در همه اين سالها هم مادربزرگش همراه و همدرد او بود: «هفت سال آرزو داشتم برف را لمس کنم، باران را لمس کنم و بوي خوش بهار را بچشم اما همه اين تغييرات را فقط از شيشه پنجره ميديدم.» سال ۹۲، نوبت به روز دشوار و تصميمي سرنوشتساز رسيد. مهران انتخاب کرده بود که با پاها و نيمي از بدنش وداع کند: «پاهايم سياه شده بود و خودم رضايت دادم که قطع شوند. هفت سال روي تخت بودم؛ هفت سال که لحظهلحظهاش سخت و تلخ بود. خانواده ميگفتند مهران را بگذاريد کهريزک. من همه اينها را ميشنيدم و ذره ذره آب ميشدم و خجالت ميکشيدم که چرا سرنوشت مهران بايد اين باشد؟ چرا يک اشتباه بايد من را به اينجا برساند. اما مادربزرگم لحظهاي تنهايم نگذاشت.» مهران تصميمش را گرفته بود اما پزشکان نظر ديگري داشتند: «ميگفتند اگر پاهايت قطع شود خونريزي شديد باعث مرگت ميشود چون زخم بستر هم داري و اين خون اگر به بالا و قلب برسد حتما ميميري، پزشکان متخصص زيادي به من ميگفتند و به همين دليل اين پروسه هفت سال طول کشيد و خانوادهام هم راضي نميشدند. ميگفتند همينجوري نفس بکشي هم خوب است چون معلوم نيست بعد عمل زنده بماني.» جوان بيستودو ساله آن روز، از هفت سال نفسکشيدن سخت روي يک تخت و زلزدن به سقف خسته شده بود: «در نهايت خودم رضايت دادم که پاهايم قطع شود. زماني که ميخواستم بيهوش شوم براي قطع پا، آيتالکرسي را با خود برده بودم اتاق عمل. هيچکس نبود و فقط من بودم و خداي خودم. فکر ميکردم شايد ديگر دنياي من تمام شده باشد اما زندگي راه و رسم خودش را دارد.» بايد بدون پا برميخاستم مهران از آن عمل سخت هم جان سالم به در برد، اما ديگر دو پايش را از دست داده بود. جسم تازه با خود سختيهاي دشوار هم ميآورد و روح انسان را آزار ميدهد. افسردگي پس از عمل، مهران را رها نميکرد اما او تصميم گرفته بود بدون پا برخيزد: «گفتم اين حق من است و بايد زندگي کنم، با پا يا بدون پا. بايد زندگي کرد. پيش خودم گفتم وقتي خداوند به من فرصت زندگي داده چرا من کوتاه بيايم؟» دوره سخت نقاهت، مبارزه با افسردگي و آشنايي با بدن جديد براي مهران چند ماه طول کشيد و او اين روزها را هم پشت سرگذاشت و بار ديگر براي زندگي بلند شد. اينبار ميخواست با ورزش و واليبال به روزهاي آيندهاش رنگ زندگي بپاشد: «تصميم گرفتم بروم در عرصه ورزش. عمهام خيلي کمکم کرد. ميدانستم بايد تلاش کنم. رفتم سراغ واليبال. شرايط من از همه همبازيهايم بدتر بود، اما ميخواستم و انرژي زيادي داشتم.» او دوستان تازهاي پيدا کرده بود و با هم شوخي و خندههاي خود را داشتند. به نواقص بدن هم گير ميدادند و با هم ميخنديدند و روزگار هم به آنها چراغ سبز نشان داده بود. تمرين دوستانه براي مهران نتيجه داد: «تيم خوبي شده بوديم و تمرينمان هم زياد بود. توانستيم در واليبال نشسته چندين مقام بياوريم. دو مدال طلا، يک نايبقهرماني و يک سومي. در مسابقات شهرداري تهران قهرمان شديم و خيلي خوب پيش ميرفتم.» تا همين سه ماه پيش و روي ديوارهاي خانهاي که حالا از بين رفته، مدالها، لوح تقدير و تصويري از مهران در کنار «محمدباقر قاليباف» شهردار پيشين تهران، خودنمايي ميکرد. حالا انگار سرنوشت آن مدالهاي افتخار هم شبيه آوارگي مهران است: «خانه متعلق به يک خيّر بود. دو سه ماه به من داده بود که تا قبل از تخريب، آنجا زندگي کنم. خيلي لطف داشت اما او هم زندگي خودش را داشت و براي خانهاش برنامه ديگري ريخته بود. خودم که آوارهام و وسايلم هم شبيه زندگي خودم.» سختيهاي تازه از راه ميرسد حضور در جامعه و گذران زندگي با ورزش براي هر معلولي در ايران با مشکلات فراواني همراه است و پس از سالها شعار و برنامه هنوز پايتخت ايران براي حدود ۱۰درصد از ساکنان مناسب نيست. اما براي مهران تهران شهر بهتري بود. او دوستان تازهاي پيدا کرد، چند قهرماني هم کسب کرد و درست در روزهايي که به تيم ملي فکر ميکرد، جسمش بازي تازهاي درآورد: «بعد از چندسال عوارض بيماري باعث شد زمين بخورم و ديگر نتوانم ادامه دهم. جايي نداشتم بخوابم و شرايط مالي هم بد بود. ديگر نميتوانستم بروم خانه عمهام. چند روزي پيش پدرم رفتم ولي همسر پدرم راحت نبود و مشکلات روحي برگشت. هيچکس را نداشتم.» جواني تنها حالا مزه زندگي و پيروزي بر مشکلات را چشيده بود. او نميخواست تسليم شود. مشکلات تازه او را به نهادهاي دولتي و مستقل فراواني کشاند، اما هيچکس دست او را نگرفت: «به هر نهادي براي کمک رفتم که حقوقي به من بدهند يا مسکن بدهند ولي هيچکس کمک نميکرد. مجلس که رفتم من را راه ندادند. بنري همراه داشتم و روي آن نوشته شده بود: «آقاي لاريجاني من ميخواهم با شما درد دل کنم.» به هر جايي که فکر مي کردم ممکن است موثر باشد رفتم. نااميدتر از هميشه برگشتم. بعدها دوباره به مراکز بهزيستي و همه جا رفتم ولي هيچکس کمکي به من نکرد.» او حالا بايد با دريافتي ماهي ۱۶۰هزار تومان از بهزيستي و ماهي ٤٥ هزار و ۵۰۰ تومان يارانه چرخ زندگي را بچرخاند اما نميشود: «هزينه داروها، اسپري و کپسول تنگي نفس و چندين مورد ديگر را که براي تنگي تنفس بايد استفاده کنم، ندارم. اين داروها يکطرف، لباسم هم يک طرف. من غرور دارم، ميخواهم در اين مملکت نان بازوي خودم را بخورم. الان بايد منتظر بمانم که آيا همسايه لباس جديد ميخرد يا نه که لباس کهنهاش را به من بدهد.» آوارگي: اميد دادند و نااميدم کردند مهران زند لشني حالا تنهاست؛ نه خانهاي، نه حقوقي، نه همراهي. او که چندماهي در خانه يک خيّر زندگي ميکرد، جايي براي زندگي ندارد: «قبلا در تهران خانه عمه، دختر عمه و … بودم؛ ۱۰-۱۵ روز يکبار خانه هر کدام از دوستان و آشنايان ميروم و حتي هزينه اياب و ذهاب هم ندارم. بعضي وقتها هم ميروم دورود، خانه عمويم.» در همين سالها مهران يکبار با رسانهاي حرف زد و يکبار هم به برنامهاي تلويزيوني رفت و وعدههاي فراواني گرفت: «از شبکه سه به من قول دادند ولي الان حتي جوابم را هم نميدهند. وقتي به من وعده دادند خيلي خوشحال شدم و يک لحظه دردم فراموش شد. گفتم مشکل خانهام حل ميشود و ورزشم را ادامه ميدهم ولي الان سردرگم هستم که چرا بعضي افراد به راحتي قول ميدهند و فراموش ميکنند» همه اين وعدهها و بدقوليها روي روح و روان جواني که تنها يک زندگي ساده ميخواست، تاثير گذاشته است و حالا مهران ۲۸ساله نااميد است: «وقتي ميبينم اطرافيانم آينده خود را رقم ميزنند خوشحال ميشوم اما وقتي به خودم نگاه ميکنم، غبطه ميخورم که مهران دلش پاک بود، براي کسي بدي نميخواست، چرا به اين روز افتاد.» روزگار سخت مهران و بدقولي مسئولان، در چند ماه گذشته با مجموعهاي از خبرهاي بد تکميل شد: «پدرم چند ماه پيش فوت کرد؛ همان پدري که به من پيام ميداد مهران، پسرم! فکر ميکني دوست ندارم پيش من باشي؟ پدرم ميخواست، ولي شرايط مالي و شرعي اجازه نميداد که من پيش او باشم. کاش پدرم بود و فقط به من ميگفت پسرم، همين. همان پدر را هم از دست دادم. از هيچ چيزي بهره نبردم، نه از راه رفتن، نه از نفس کشيدن و نه از زندگي و ازدواج، اما شاکرم.» سرماخوردگي، عفونت، آسم، مشکل ريه، بيپولي و در به دري از جواني ورزشکار، مهراني نااميد و خسته ساخته است. او هرچه فکر ميکند هيچ راه و روزنه اميدي نميبيند تا جايي که چند روز پيش تصميم دشواري گرفت: «آن همه قول و وعدهاي که به من دادند و هيچکدام اجرايي نشد، شرايط من را از قبل بدتر کرد. ديگر واقعا به بنبست رسيدهام و هيچ کاري نميتوانم انجام دهم. نه کاري ميتوانم بکنم، نه درآمدي از خودم دارم. تصميم گرفتم کليهام را بفروشم، هرچند دکترها من را از اين کار منع کردند و گفتند ممکن است خطرناک باشد. ميگويند شانس موفقيت چنددرصد است ولي چند روز پيش رفتم و فرم اهداي کليه را پر کردم. تصميمم را گرفتم و اين کار را کردم. درست يا غلط آن را نميدانم، اما اين را خوب ميدانم که هيچکس اطرافم نيست و هيچکس دستم را نميگيرد.» مهران حالا و پس از اين تصميم سخت، نميداند چه روزهايي انتظارش را ميکشد و حتي نميداند چند روز ديگر زنده است، اما يک جمله براي مردم دارد: «بدانيد که آرزو داشتم تنها يک شب سرم را راحت بگذارم و بخوابم.»