نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت یازدهم و دوازدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
داستان ایرانی/ در همسایگی گودزیلا- قسمت یازدهم و دوازدهم
آخرين خبر/ باز هم پاييز و يک داستان عاشقانه ديگر که سراسر حادثه و هيجان و ماجراست، براي شما که رمان ايراني دوست داريد و منتظرش بوديد. قسمت قبل آرتان هنوزم به دستام نگاه مي کردوتوفکر فرو رفته بود!براي اينکه سريع ترازاون جو مسخره خالص بشم،دستم و ازتوي دستاش بيرون کشيدم و بايه لبخند روي لبم،گلي رو که هنوزم توي دستش بود،ازش گرفتم.مهربون گفتم:به به به!زحمت کشيدين بابابزرگ! آرتان لبخندي زدوهيچي نگفت.باصداي بلند داد زدم: - اري بيا ببين کي اومده!باالخره آقا آرتان بعداز عمري شرف ياب شدن! ارغوان يه جيغ بنفش کشيدو به حالت دوازاتاق بيرون اومد.جينگيل بينگياليي که توي دستاش بودن رو روي مبل پرت کردو به سمت آرتان رفت. اخم غليظي کردو باجيغ جيغ گفت: نميومدي ديگه!)ودرحالي که به ساعت اشاره مي کرد،ادامه داد:(ببين ساعت چنده!خوبه بهت گفتم زود بيا!اگه نمي گفتم که فکر کنم تا 3 شبم نميومدي! آرتان خنده اي کردگفت:بسه جيغ جيغ کردي ارغوان!سرم رفت دختر!باالخره که اومدم.اين مهمه. ارغوان خودش اخمي شيطنت وار کرد و گفت:خوبه خوبه!خودت لوس نکن.فکر کردي با اين حرفاخرميشم؟!نخيرآقا!!! )ودرحاليکه به جينگيل بينگيالي روي مبل اشاره مي کرد،ادامه داد:( به خاطر دير اومدنت بايد همه اينارو خودت يه تنه وصل کني! آرتان نگاهي به اون همه جينگيل بينگيل کردوبا اخماي درهم گفت:همه اونارو؟! ارغوان باجديت گفت:بعله!همشون و ! لخبندخبيثي زدوبه ساعت نگاه کردوگفت:ازاالنم تايم مي گيرم!تا 30ديقه ديگه بايد تموم شده باشه! آرتان گردنش کج کردوخواست جواب ارغوان بده که سارا ازآشپزخونه اومد بيرون.با ديدن آرتان لبخندي زدوبهش نرديک شد.بالحن مهربوني گفت:به به!آقا آرتان!شماکجا اينجا کجا؟راه گم کردين؟ آرتان باارغوان دست دادومهربون گفت:به خداسرم خيلي شلوغه سارا! اين اشکان نامردم که سالي به دوازده ماه يه زنگ به من نميزنه!آخه چراشوهر توانقدر بي معرفته؟! ساراخنده اي کردوگفت:شوهرمن کجاش بي معرفته؟!مردِ به اون خوبي!نامردتويي که حالا بعداز عمري اومدي اينجا!اونم به خاطر کيک وتولده ديگه!من که مي دونم! آرتان خنديدوگفت:اوه اوه!خيلي تابلوبودم؟خدامي دونه که چندوخته کيک نخوردم ويه تولد درست وحسابي نرفتم! ارغوان اخم مصنوعي کردوگفت:هوي آقاآرتان!!! احوال پرسي بسه...پاشو برو اونارو وصل کن. آرتان خنده اي کردولپ ارغوان و کشيد.همون طورکه به سمت جينگيل بينگيال مي رفت،گفت:ببين کي شده آقابالاسر ما...ارغوان خانوم!!! ارغوان باخنده گفت:هيــــس!ديگه نشنوم غربزنيا...حواست به کارت باشه،منم نظارت مي کنم. ساراخنديدوگفت:حاالچرا آرتان؟ماهستيم ديگه!)وروبه آرتان ادامه داد:( آرتان تو نميخواد زحمت بکشي!ماخودمون به کارا مي رسيم. ارغوان به جاي آرتان جواب داد: - نخير لازم نکرده.اين آقادير اومده،جريمه اشم اينه که کارکنه!کسي بره سمتش بخواد کمکش کنه،قلم پاش و مي شکونم! آرتان همون طورکه يکي ازجينگيل بينگيالرو توي دستش گرفته بودوداشت وصل مي کرد،گفت:فرمانده دستوروصادر کردن ديگه!مام مجبوريم اطاعت کنيم. ارغوان گفت:به کارت برس! آرتان زيرلب غريد - :باشه ارغوان خانوم!باالخره من وشماتوخونه هم ديگه رو مي بينيم ديگه! ارغوان خنديدوچيزي نگفت.من روکردم به ساراوگفتم: - همه چي آماده اس؟زنگ زدي به رستوران ديگه نه؟! ساراسري تکون دادوگفت:آره،از صبح زنگ زدم گفتم.تنها چيزي که مونده همين ريسه ميسه هاس که آرتان داره زحمتش و ميکشه. ارغوان نگاهي به آرتان کردکه داشت بادقت يکي ازريسه هارو وصل مي کرد،لبخندي زدوگفت:زحمت چيه؟وظيفشه! آرتان همون طور که تويه دستش سوزن بودوتودست ديگه اش ريسه گفت: - ازکي تاحاالوظيفه من وتو تعيين مي کني؟ ارغوان چشم غره اي بهش رفت وگفت:چيزي گفتي برادر عزيزترازجانم؟ آرتان اداي آدماي ترسورو درآوردو گفت:من غلط بکنم که چيزي بگم خواهرعزيزترازجانم. اين جمله اش و انقدر بامزه گفت که من و وساراوارغوان ازخنده ترکيديم.بعداز اينکه يه دل سير خنديديم،سارابه سمت آرتان رفت ويکي از ريسه هارو برداشت وخواست وصل کنه که ارغوان جيغ زد: - مگه من نگفته بودم آرتان بايد تنهايي اونارو وصل کنه؟ سارادرحاليکه جينگيل بينگيل و وصل مي کرد،باخونسردي گفت:آرتانه بيچاره که تنهايي نمي تونه اين همه رو وصل کنه!تازه کارمابايد تايه ربع ديگه تموم بشه...توام بهتره به جاي اينکه جيغ جيغ کني،بياي کمک!!!!)وروبه من ادامه داد:(رها...توام بياکمک. ارغوان ديگه چيزي نگفت وباهم به سمت جينگيل بينگيالرفتيم تا وصلشون کنيم. آرتان باخنده گفت:خداخيرت بده سارا!مگراينکه تو حريف اين جيغ جيغو بشي! ارغوان چشم غره اي بهش رفت وگفت:من جيغ جيغوام؟! سارا از آرتان يه سوزن خواسته بود وآرتانم درحاليکه سوزن و مي داد به سارا گفت:تو؟!نه بابا!شما که انقدر صداتون ماليم و لطيفه!فقط يه نموره همچين رومخه...وگرنه که صداي شماحرف نداره! ارغوان ازحرص لبش و به دندون گرفت وسعي کرد خودش و بي تفاوت نشون بده.ساراباخنده گفت:خدانکشتت آرتان! آرتان خنديدوچيزي نگفت.من روکردم به آرتان وگفتم:آرتان يه سوزن ميدي به من؟! آرتان يه سوزن و به سمتم گرفت وباخنده گفت:چراکه نه خانوم کوچولو!!! سوزن و ازش گرفتم ومشغول وصل کردن جينگيل بينگيالشدم.ارغوانم ديگه صداش درنيومدوتو سکوت مشغول کمک کردن شد. 30 دقيقه بعد همه چي آماده بود.خونه بااون همه جينگيل بينگيل وبادکنکاي رنگي خيلي نازشده بود.البته يکي نمي دونست فکر مي کرد،تولد يه بچه يه ساله است نه يه مرد 38 ساله! آرتان درحاليکه به بادکنکاي رنگي اشاره مي کرد،روبه ساراباخنده گفت:ناسالمتي تولد اشکانه ها!بچه دوساله که نيست خرس گنده!بادکنک و ريسه و...من ميگم يه برف شاديم بيار تکميل بشه ديگه! ساراباخنده گفت:خوب شد گفتيا داشت يادم مي رفت برف شادي بيارم. آرتان باتعجب گفت:مگه برف شاديم مي خواي بياري؟بابانکنين اين کارارو!چهارتا غريبه بيان ببينن شرفمون ميره کف پامونا!!!جانه من مي خواين برف شادي بياريد؟! باخنده گفتم:نه بابا!ديگه هنوز اونقدرام خل نشديم. آرتان نفس راحتي کشيدو گفت:خدارو شکر! ارغوان دهن بازکردکه چيزي بگه که زنگ دربه صدادراومد.آرتان باخنده گفت:اي بابا! اين زنگ درم به صداي خواهر ماآلرژي داره تامياد حرف بزنه صداش درمياد. من و ساراخنديديم ولي ارغوان چشم غره توپي به آرتان رفت وچيزي نگفت.سارا به سمت آيفون رفت ودکمش وفشارداد. ساعت دقيقاشيشه!همه اومدن.مامان بابا،خاله وشوهر خاله ام وآرش وآروين پسرخاله هام،چندتا ازرفيقاي صميمي اشکان،زن عمو وعموي سارا،مامان وباباي ارغوان. همه کنارهم ديگه روي مبل نشستن وازهردري حرف مي زنن وصداي خنده هاشون توي فضا پيچيده... نگاهم بين مهمونا مي چرخه وميرسه به عمو و زن عموي سارا. يه زن ومرد مهربون ودوست داشتني.سارا بهم گفته بود که مامان و باباش وقتي که 7 سالش بود،تويه تصادف ازدنيا ميرن وعمو وزن عموش سرپرستيش و به عهده مي گيرن.عمو محمدو زن عمو مهتاب خيلي خوبن...بچه دار نميشن وسارا رو مثل بچه خودشون مي دونن.من که فقط دوسه ماهه مي شناسمشون عاشقشون شدم!!!چه برسه به سارا که 30 ساله داره کنار اين زوج مهربون زندگي مي کنه... توي افکارخودم غرق بودم که ضربه محکم آرش به بازوم من و ازفکر بيرون کشيد.عصبي روکردم به آرش که کنارم نشسته بودوگفتم:چته؟! رم کردي؟ آرش خنده اي کردوگفت:نگفته بودي به زنا ومرداي مسن ميل داري! گنگ ومتعجب گفتم:چي؟! آرش باخنده گفت:يادم باشه ديگه نذارم به مامان وبابام نگاه کني! اين چي ميگه؟!من؟!ميل دارم؟به زناومرداي مسن؟!يعني چي؟.... نکنه...نکنه اين منظورش...واي آرش مي کشمت! يه نيشگون محکم ازبازوش گرفتم وگفتم:بگو غلط کردم. آرش خنديدو خيلي خونسردگفت:اوخي! الان مثال داري نيشگون ميگيري؟!پس چرامن اصال دردم نمياد؟ محکم ترفشاردادم و باحرص گفتم:چون تو آدم نيستي گوريلي! آرش چند بارپشت سرهم نوچ نوچ کردو باخنده گفت:چه دختر بي ادبي...کوچولو آدم به بزرگترش که نميگه گوريل!!!واي واي واي!اگه به خاله نگفتم... - خفه!خير سرت : سال ازمن بزرگتري ديگه!!! آرش باخنده گفت:: سال نه : سال. : سال اولش و آروم گفت اما : سال دومش و انقدر بلند گفت که همه حواسا متوجه ماشد! ارغوان روکردبه من وگفت:قضيه اين : سال چيه؟ مامان که ديد دارم بازوي آرش و نيشگون مي گيرم،لبش و گزيدوچشم غره اي بهم رفت.منم به خاطر اينکه بعدا تنبيه نشم،مجبورشدم که بازوي آرش و ول کنم. آرش باخنده روبه مامان گفت:دستتون دردنکنه خاله جون!دير جنبيده بودين خواهرزاده اتون دستش و ازدست ميداد! عصبي بهش پريدم:توکه گفتي دردت نمياد گوريل! اصال حواسم نبود که چي ميگم!اي خاک توسرم.يه دفعه کل هال رفت روهوا... تنها کسايي که نمي خنديدن من وآرتان ومامان بوديم.آرتان بايه اخم غليظ روي پيشونيش به من و آرش که کنارهم نشسته بوديم نگاه مي کرد ومامان هم اخم غليظي کرده بودوباحرکات لبش داشت برام خط ونشون مي کشيد!!!واي خاک توسرم شد!پدرم و درمياره!بايدم پدرم و دربياره...فقط جلوي رفيقاي اشکان ضايع نشده بودم که شکرِخدا اونم ميسر شد! براي اينکه گندي وکه زدم جمع کنم،بايه لبخند مصنوعي روي لبم روبه آرش گفتم:آرش جان چرانميگي که گوريل مخفف چيه!؟ آرش گنگ ومتعجب زل زدبه من ومنم روکردم به جمع وگفتم:گوريل مخفف گل وريحان يگانه ي الله زاره ديگه! يهو جمع دوباره رفت روهوا! آرش باخنده گفت:اِ؟!ازکي تاحاال من انقدر خوب شدم که تو واسم صفت مخفف ميذاري؟! بالبخندمصنوعي گفتم:آرش جان شما هميشه خوبي!مي دوني که من چقدرشمارو دوست دارم؟! آرش دوباره خنديدوگفت:اون که بعله! دوباره همه خنديدند.دهنم و باز کردم تايه چيزي بگم که صداي باز شدن دراومد!يه دفعه همه خنده هاقطع شد وسارا ازجاش بلندشدوبه سمت پنجره رفت وروبه جمع گفت:اشکان اومد... چراغارو خاموش کرديم ورفتيم پشت دروايساديم.من و ارغوان وآرش فشفشه گرفته بوديم تودستامون و منتظر بوديم.بعداز چند دقيقه صداي چرخش کليد توي قفل اومد.با باز شدن در سارا چراغ و روشن کردو جوونا شروع کردن به خوندن آهنگ تولد مبارک!بزرگتراهم دست مي زدن.من و ارغوان وآرشم مسابقه سوت زدن گذاشته بوديم...من سوت مي زدم،ارغوان سوت مي زد وبعدشم آرش... اشکان باقيافه خسته اما ذوق زده اش به جمع نگاه کردو لبخندزد وگفت:نمي دونستم انقدرطرفدار دارم!!! آرش باخنده گفت:ما طرفدار تو نيستيم طرفدار کيکيم! سارا خنديد و گفت:من که طرفدار اشکان هستم... اشکان که انگارتازه سارارو ديده بود،خيره خيره زل زدبهش!ديدي گفتم دلش مي خواد؟! انقدربه سارا نگاه کردکه آرش باخنده گفت:بسه بابا!ساراتموم ميشه ها اينجوري نگاهش مي کني!! اشکان باالجبار يه لبخندبه سارا زدو نگاهش و ازش گرفت. به سمت جمع اومدوباهمه سالم عليک کرد.وقتي داشت به آرش دست ميداد،آرش يه چيزي زير گوشش گفت که باعث شد اشکان بلند بلندبخنده...خيلي دلم مي خواست بدونم آرش به اشکان چي گفته!!! بعداز اون اشکان به اتاقش رفت تالباسش و عوض کنه.بعداز رفتن اشکان،بزرگترا روي مبل نشستن ودوباره شروع کردن به حرف زدن...من نمي دونم اينا اين همه حرف و ازکجا ميارن! به سمت آرش رفتم که کنار رفيقاي اشکان وايساده بودوداشت باهاشون حرف ميزد. لبخندي زدم و به رفيقاي اشکان بببخشيدي گفتم.بعدروکردم به آرش وگفتم: - آرش جان چندلحظه مياي من باهات يه کاري دارم! آرش خنديدوباقيافه اي که سعي مي کردترسيده به نظر برسه،روبه رفيقاي اشکان گفت:بدبخت شدم رفت!وقتي رهابايکي کارداشته باشه يعني طرف ديگه مرحوم شدنش قطعيه. يهو همه رفيقاي اشکان زدن زير خنده.به زورلبخندي زدم و سعي کردم چيزي بهش نگم!خيلي سخت بودولي به زور جلوي خودم وگرفتم.به سمت آشپزخونه رفتم وروبه آرش گفتم:آرش جان من منتظرتم! آرش سري تکون دادوچيزي به رفيقاي اشکان گفت که باعث شد،دوباره بخندن!دلم مي خواست بزنم اين دلقک و لِه ولَورده کنم امامي دونستم که له و لورده شدن آرش توسط من مساوي با له و لورده شدن من توسط مامان! بعداز چند دقيقه آرش وارد آشپزخونه شد.دحاليکه لبخندي روي لبش بود،گفت:دخترخاله محترمه اَمري داشتن؟ پوزخندي زدم وگفتم:توچرا انقدر امشب مزه مي پروني؟! آرش باخنده گفت:بده دارم مجلستون و گرم مي کنم،يه ذره بخنديم؟ - کسي ازشماخواسته که اين کاروکنين؟! - معلومه که نه!من هميشه بچه خودجوشي بودم! پوزخندم وپررنگ ترکردم وگفتم:ماامشب پسرخالمون ودعوت کرده بوديم،نه يه دلقک خودجوش و! خنديدومثل دزدايي که پليس مي گيرتشون،دستاش و برد باال وگفت:تسليم بابا!تسليم!من که حريف زبون تونميشم! پشت چشمي نازک کردم و بهش زل زدم وگفتم:قول ميدي ديگه چرت نگي؟! آرش باخنده گفت:توکه خودت مي دوني چقدر برام سخته چرت گم.مي دوني که... باجيغ وسط حرفش پريدم:آرش!!!!!!! آرش خنديدوگفت:باشه بابا!تمام تالشم و ميکنم تاديگه چرت نگم!)ودرحالي که بانگاهش به دستاي باالبرده شده اش اشاره مي کرد،ادامه داد:(حاال ميشه سرکار خانوم فرمان آزاد بدن؟! اخم غليظي کردم وگفتم:آزادي! آرش دستاش و پايين آورد وداشت ازآشپزخونه بيرون مي رفت که باصداي من سرجاش ميخکوب شد: - وايساببينم!من که هنوز کارم باتو تموم نشده! آرش کالفه به سمتم برگشت وگفت:بابا بيخيال من شو جونه خاله!خير سرمون اومديم تولد!!! االن کيک و ميارن،همش و مي خورن ديگه چيزي به من نميرسه ها! پوزخندي زدم وگفتم:نترس!کيک االن تويخچاله. آرش کالفه گفت:خب،پس زودتر امرتون و بفرمايييد که من کاردارم! - اوهو!!!همچين ميگي کاردارم که يکي ندونه فکرميکنه مي خواي بري هسته اتم وبشکافي!مي خواي بري دلقک بازي ديگه! آرش خنديدوچيزي نگفت. بهش نزديک شدم وگفتم:ببينم توچي دم گوش اشکان گفتي که اونجوري ازخنده ترکيد؟! آرش باخنده گفت:واسه همين يه ساعته من وازدلقک بازيم انداختي؟!آخه توچرا انقدر فضولي دختر؟! مظلوم گفتم:خب ميخوام بدونم چي بهش گفتي! آرش خنديدودرحاليکه ازآشپزخونه خارج مي شد،گفت:نميشه!حرفامون 32 +بود کوچولو! وازآشپزخونه خارج شد. دلم مي خواست بزنم لهش کنم!بچه پررو!اينم شده بوديه پا رادوين توخونه خودمون من وحرص ميداد!! اينم گودزيال سوميه ديگه...اوليش رادوينه،دوميش هستيه،سوميشم اينه. اي خدا...اينارو بکش من ازدستشون راحت بشم!من کوچولوام؟!عمه ات کوچولوئه!خوبه همش : سال ازم بزرگتره ها!فکرميکنه خودش پيرهراته...ايش! - چهارساعته داري چي ميگي به آرش؟! باصداي سارا ازافکارم بيرون اومدم و لبخندي زدم.خيلي آروم گفتم:هيچي! سارا لبخندي زدودرحالي که به سمت يخچال مي رفت،گفت:سربه سرآرش نذار!وقتي سر به سرش ميذاري،خودت حرص ميخوري اونم کلي ازحرص خوردن توعشق ميکنه! باحرص گفتم:غلط کرده پسره پرررو! ساراخنديدوکيک و ازتوي يخچال بيرون آرود وروبه من گفت:بيخياله آرش!ناسالمتي امشب تولده ها!چرا الکي حرص مي خوري؟!بياباهم ديگه اين شمعارو بچينيم بعدم بريم پيش بقيه کيک بخوريم. لبخندي زدم وبه سمت سارا رفتم وباکمک هم 38 تاشمع روي کيک چيديم!بعدازاتمام کار،سارالبخندي زدوبه شمعانگاه کردوگفت:چقد زود 38 سالش شد! باخنده گفتم:مگه توچندوقته اشکان ومي شناسي که ميگي چقدرزود؟!همش دو ماهه ديگه! ساراخنديدوشيطون گفت:دِ نَ دِ!شوماکه خبرنداري من وآقامون چندوقته هم ديگه رو ميشناسيم!!! باخنده گفتم:چندوقته؟! - اين وديگه نمي تونم بهت بگم!)ودرحاليکه کيک وازروي ميز برميداشت،ادامه داد:(بزن بريم که همه منتظرِکيکن! سري تکون دادم وباهم ازآشپزخونه خارج شديم. اشکان روي مبل نشسته بودو در داشت بايکي ازرفيقاش صحبت مي کرد.تامن و ديد ازجاش بلندشدوبه سمتم اومد.لبخندي بهم زدوگفت:کجارفتي تو يهو؟! لبخندي زدم وگفتم:توآشپزخونه بودم. اروم گفت:نمي دونم چرايهويي دلم برات تنگ شد. خنديدم وگفتم:منم نمي دونم چراهمين جوري يهويي دوستت دارم! اشکان روبه ساراگفت:به به به!ببين خانوم ماچه کرده!!!خيلي چاکريمابه خداحاج خانوم. ساراخنديدوگفت:مام مخلصيم حاج آقا! اشکان لبخندي زدو درحاليکه به کيک وجينگيل بينگيالوبادکنکاي توي هال اشاره مي کرد،گفت:دستت دردنکنه!نمي خواستم انقدر خودت و به زحمت بندازي! سارا لبخندي زدومهربون گفت:زحمت چيه؟!مگه آقاي ماسالي چندبارتولدشه؟! اشکان لبخندي زدوچيزي نگفت.آرش که کنار آروين وبافاصله ازماوايساده بود،باخنده گفت:چقد حرف مي زنيدشماها؟!!بسه بابا!! اون کيک و بيارين که دل من بيشتراز اين نمي تونه منتظربمونه! ساراکيکي و گذاشت روي ميز عسلي.اشکانم روي مبل،پشت کيک،نشست.کم کم همه مهمونادور ميز عسلي جمع شدن ودوباره جووناشروع کردن به خوندن"تولدت مبارک". بعداز خوندن آهنگ،ارغوان که توي دستش يه دوربين فيلم برداري بودوداشت فيلم مي گرفت، گفت:اشکان زودتراون شمعاروفوت کن که مرديم ازبس صبرکردم! اشکان لبخندي زدوخم شدتاشمعارو فوت کنه که صداي آرتان متوقفش کرد: - صبرکن! قسمت دوازدهم بعد رفت وکناراشکان،پشت مبل،ايستاد وروبه جمع گفت:هيچ به شمعاي روي کيک دقت کردين؟! و شروع کردبه شمردن شمعاتا رسيد به بيست وهشتمي!رو به اشکان وباخنده گفت:اشکان خره پيرشدي رفتا!38 سالت شده بابابزرگه! اشکان خنديدوگفت:نه که توخودت 7 سالته؟! آرتان باخنده گفت:مهم کودک درونه که کودک درون من تازه هفته بعد به دنيامياد! بااين حرفش کل مهمونا زدن زيرخنده.آرش البه الي خنده هاش گفت:کودک دورن من وچي ميگين که يه ماه ديگه عروسيشه؟! ودوباره خنده شدت گرفت.اشکان باخنده گفت:مرده شورخودتون وکودک درونتون و ببرن...بذارين من ايناروفوت کنم ديگه!!! آرتان باخنده گفت:فوت کن!فوت کن داش اشکان! اشکان خم شدوهمه شمعارو فوت کرد.همه براي اشکان دست زدند.يکي ازرفيقاي اشکان روکردبهش وگفت:اشکان اون کيک و ببر که ازگشنگي مرديم! اشکان دست دراز کردتا چاقورو ازروي ميز برداره که آرش زودترچاقو روقاپيد! خنديد وگفت:فکرکردي کيک بريدن الکي الکيه؟!پس رقص چاقو چي؟! اشکان باخنده گفت:نکه توميخواي برقصي؟! آرش خنديدورفت وسط جمع ايستادوگفت:آره ديگه!همه زحمتاي تولد توافتاده گردنٍ منه بيچاره!!! اشکان خنديدوچيزي نگفت.آرش روکردبه من وگفت:رهابرو يه آهنگ توپ بذارکه ميخوام برقصم. دهن کجي بهش کردم وبه سمت موزيک پلير رفتم.آهنگ ناري ناري عليرضا روزگارو گذاشتم وصداش و زيادکردم: جومۀ! اناري داري با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني تو که با خنده هات دلو مي تپوني ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري آرش مي رقصيدوهمراه آهنگ مي خوند.مسخره بازي درمياوردو هي ميومد سمت اشکان تاچاقو روبهش بده،اشکان که دستش و دراز مي کرد،چاقو رو مي برد عقب و دوباره شروع مي کردبه رقصيدن.يه قرايي ميداد که من توکارش مونده بودم!من بلدنيستم اونجوري برقصم،اون وخ اين آرش بي شعوور چه خوب نازوادا درمياره! يادم باشه بهش بگم يه دوره فشرده رقص برام بذاره...خيلي باحال مي رقصه!!! ازدست کاراي آرش،انقدرخنديده بودم که دلم دردگرفته بود. ناري ناري ناري يار خوشگل نازي يار خوشگل . . . آهنگ که تموم شد،همه براي آرش دست زدن.اشکان به سمت آرش رفت تاچاقورو ازش بگيره اما آرش چاقو رو عقب کشيدوگفت:اول شاباش و ردکن بياد! اشکان باخنده گفت:عين دخترارقصيدي تازه شاباشم مي خواي؟! آرش باشيطنت گفت:شاباش ندي،چاقورو بهت نميدم!! اشکان خنديدودست توي جيبش کردو ازتوي کيف پولش يه ده هزارتومني درآوردو دادبه آرش.آرش پول وگرفت وباتعجب گفت:همش همين؟! اشکان خنديدوگفت:هيپاپ که نرقصيدي!مارمولک بازي درآوردي ديگه! - حالا هيپاپ رقصيدم ياعين مارمولک بالاخره رقصيدم ديگه!من انرژي گذاشتم پاي رقصيدنم!!!پول مي خوام. اشکان دوباره دست توي کيفش کردويه ده هزارتومني ديگه درآورد.اشکان پول و گرفت وپررو پررو گفت:همش همين؟! اشکان يه ده هزاري ديگه بهش داد.بازم گفت:فقط همين؟! اشکان باخنده گفت:پرررو نشو ديگه ازسرتم زياديه! آرش کيف پول اشکان و ازدستش قاپيدويه تراول پنجاه تومني ازتوش درآوردو ده هزارتومنيارو گذاشت توش.باخنده گفت:اگه مثله بچه آدم ازاول همون 70 تومن و مي دادي،ديگه الزم نبود خودم دست توکيف پولت کنم. دوباره همه زدن زير خنده.اشکانم خنديدوچاقو وکيف پولش و ازدست آرش گرفت ورفت سرجاش نشست. خيلي سريع کيک و بريدو صداي دست زدن مهمونا بلندشد.من و سارا وارغوان کيک و برداشتيم و برديم توآشپزخونه تاتقسيمش کنيم. ساراکيک وگذاشت روي ميزوشروع کرد به بريدنش. ارغوان باخنده گفت:بچه هاازهمه رقص آرش فيلم گرفتما! باناباوري بهش چشم دوختم وگفتم:جونه من؟! - جونه تو! خنديدم وبه سمتش رفتم.ارغوان دوربين و جلوم گرفت وفيلم رو پلي کرد.ازهمه اش فيلم گرفته بود!!! واي خدا...ببين چجوري داره مي رقصه!!! من وارغوان ازخنده غش کرده بوديم...سارا که داشت کيکارو دونه دونه توي ظرف ميذاشت،روبه ماگفت:شمامثال خيرسرتون اومدين کمکا!نشستين دارين فيلم مي بينين؟! درحالي که داشتم ازخنده مي ترکيدم وفيلم مي ديدم،گفتم:جونه ساراخيلي باحاله!بياببين...واي!!!نگاه کن چجوري قِرميده!! وازخنده ترکيدم.ارغوانم مي خنديد.خدايي آرش شبيه مارمولک مي رقصيد.خيلي خنده داربود...قرميداد...باالوپايي نمي رفت... من وارغوان هردومون محو تماشاي رقصيدن آرش بوديم که يهو سارا دستش وگذاشت لبه کابينت وچشماش وبست...به سرفه افتاده بود... صداي سرفه اش باعث شدکه چشم از فيلم رقص آرش برداريم...باعجله به سمتش رفتم وزيربغلش وگرفتم...به صورتش خيره شدم.رنگش پريده بود!! باترس گفتم:خوبي سارا؟!چي شدي تويهو دختر؟! لبخندي بهم زدودوباره سرفه کرد...آروم گفت:خوبم... - خوبي که ايجوري رنگت پريده؟!!چرا سرفه مي کني؟؟...آخه واسه چي اينجوري شدي؟! - هيچي نيس... - هيچي نيس؟! چي چي و هيچي نيس ديوونه؟! بذار برم بگم اشکان بياد... داشتم ازکنارش ردمي شدم تابرم پيش اشکان که مچ دستم وگرفت...باالتماس زل زدتوچشمام وگفت:نه تورو خدا رها!!نمي خوام شب به اين قشنگي و واسه اشکان خراب کنم... - آخه اينجوري که نميشه...توحالت خوب نيس...بذار برم بهش بگم باهم بريم دکتر!! - دکتر چيه؟! من حالم خوبه...فقط يهو سرم گيج رفت... - پس اين سرفه هات واسه چيه دختر؟! سارا کالفه گفت:سرفه اس ديگه رها!!چقد گير ميدي...من حالم خوبه... نگران نگاهش کردم وگفتم:مطمئني؟! لبخندي زدوسري به عالمت تاييد تکون داد... ارغوان که حاال کنار سارا وايساده بود،لبخندي زدوگفت:پس بايد قول بدي که بعداز تولد يه چک آپ بري...شايد مريض شده باشي.شايدم داريم ني ني دار ميشم...باشه؟! ساراخنديد... دوباره سرفه کردوگفت:خيلي ديوونه اي به خدا ارغوان!! مگه سرفه وسرگيجه عالئم حاملگيه؟! ارغوان باخنده گفت:من که تاحالا ني ني دارنشدم شايد باشه!! سارا دوباره خنديد... خواست بره سمت کيکا تا بذارتشون توبشقابا که ارغوان مانعش شدوبااخم مصنوعي گفت: - لازم نکرده تو دست بزني به اينا!! مگه من ورها برگ چغندريم؟! برو بشين خودمون هستيم کارار رو مي کنيم... سارا خواست مخالفت کنه که من گفتم:برو بشين سارا...خواهش مي کنم...)وبا شوخي ادامه دادم:(اگه يه تار موازسرتو کم بشه،اشکان ماروميکشه!! نکنه دلت مي خواد اشکان کله مادوتاروببره بذاره روسينمون؟! سارا لبخندي زدو رفت روي صندلي نشست... من وارغوانم دست به کار شديم وبقيه کيکارو گذاشتيم توي بشقاب.با دوتا سيني پراز بشقاب کيک ازآشپزخونه خارج شديم...من ترجيح ميدادم که به فاميالي خودمون کيک تعارف کنم تارفيقاي اشکان!واسه همينم ازارغوان خواستم تا به اوناکيک تعارف کنه.خم شده بودم وداشتم به زن عمو مهتاب کيک تعارف مي کردم که گونه ام وبوسيدوگفت:دستت دردنکنه...ايشاا... عروسيت عزيزم. آرش که شنيده بود،باخنده گفت:عروسي رها؟!کي حاضر ميشه بياداين ديوونه روبگيره زن عمو؟ وبه دنبال اين حرفش خودش و آروين و رفيقاي اشکان خنديدند.من درحالي که خم شده بودم وبه عمو محمد کيک تعارف مي کردم،خطاب به آرش گفتم:وقتي يه ديوونه اي پيدابشه بياد تورو بگيره،قطعايکيم پيداميشه بيادمن وبگيره. يه دفعه صداي خنده جمع بلندشد. اشکان خنديدوگفت:خوردي آقاآرش؟!خوشمزه بود؟تاتوباشي ديگه باآبجي ما درنيفتي. آرش خنده اي کردوچيزي نگفت.کيکارو که تعارف کرديم،به همراه ارغوان به آشپزخونه رفتيم وسيني هارو توآشپزخونه گذاشتيم و به هال برگشتيم.ساراهم اومدوکنار اشکان نشست.ارغوان کنار سارانشست.منم مجبورشدم برم وسط آرتان وارغوان بشينم. نگاهم که به آرتان افتاد حس کردم بدجورتو فکره...انگارکه يه چيزي آزارش مي داد!به گالي فرش خيره شده بودونه مي خنديد ونه حرف ميزد. بهش خيره شدم وآروم گفتم:توحالت خوبه آرتان؟! آرتان باصداي من به خودش اومد.لبخندي زدوبهم نگاه کردوگفت:آره،خوبم. - مطمئني؟ - آره. بهش لبخندي زدم و سرم و ازش برگردوندم ومشغول کيک خوردن شدم.البد نمي خواست چيزي به من بگه ديگه!زورکه نيست دوست نداره من بدونم چشه! اصال بيخيالِ آرتان بابا! بعداز خوردن کيک،آرش ازجاش بلندشدوگفت:خب،حاال اگه گفتين نوبته چيه؟! رفيقاي اشکان يک صداگفتند:شام! آرش باخنده گفت:نخير شکموها!!!نوبت خالي شدنه.بريزيد بيرون اون هديه هاي تپل و! بااين حرف آرش،ارغوان دست ازفيلم گرفتن کشيدوکادوي خودش و آرتان و روي ميز عسلي جلوي اشکان گذاشت.کم کم همه کادوهاشون و روي ميز عسلي گذاشتندوميز پرشدازکادوهاي رنگارنگ! آرش به سمت کادوهارفت وگفت:مي خوام بهتون افتخاربدم،خودم کادوهاروبازکنم. وشروع کرد به بازکردن اولين کادو.يکي يکي کادوهاروباز مي کرد و اسم کسايي که اوناروآورده بودن و مي گفت تااينکه نوبت رسيدبه کادوي بزرگ روي ميز که مال مامان و بابابود.آرش خنده اي کردوروبه مامان گفت:چي خريدي واسه اين دراکوال خاله جون؟! مامان لبخندمهربوني به آرش زدوگفت:قربونت برم بازش کن ببين توش چيه ديگه. آرش دستش و دراز کردوکادو رو ازروي ميز برداشت وبانازو ادا شروع کردبه بازکردنش.همه منتظروکنجکاو به کادوي درحال بازشدن زل زده بودن.باالخره آقاآرش افتخاردادن وبعداز کلي جون کندن کادو روبازکردن.با باز شدن کادو صداي دست وسوت توي فضاي خونه پيچيد.آرش کت شلوار دامادي رو ازتوي جاش درآوردو رو به مامانم گفت:خاله جون مثل اينکه خيلي عجله داري ازدست اين پسرت خالص شيا! وصداي خنده بلندشد.مامان لبخندي زدوروبه آرش گفت:اين چه حرفيه ميزني عزيزم؟داماد شدن اشکان آرزوي منه! آرش باخنده گفت:دمت جيز خاله جون!همون بهترکه دامادشدن اشکان آرزوت باشه نه عروس شدن رها!. نگاه شيطوني به من انداخت وادامه داد:آخه اين آرزو هيچ وقت محقق نميشه!هنوزهيچ کس به اون درجه ازکند ذهني نرسيده که خودش و گرفتار يه ديو دوسربکنه. وبادستش به من اشاره کرد.دوباره صداي خنده جمع بلند شد.نه!اينجوري نميشه...مثل اينکه اين تنش مي خاره!بايد جوابش وبدم تاحالش جابياد!! روکردم به آرش وبالبخندمصنوعي روي لبم گفتم:آرش جان،کاري نکن که قضيه خواستگاري هاي مُکرر و بي نتيجه ات و براي همه تعريف کنما! دوباره همه خنديدن.آرش روکردبه جمع وگفت:نه خدايي،شمابگين،اين تقصيرمنه که دخترآرزوهام يه چيزي فراتراز اوناييه که ميرم خواستگاريشون؟! آروين باخنده گفت:هموناييم که ميري خواستگاريشون بهت جواب رد مي دن،واي به حال اون کسي که تازه ازاوناي ديگه فراترم باشه. ودوباره صداي خنده فضارو پرکرد.آرش سري تکون دادوباشيطنت روبه آروين گفت:آروين جون من وشما يه موقع باهم تنهاميشيم ديگه! آروينم چيزي نگفت وفقط خنديد.اشکان کت وشلوار مشکي خوش دوخت وازروي ميز برداشت وروبه مامان وباباگفت:زحمت کشيدين.دست گلتون دردنکنه.)وباخنده ادامه داد:(ولي به قول آرش معلومه که خيلي ازدستم خسته شدين که ميخواين زودتر ردم کنين برما! باباخنديدوگفت:من شک ندارم که تواگرم بري خونه خودت بازم هرروز اينجايي! ديگه ردکردن ياردنکردنت هيچ فرقي نداره.ماله بدبيخ ريش صاحابشه! بااين حرفش هم خودش خنديدوهم بقيه.بعد آرش به سمت کادوي ديگه اي که کنار کادوي مامان اينابود رفت وروبه جمع گفت:اين کادو خوشگله ماله کيه؟ سارا دستش و بلند کردوگفت:ماله منه آرش! آرش باشيطنت گفت:اوه اوه اوه!پس کادوي عروس خانوم اينه!حاالچي هس؟ ارغوان خيلي سريع روبه ساراگفت:نگي چيه ها! ورروبه اشکان ادامه داد:شمااگه عاشق باشي،مي فهمي زنت برات چي خريده.زود،تند،سريع بگوببينم کادوي عروس خانوم ماچيه!؟!! اشکان خنده اي کردوگفت:چه ربطي داره؟!مگه هرکي بدونه زنش چي براش خريده،عاشقه؟ - بعله که عاشقه! تفره نرو.زود،تند،سريع بگو توش چيه!؟ اشکان خنديدونگاهي به سارا انداخت وبعدبه کادوش نگاه کرد.دوباره به سارانگاه کردونگاهش روي صورت سارا ثابت موند.چند لحظه اي توفکر بود.بعدروبه ارغوان گفت:ساعته! ارغوان خنديدواشاره اي به کادوي ساراکردوگفت:آقاي باهوش کادوي به اين بزرگي ساعته؟ اشکان خيلي مطمئن گفت:خودتون بازش کنين توش و ببينين. آرش شروع کردبه باز کردن کادو.يه جعبه تقريبا بزرگ بود به شکل قلب.يه قلب صورتي خيلي نازوخوشگل!آرش اشاره اي به جعبه کردورو به اشکان گفت:آخه ديوونه جعبه به اين گندگي ساعته؟! اشکان لبخندي زدومطمئن ترازقبل گفت:حرف اضافه نزن.بازش کن. آرش درجعبه روباز کردو همه ماباتعجب به ساعت اسپرت ck خيره شده بوديم! اشکان لبخندش و پررنگ ترکردوروبه ارغوان وآرش گفت:ديدين گفتم ساعته!؟! ارغوان ازتعجب دهنش بازمونده بود.منم تعجب کرده بودم.آخه جعبه به اون بزرگي اصالبهش نمي خورد که توش ساعت باشه! آرش خيلي خونسردگفت:مارواسکل کردي؟!خب آخه مشنگ معلومه که زنت به توميگه که ميخواد چي بخره برات روزتولدت ديگه. اشکان خنديدوگفت:باورت ميشه من حتي ازاين جشنيم که امشب گرفتين،بي خبربودم؟!چه برسه به کادويي که سارابرام خريده باشه! - مگه ميشه؟!خرخودتي پسرخاله.آخه توچجوري فهميدي که تواين جعبه ساعته؟!؟ اين دفعه ساراهم به کمک اشکان اومدوگفت:من چيزي به اشکان نگفتم...خودش فهميد. آرش سري تکون دادوباخنده گفت:اگه اينجوريه که پس خوش به حالت ساراخانوم!يه شوهر عاشق و دلباخته نصيبت شده. ساراخنديد.اشکان دستش و به سمت آرش دراز کردوگفت:بده ببينم اون کادوي خانومم و! آرش ساعت وبه اشکان داد.اشکان ساعت و ازتوي جعبه بيرون آوردودستش کرد.واقعابه دست مردونه اش ميومد.اوخي داداشيم!چه ساعت خوشگليه!چه زن داداش خوش سليقه اي دارم من! آرش باخنده گفت: زن ذليل الاقل بذار مابريم بعد کادوي زنت وبکن دستت. اشکان خنديدوگفت:ديگه ديگه.مابه طورکلي همچين آدم زن ذليلي هستيم! اشکان نگاهش و از جمع گرفت وبه سارا دوخت.يه نگاه عاشقونه و رمانتيک. بامهربوني گفت:دست خانوم خوب من دردنکنه. سارا لبخندي زدوگفت:قابلت و نداره. سارا باعشق زل زدتوچشماي اشکان.اشکان محوساراشده بودواصال حواسش به دوروبرش نبود.سارا سرش و انداخت پايين تااشکانم به خودش بياد.اشکان يه ذره ديگه سارارو نگاه کردو باالجبارنگاهش و ازساراگرفت و دوخت به جعبه کادويي.يه دفعه انگار يه چيزي و توجعبه ديد.دست کردوازتوي جعبه يه کارت پستال کوچيک به شکل قلب و بيرون آورد.بازش کردوداشت توش و مي خوند که آرش کارت و ازدستش قاپيدوگفت:بده ببينم خانومت چي نوشته برات! اشکان ازجاش بلندشدتا کارت و ازآرش بگيره ولي ديگه دير شده بود وآرش داشت مي خوند: "من ازتمام زمين تنها يک خيابان ميخواهم،ازتمام آسمان يک باران وازتمام تو،يک دست که حلقه شود در دستان من!" هديه اي از آسمان براي روز تولدت رسيدو ديدم هيچ چيزگلم راجز عشق اليق نيست. تولدت..." با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد