جعبه سیاه سقوط افغانستان
دنياي اقتصاد/متن پيش رو در دنياي اقتصاد منتشر شده و بازنشر آن در آخرين خبر به معناي تاييدش نيست
دکتر آرش رئيسينژاد، نويسنده و استاد روابط بينالملل دانشگاه تهران در گفتوگو با روزنامه «دنياياقتصاد» تحولات شتابان افغانستان، خروج آمريکا، چگونگي شکلگيري طالبان، رويکرد بازيگران منطقهاي و بينالمللي و راهبرد ايران را مورد تحليل قرار داد. اين استاد دانشگاه با پرداختن به فرآيند ناکام دولت-ملتسازي در افغانستان معتقد است که اين کشور وراي آنکه چه نوع حکومتي بر آن حکمفرماست، همواره دچار سه مشکل هويتي دولت، نظام و مليت بوده است. وي با اشاره به نفوذ همهجانبه قوم پشتون در افغانستان و اينکه طالبان در درجه نخست يک گروه قومي است تا يک گروه مذهبي، معتقد است اين گروه افغانستان را تنها براي خود ميخواهند. رئيسينژاد يکي از مهمترين عوامل خروج آمريکا از افغانستان را عدم توان و اراده لازم براي فشار بر مسير زميني راه ابريشم نوين چين ميداند. او در اين گفتوگو همچنين به راهبرد بازيگران منطقهاي از جمله ايران ميپردازد و تاکيد ميکند که حفظ احمد مسعود، بايد خط قرمز ايران در معادلات افغانستان باشد.
گفت وگوي علي حسني با آرش رئيسي نژاد/ درباره سقوط سريع حکومت افغانستان صحبتها و نظريات مختلفي مطرح شده است، از فساد ساختاري و ارتش ضعيف تا حمايتهاي پنهاني قدرتهاي منطقهاي و فرامنطقهاي از گروه طالبان. در اين چارچوب خروج آمريکا از افغانستان در اوت ۲۰۲۱ و تسلط طالبان بر اين کشور، ابهامات و سوالات متعددي را درباره آينده افغانستان، وضعيت منطقه و استراتژي بازيگران منطقهاي و بينالمللي به وجود آورده است. در همين خصوص دکتر آرش رئيسي نژاد، استاد روابط بينالملل دانشگاه تهران، در گفت و گويي با «دنياي اقتصاد»تصويري روشن از چراييها، افغانستان جديد، طالبان، رقابت بازيگران، استراتژي آمريکا و رويکرد ايران در اين خصوص به مخاطبان ارائه داده است.
زمينههاي تاريخي شکلگيري افغانستان و فرآيند دولت-ملتسازي در اين کشور چگونه بوده است؟ آيا اساسا فرآيند دولت-ملتسازي در افغانستان شکل گرفته است؟
براي تحليل اين بحران بايد ريشههاي ژرف آن را دريافت؛ نخست اينکه بايد به علت وجودي افغانستان نگاه کنيم، يعني زمان و زمينه تاسيس افغانستان را در نظر آوريم. افغانستان در لحظه تاسيس به عنوان يک موجوديت سياسي ملي، هيچگونه علت درونزاي ملي معتبري نداشت، به اين معنا که شکلگيري اين کشور به دليل پيامدها و مصالح رقابت ژئوپليتيک ميان روسيه تزاري و امپراتوري بريتانيا با عنوان «بازي بزرگ»در اوراسيا در طول سده نوزدهم بود. در حالي که تزارهاي روسيه نگران گسترش نفوذ لندن در غرب آسيا و آسياي ميانه بودند، بريتانيا نيز قصد داشت با استفاده از کمربند ژئواستراتژيک کشورهاي حائل ميان خجند و پامير در شرق تا بسفر و داردانل در غرب، از پيشروي مسکو به سوي هند جلوگيري کند.
در ميانه اين کمربند ايران جاي گرفته بود و به همين دليل، تلاش براي کنترل ايران سير و سويه برخورد روسي-انگليسي را تعيين کرده و ايران را به جبهه اصلي بازي بزرگ تبديل کرد. در کنار رقابت براي تضعيف ايران، رقابت ژئوپوليتيک بازي بزرگ به شکلگيري امارت افغانستان به عنوان کشوري تحت الحمايه بريتانيا انجاميد.در اين ميان، هرات را نيز با پيمان ننگين پاريس در ۱۸۵۸ از ايران جدا کردند. کوتاه اينکه، اين نقش حائل بودن در بازي بزرگ بود که به برآمدن افغانستان انجاميد تا علتي دروني برخاسته از اراده ملي به استقلال. پس هيچگونه نيروي درونزايي در پديد آمدن اين کشور وجود تاريخي نداشته است و زماني که نيروي درونزايي وجود نداشته باشد، نميتوان از دل گروههاي فرهنگي، مذهبي و زباني متفاوت، آن هم در کشوري مانند افغانستان که چهار راه اقوام و گروههاي متفاوت بوده، يک کشور و يک ملت شکل داد. به همين دليل است که افغانستان، وراي آنکه چه نوع حکومتي بر آن حکمفرماست، همواره دچار سه مشکل هويتي بوده است:
۱-هويت دولت (state identity)، افغانستان به عنوان يک دولت همواره دچار مشکل بوده.
۲-هويت نظام (regime identity)، کمتر زماني است که شاهد باشيم حاکميتي که در کابل مستقر است بر تمام افغانستان حکمراني کند.
۳-هويت ملي (national identity)، مفهوم افغانستاني به عنوان يک ملت و کليت جمعي مبهم است. واژه افغان يا اوغان به معناي پشتون است اما اقوام ديگر مانند تاجيکها، هزارهها، هراتيها، ترکمانان، ازبکها، سادات، قرلقها، نورستانيها و قزلباشها به رسميت شناخته نشدند.
وقتي کشوري چند قوميتي و چند فرهنگي با اين همه نيروهاي گريزنده از مرکز و کنترل ناپذير به صورت تاريخي چنين مشکلاتي دارد، نميتوان توقع داشت اين مشکلات در يک دوره زماني ميان مدت از ميان رود. به دليل بافتار عشيرهاي و قوميتي که اکثرا به دور از توسعه باثبات زيستهاند، هيچگونه جنبش ملي و حاکميت سياسي مقتدر از دل اين جامعه بيرون نيامد تا بتواند اين کشور را-حتي با مشت آهنين از طريق توسعه آمرانه-به انسجام برساند.به بيان ديگر، بافتار فرهنگي-قوميتي، ساختار ژئوپليتيک افغانستان و فقدان علت وجودي تاسيس اين سرزمين مانعي بوده براي شکلگيري امر ملي و در نتيجه هويت ملي در اين کشور. به اين ترتيب، در افغانستان ملتي واقعي وجود ندارد. فقدان ملت واقعي يعني نبود گروهي از انسانها با تاريخ، هويت و زيست مشترک و تلاش براي دستيابي به اهداف و منافع مشترک. در نتيجه مشکل ملتسازي، دولتسازي و حکومتسازي در افغانستان وجودي تاريخي و ديرين داشته است.پس نميتوان توقع آن را داشت که در مدت زماني کوتاه آن را دموکراتيک کنيم سپس بخواهيم دولت تشکيل دهيم. قانون اساسي افغانستان ممکن است از برخي وجوه از قانون اساسي آمريکا مترقيتر باشد، اما مشکل آن است که اين کشور يک کشور جعلي (fake state) است تا کشوري واقعي (natural state) .
همچنين، بايد به نفوذ همهجانبه قوم پشتون در اين کشور اهميت داد. از زمان شکلگيري موجوديت به اصطلاح مستقل افغانستان اين قوم پشتون بوده که قدرت را در دست گرفته است.با ترور نادرشاه بزرگ در ۱۷۴۷ تاکنون، حکومت افغانستان همواره در دست قوم پشتون بوده است. از ۱۷۴۷ تا ۱۸۳۵ سدوزاييها که از طايفه ابدالي قوم پشتون بودند بر افغانستان حکم راندند.از ۱۸۳۵ تا ۱۹۷۳ نيز امارت در دست محمدزاييها از طايفه بارکزايي قوم پشتون بود.برکزايي يا بارکزايي همواره رقيب ابداليها بودند و هميشه سلطان از طايفه ابدالي و وزير از طايفه بارکزايي تعيين ميشد. در اين ميان، تنها استثنا حکمراني ۹ ماهه امير حبيبالله کلکاني مشهور به بچه سقا بود که در ۱۹۲۹ براي نخستينبار تاجيکان به قدرت رسيدند. حاکمان افغانستان پس از محمد ظاهر شاه، واپسين شاه بارکزايي افغانستان، نيز همگي پشتون بودند و تنها برهان الدين رباني يگانه رئيسجمهور تاجيک بود که البته رياست وي نيز هيچگاه از سوي همه گروههاي افغان به رسميت شناخته نشد. مثلث نخبگان غربگراي حامد کرزاي، اشرف غني و زلماي خليل زاد نيز همگي پشتون هستند. مهمتر اينکه طالبان نيز پشتون هستند.
طالبان نيز برآمده از قوم پشتون است. ملامحمدعمر، رهبر نخستين طالبان، از طايفه تومزي از قبيله هوتک از قبايل اصلي قوم پشتون بود. جانشين وي، ملا اختر محمد منصور نيز پشتون بود.هبتالله آخوندزاده، رهبر فعلي طالبان، از طايفه نورزايي بوده و پشتون است. عبدالغني برادر، مغز متفکر طالبان، نيزبه طايفه دراني، يکي از طوايف پشتون تعلق دارد. سراجالدين حقاني و فرزندش جلال الدين نيز پشتون هستند. عبدالحکيم حقاني هم از پشتونهاي دراني و از قوم اسحاقزي است.دست آخر، شير محمد عباس ستانکزي، رئيس فعلي دفتر سياسي طالبان در دوحه قطر، از قوم پشتون از طايفه ستانکزي است.
در واقع، طالبان در درجه نخست يک گروه قومي است تا يک گروه مذهبي. تاريخ طولاني استيلاي اين قوم و تبعيض گسترده در زمينه حق مشارکت ديگر اقوام در اين کشور باعث شده است که مثلث پشتونهاي غربگرا حاضرند کشور را به هم قوم خود يعني طالبان دهند اما با تاجيکان و هزارهها در يک صف براي دفاع از کشور نايستند. چرا که پشتون به پشتون خيانت نميکند و آنان افغانستان را تنها براي خود ميخواهند.
دست آخر اينکه، بايد به فساد گسترده در ميان نخبگان افغانستاني، چه آنان که جنگ سالاران دوران جنگ داخلي بودند و چه آنان که پس از اشغال اين کشور توسط آمريکا پاي به عرصه سياسي افغانستان گذاشتند، اشاره کرد. به ياد داشته باشيم که در همه جاي جهان مردم به نخبگان حاکم مينگرند و زماني که دريابند اينان براي وطن و ميهن هيچ ارزشي قائل نيستند و تنها به دنبال گردآوري مال و ثروت و فرستادن براي فرزندان خود در غرب هستند، مردم نيز عرق دفاع از کشور را از ياد ميبرند. ميان زندگي اشرافي فرزندان اشرف غني و گريز مردم عادي با سوار شدن روي چرخ هواپيما رابطهاي مستقيم است.
چه شد که آمريکا اينگونه افغانستان را ترک کرد؟
آمريکا از سالهاي ۱۹۹۶ و ۱۹۹۷ در حقيقت به دنبال پيادهسازي استراتژي نوين خود در دوران پسا جنگ سرد بود، گو اينکه اين استراتژي با تاخيري ۲۰-۱۵ ساله شکل گرفت. بر پايه گزارشهاي امنيت ملي (NSR) ، برآمدن چين و احياي روسيه در کنار دولتهاي به اصطلاح نافرمان همچو ايران به عنوان خطرات اصلي معرفي شدند. نکته جالب اينکه سلسله رخدادهايي همچون
يازده سپتامبر،جنگ افغانستان، جنگ عراق، بحران اقتصادي، ظهور داعش و دست و پنجه نرم کردن با ايران در خاورميانه همگي باعث ميشود که براي دو دهه آمريکا از چين غافل شود و نتواند چين را مهار کند به همان صورت که عليه شوروي اين استراتژي را دنبال کرد. از سال ۲۰۱۱ اوباما خواست تا با استراتژي نوين خود با عنوان «چرخش به سوي آسيا »چين را مهار کند.
اين استراتژي بيشتر بر پايه مهار دريايي در حوزه ايندوپاسيفيک بود، اما در آغاز مهار زميني را نيز شامل ميشد. مهار زميني در قالب جاده ابريشم جديد (NSRI) بود. جالب آنکه طرح آمريکايي جاده ابريشم جديد-با مديريت هيلاري کلينتون و طرح فردريک استار-هيچ ارتباطي با چين و ايران به عنوان دو بال اصلي جاده ابريشم کلاسيک، نداشت و در عوض، قرار بود آسياي مرکزي را از طريق افغانستان به پاکستان و هند وصل کند. و دو سه پروژه بزرگ در اين خصوص داشت که يکي از آن پروژهها «تاپي» بود که بنا بود خط لوله گاز از ترکمنستان به افغانستان و پاکستان و هند رسد و همچنين قرار بود که برق از تاجيکستان وارد افغانستان شود که با نام CASA۱۰۰۰ بهرهبرداري شده است.
همچنين کريدور لازول-لاجورد شمال افغانستان را به ترکمنستان و سپس درياي کاسپين متصل کند و از آنجا به آذربايجان و گرجستان و ترکيه ختم شود. نکته اينکه، در واکنش به طرح چرخش به سوي آسيا، چين طرح «پيش به سوي غرب» را توسط وانگ جيسي و سپس «راه ابريشم نوين (يک کمربند يک جاده - ابتکار کمربند و جاده)» را راهاندازي کرد. در واقع، راه ابريشم نوين چين مهمترين نماد و نمود اعمال قدرت اين کشور به شمار ميآيد. نکته مهم آنکه در دوران ترامپ، آمريکا به دنبال مهار راه ابريشم بود.با وجود اختلاف شديد در ميان دو گروه جامعه ملي و بينالمللي که در آمريکا وجود دارد، اما بايد اين را بدانيم که همگان در آمريکا بر سر مهار چين متفقالقول هستند. تفاوت اوباما و بايدن با ترامپ در مهار چين تنها اين است که ترامپ يکجانبه عمل ميکرد ولي بايدن ميکوشد چند جانبه و با کمک متحدان خود اين مهارسازي را پيش ببرد.
با عطف به اين نگاه، روند برخورد چين و آمريکا را بايد ذيل «کمربند را رها کن، جاده را زير فشار قرار بده» ديد. جاده در واقع مسير دريايي است.آمريکا قصد دارد با استفاده از نهادهاي امنيتي کواد و اخيرا کواد پلاس-نهاد امنيتي سياسي و نظامي برگرفته از اتحاد آمريکا، هند، ژاپن و استراليا-چين را هم در اقيانوس آرام و هم در اقيانوس هند مهار کند. ولي در مسير کمربند زميني، آمريکا واقعا توان يا اراده آن را ندارد تا به چين فشار وارد کند. يکي از مهمترين عواملي که باعث شد از افغانستان بيرون بيايند، همين عدم توان و اراده لازم براي فشار بر مسير زميني راه ابريشم نوين چين است.
دليل مهمتر اما ريشهاي برخاسته از درون جامعه آمريکا دارد که بر نخبگان تصميمگير آمريکايي تاثيري بسزا دارد. در ميان نخبگان آمريکا دو گروه داريم: برتريطلبان (Primacists) و خويشتنداران (Restrainers). گروه نخست، قائل به دخالت نظامي بيشينه آمريکا براي حفظ نظم بينالمللي ليبرال، کنترل سرمايه و تفوق نظامي آمريکا هستند ودستکم چهار فرض را در سياست خارجي آمريکا ميبينند. اول، برتريطلبان معتقدند که فناوري مزاياي جغرافيايي سنتي آمريکا را ناديده گرفته است. اين مزايا شامل داشتن همسايگان دوست و ضعيف در شمال و جنوب آمريکا و مهمتر از همه اقيانوسهاي پهناور در شرق و غرب کشور هستند.
با اين حال، جهان در معرض تهديدهاي متفاوت و فوري قرار دارد و هر مشکلي در هر کجا ميتواند آمريکا را در آينده با استفاده از تکنولوژي تهديد کند. بنابراين، سياست امنيت ملي ايالاتمتحده در اولويت قرار دارد تا از برآمدن خطرات پيش از آغاز آنها جلوگيري کند. در صورت عدم موفقيت نيز ارتش ايالاتمتحده آماده است که با کاربرد زور برهنه و جنگ اين تهديدات را از ميان بردارد. دوم، ايالاتمتحده بايد بار دفاع از متحدان در سراسر جهان را بر عهده بگيرد. اين امر مستلزم اتحادهاي پرهزينه ولي سودمند به زعم برتري طلبان است.
سومين فرض، عملکرد مناسب سيستم اقتصادي جهاني مستلزم وجود يک دولت مسلط واحد براي اجراي قوانين و قواعد است. از آنجا که سلامت اقتصاد ايالاتمتحده به اقتصاد جهاني سالم بستگي دارد، امنيت اقتصادي آمريکا نيازمند حفظ برتري آمريکاست. چهارم و سرانجام، نيروي نظامي راهحل طيف وسيعي از مشکلات سياست خارجي است. از ۱۹۹۰ ايالاتمتحده از ارتش خود براي سرنگوني دولتها، تحميل زوري دموکراسي، يافتن و کشتن اعضاي گروههاي تروريستي استفاده کرده است. نتيجه اين نگرش، تعريف گستردهاي از منافع ملي آمريکا است که رفتارهاي پرخاشگرانه را تشويق ميکند و هزينههاي بالايي را بدون افزودن به امنيت ملي آمريکا ايجاد ميکند.
واکنش آمريکا به ۱۱ سپتامبر تا به امروز بين ۴ تا ۶ تريليون دلار براي ايالاتمتحده هزينه داشته است زيرا«جنگ عليه تروريسم» از افغانستان به عراق به سومالي، سوريه، ليبي، يمن و پاکستان گسترش يافته است. هزاران نفر در جنگهاي عراق و افغانستان کشته و دهها هزار نفر زخمي شدهاند. نزديک به يک ميليون جانباز براي درخواست معلوليت اين دو جنگ ثبتنام کردهاند. مهمتر اينکه، اين نگرش به درهم ريختگي دروني و ضعف زيرساختها، خيزش بيدردسر چين و احياي سريع روسيه، و گسترش پايان ناپذير گروههاي تروريستي انجاميده است.
ديدگاه خويشتنداران چگونه است؟
در مقابل، خويشتنداران معتقدند آمريکا نبايد براي حفظ نظم بينالمللي ليبرال دخالت بيش از حد در جهان داشته باشد. اين نگرش بر پايه چهار پيش فرض استوار است. نخست اينکه، ايالاتمتحده از يک محيط امنيتي اساسا مطلوبي برخوردار است وتاکيد بر نبود امنيت جغرافيايي به واسطه دسترسي رقباي آمريکا به تکنولوژي پيشرفته عمدتا اغراق آميز است. در واقع، فناوري دو اقيانوس پهناور را تبخير نکرده است ودشمنان نميتوانند به ايالاتمتحده با بزرگترين ارتش حمله کرده و آن را اشغال کنند.
دوم، به دليل موقعيت جغرافيايي مطلوب و مزاياي ديگر، آمريکا نيازي به حفظ توازن قدرت منطقهاي براي اطمينان از امنيت خود ندارد. در واقع، تعهدات براي اطمينان بخشيدن به متحدان خود چالشهاي مهمي را براي آمريکا ايجاد ميکند.پس بهتر است که متحدان آمريکا خود مسووليت دفاع از خود را داشته باشند.
سوم، خويشتنداران بر اهميت مشارکت جهاني از طريق گسترش تجارت تاکيد ميکنند، اما ادعاي برتري طلبان را رد ميکنند که چنين تعاملات اقتصادي را تنها ميتوان زير چتر امنيتي آمريکا ايجاد کرد. چهارم و سرانجام، خويشتن داران اعتماد بر کارآيي کاربرد نيروي نظامي را براي حل مسائل امنيتي در جهان به چالش ميکشند.گسترش دموکراسي، ملتسازي و مبارزه با تروريسم همه از تواناييهاي حتي ارتش آمريکا خارج است. در عوض، مداخله نظامي ميتواند با ايجاد هرج و مرج و بيثباتي، ايجاد دشمنان نوين و افزايش کينه در ميان ديگر مردمان جهان اوضاع را بدتر کند. يک نکته لازم است بگويم و آن اينکه، خويشتنداران به هيچوجه انزواگرا نيستند. نگاه انزواگرايي آمريکايي، مداخله گرايي و به طور خاص مداخله نظامي در درگيريهاي خارجي را رد ميکند نه هژموني جهاني آمريکا را. به بيان ديگر، هر دو گروه خواهان حفظ هژموني آمريکا بر جهان هستند.به ياد داشته باشيم که مفهوم «هژموني» از نظر آمريکا چيزي شبيه «امپرياليسم خيرخواه و پيشرو با اخلاق خوب » است.
مساله مهم اينکه، گروه خويشتنداران در حال حاضر تفوق دارند و اين تفوق هم در دموکراتها و هم در جمهوريخواهان و هم در جامعه آمريکايي شکل گرفته است.به همين دليل است که هرچند بايدن با عجله و فضاحت از افغانستان خارج ميشود، اما بيش از ۶۰ درصد آمريکاييها موافقت و حمايت خود را اعلام کردند. اين نشاندهنده آن است که هم عناصر بيروني و هم عناصر دروني باعث شدند تا بايدن تصميمي که در نگاه آمريکاييها درست است را بگيرد.البته خروج آمريکا از افغانستان در دوران ترامپ آغاز شد.
آنچه امروز شاهدش هستيم محصول بذري است که پمپئو در قطر کاشت و طالبان را به رسميت شناختند. مهمتر اينکه، بر پايه واپسين نظرسنجيها، اکثريت تام مردم آمريکا اولويتهاي سياست خارجي را در مسائلي غير از «گسترش دموکراسي» «تجارت»و«حقوق بشر» برشمردند؛ سه عنصري که شاکله نظم بينالملل ليبرال هستند. اين نشاندهنده آن است که ما در زمانهايي به سر ميبريم که رهبران آمريکا خواهان پايان دادن به «جنگهاي بيپايان» هستند. اين نگاه به باز تعريف مسووليتهاي بينالمللي آمريکا و ظرفيت آن براي رهبري جهاني و مهمتر از همه، به ظهور «ابرقدرت ياغي» (Rogue Superpower) ميانجامد. ابرقدرتي که نظم بينالمللي شکلگرفته توسط خود را به چالش ميکشد. اين به اين معني است که دو جامعه ملي و بينالمللي آمريکا و به تبع آنها، دو حزب جمهوريخواه و دموکرات، اگر بر سر هر چيزي با هم مشکل و نزاع داشته باشند، بر سر دو امر «پايان مداخلات نظامي بيپايان » و «مهار چين» توافق نظر کامل دارند؛ وضعيتي که برسازنده استراتژي دو ستوني آمريکا در دهههاي پيش رو خواهد بود. با اين نگاه است که ميتوان خروج آمريکا از افغانستان را تحليل کرد.
چرا چين و روسيه از طالبان حمايت کردند؟
براي چين مهمترين نکته نخست امنيت ملي دروني کشور به ويژه در سين کيانگ و دوم، کمربند زميني راه ابريشم نوين است.به ياد داشته باشيم که خطر اويغورها براي يکپارچگي سرزمين چين ريشه در تصميم مائو براي مقابله با شوروي در افغانستان دارد! با تشديد تنش با مسکو در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ براي رهبري بلوک شرق، پکن کوشيد تا با تسليح مسلمانان اويغور و گسيل آنان براي پيوستن به مجاهدان افغان، ارتش سرخ را در افغانستان زمينگير کند. بعد از اتمام جنگ افغانستان همين افراد به القاعده پيوستند و با طالبان در دوران حکومت اول همکاري داشتند. در واقع، تصميم مائو همراه شد با پيامد ناخواسته راديکال شدن اويغورها و نظاميگري ميان قشري از جوانان اويغور که بعدها شاکله جنبش اسلامي ترکستان شرقي (ETIM) را بنيانگذاري کردند. از سوي ديگر، برآمدن يک حکومت راديکال اسلامگراي سني ميتواند به بيثباتي در آسياي ميانه، نقطه ثقل کمربند زميني راه ابريشم نوين، انجامد. چين همچنين از تاثير الهامبخش موفقيت طالبان بر گروههاي جداييخواه بلوچ در پاکستان در هراس است. به همين دليل، براي جلوگيري از به هم ريختن پروژههاي کلانش در آسياي ميانه کوشيده تا خطر طالبان را با وعده کمک به توسعه زيرساختي اين کشور و گسترش تجارت با آن مهار سازد.
دقت داشته باشيم که افغانستان داراي يکي از بزرگترين منابع معدني دست نخورده در جهان به ارزش يک هزار ميليارد دلار است. ليتيوم افغانستان ارزشي برابر با نفت عربستان دارد. معادن آهن حاجي کگ و حاجي علم افغانستان بزرگترين معادن آهن آسيا با خلوص متوسط ۶۲ درصد است.اورانيوم کشف شده در قندهار و هرات در جهان بينظير است. ذخاير مس در معدن عينکدر نزديکي لوگر با بزرگترين ذخيره مس شيلي برابري ميکند و ۱۱ ميليون تن ذخيره با عيار ۱۰ درصد برآورد شده که با يک شرکت چيني قرارداد بسته است. زمرد افغانستان از زمرد کلمبيا و الماس افغانستان از الماس آفريقا هم باکيفيتتر هستند. سرب فرنجل غور نبد، معادن سرب و روي بيبيگوهر قندهار با ذخيره ۶۹ هزار تن برآورد شده است. معادن طلاي افغانستان در سه منطقه بدخشان، قندهار و غزني شناسايي شدهاند که بيش ۳ppm طلا دارند. افغانستان همچنين از منابع دستنخورده هيدروکربني برخوردار است.ارزش گاز دستنخورده افغانستان يک تريليون دلار برآورد ميشود.بيشتر اين منابع در حوزه شمالي، از هرات در همسايگي ايران تا قسمت شمال شرق تا طالقان هستند.در حوزه جنوب و جنوبشرق در منطقه سيستان و هلمند در نزديکي مرزهاي ايران نيز منابع هيدروکربني است.در حوزه شمالي معادن اصلي زغالسنگ افغانستان از منطقه پلخمري به سوي غوربند، باميان، سمنگان و تا نزديکي هرات ادامه دارد.کانيها و سنگهاي قيمتي افغانستان شامل زمرد پنجشير، ياقوت جگدلک، لاجورد سرسنگ و لعل بدخشان نيز در اين حوزه قرار دارند.همه اين منابع براي بهرهوري نيازمند سرمايهگذاري است که چين ميتواند اين مهم را به انجام رساند. از سوي ديگر، دالان واخان به عنوان معبر استراتژيک ميان افغانستان و چين ميتواند به ارتقاي ارتباطات حملونقل بينجامد.
مسکو نيز رويه چين را در پيش گرفت؛ هر چند با تاکيد بر سويههاي نظامي و امنيتي. روسيه به اين دليل که افغانستان در کنار ايران تشکيلدهنده ريملند مرکزي است همواره چشم به سوي آن دوخته است. در اين ميان، برآمدن طالبان ميتواند به سرايت فعاليت گروههاي افراط گرا و همچنين رانده شدن پناهندگان افغان به خارج از مرزهاي افغانستان به ويژه در آسياي ميانه که بخشي از خارج نزديک (Near Abroad) روسيه نيز هست دامن زند.گذشته از اين، روسيه بر پايه سياست «اوراسياگرايي نوين» خود به دنبال قطع نفوذ کشورهاي غربي در جناح جنوبي هارتلند-گسترهاي پهناور از سوريه، قفقاز و ايران تا افغانستان، آسياي ميانه و چين-است.اما از سوي ديگر، خلأ حضور آمريکا در افغانستان و سوريه مي تواند به صدور گروههاي افراطي در آسياي ميانه و قفقاز شمالي بينجامد.به همين دليل، مسکو کوشيد تا تنش برآمده در افغانستان را کنترل کند.همچنين، با وجود همپوشاني روزافزون مسکو و پکن در آسياي ميانه، روسيه همواره به دنبال نشان دادن اين امر به پکن است که اين مسکو است که حرف آخر را در آسياي ميانه، به ويژه در حوزه سياسي و نظامي، ميزند. پس کنترل بيثباتي افغانستان ابزاري خواهد بود براي نمايش اراده و توان مسکو در نمايش قدرت خود در آسياي ميانه. از سوي ديگر، هم روسيه و هم چين بر آن بودند که يکي ديگر از دلايل خروج آمريکا از افغانستان اين باشد که خروج آمريکا از افغانستان باعث برآمدن خلأ ژئوپليتيکي ويرانگر براي تحت تاثير قرار گرفتن سه رقيب منطقهاي و بينالمللي آمريکا ميشود: نخست چين که با قدرتگيري مجدد طالبان پروژههاي راه ابريشم چين با مشکل مواجه شوند و اين مشکل تبديل به بيثباتي در منطقه و مهمتر از آن در سينکيانگ و اويغورها شود. همچنين آسياي مرکزي نيز با گسترش سلفيگري دستخوش حوادث ناگواري خواهد شد و نفوذ تاريخي روسيه را در هم بريزد.و دست آخر اينکه، همچنين طالبان ميتواند در مرزهاي شرقي ايران مشکل زا باشد. اما هم روسيه و هم چين و سپس ايران متوجه اين مساله شدند يا حداقل اين برداشت را از تصميم آمريکا داشتند و به همين دليل تلاش کردند تا نه تنها از دخالت عليه طالبان خودداري کنند بلکه حتي به نوعي استقبال هم کردند.
نگاه کشورهاي منطقه به طالبان را به صورت خلاصه چگونه ارزيابي ميکنيد؟
نکته آنکه گذشته از اين دو قدرت بينالمللي، قدرتهاي منطقهاي مانند ترکيه، عربستان و پاکستان هر سه به طالبان خوشآمد گفتند. قطر که حامي گروه طالبان بوده و ترکيه نيز در ادامه تفکرات نوعثمانيگري خود و البته تلاش براي نمايش خود به عنوان بازيگر سودمند براي آمريکا و اروپا خواهان کاهش تنش با آنهاست. اما مهمترين قدرتي که بازنده اين اتفاق بود، هند است چرا که هند روي يک افغانستان آزاد و غربگرا حساب باز کرده بود که ميتوانست براي پاکستان مشکل ايجاد کند. براي هند، افغانستان مهمترين هدف بال غربي کلان استراتژي مائوسام، يعني جاده کتان بود که قرار بود بندر مومباي را به چابهار و از آنجا و از طريق مرز زرنج به دلآرام و از طريق خواف به هرات وصل کند. برآمدن طالبان اما اين جاده را تضعيف کرده و تنها راه چابهار به ترکمنستان و آسياي مرکزي است که از جاده کتان ميماند. به همين دليل است که تعين و قوام مائوسام تنها متکي به جاده کتان و جاده کالادان نخواهد بود و در عوض با راهاندازي دالان پيشنهادي نوين عرب-مديترانه (Arab-Med) همراه خواهد شد که بندر مومباي را به دبي و سپس از طريق عربستان به بندر حيفا و از آنجا به يونان و اروپا متصل ميکند.
اما چه شد که ايران سياست صبر و انتظار را در پيش گرفت؟
بايد بپذيريم که نهادهايي در ايران طي سالهاي اخير مراقب بودند که داعش در افغانستان ظهور پيدا نکند. نبايد فراموش کنيم که داعش در سوريه، لبنان و حتي در يمن و سومالي با درجات متفاوتي از قدرت ظاهر شد. نکته مهم اين بود که قدرتگيري داعش در کشورهايي شکل گرفت که داراي دولتهاي شکستخورده بودند و افغانستان هم يک دولت شکستخورده به حساب ميآمد و داعش ميتوانست در آنجا دخالت داشته باشد. برآمدن داعش در افغانستان و احياي محتمل آن در عراق و سوريه به محاصرهشدگي ايران ميانجاميد. در چنين شرايطي طالبان به عنوان نيرويي که ميتوانست داعش را هم با نظاميگري و هم به لحاظ حمايت اجتماعي از بين ببرد، به صورت ضمني مورد حمايت قرار گرفت. پس آن چيزي که باعث شد ايران امروزه سياست «منتظر باش و ببين» را در پيش بگيرد اين بود که اولا برخي در ايران طالبان را نيرويي ميبينند که ميتواند جلوي برآمدن داعش يا القاعده را در افغانستان بگيرد. دوم اينکه، ايران نيز مانند مسکو و پکن اين برداشت را دارد که خروج آمريکا از افغانستان ممکن است تصميمي عامدانه براي ايجاد يک خلأ ژئوپليتيک باشد که ميتواند بيثباتي را در منطقه و مرزهاي شرقي ايران ايجاد کند. سومين عامل اين است که ما در مرزهاي شرقي و به ويژه در آسياي مرکزي و مناطق همجوار آن يک همگرايي (درست يا نادرست) با پکن و مسکو داريم. بنابراين زماني که ديديم مسکو و پکن اين شيوه را در پيش گرفتند ايران هم از اين روش پيروي کرد. عامل چهارم اين است که ايران زماني که واکنشهاي کشورهاي منطقه را نيز ديد متوجه شد که در حقيقت اگر بخواهد در برابر طالبان موضع سختي بگيرد تبديل به يگانه کشوري ميشود که اين کار را انجام داده و اين يعني رفتن ايران در منجلاب باتلاق افغانستان و کشورهاي منطقه و حتي کشورهاي غربي و روسيه و چين ميتوانند در اين زمينه براي ايران مشکل ايجاد کنند. بنابراين ايران موضعي بسيار محتاطانه را در اين خصوص اتخاذ کرد. همه اين عوامل باعث شده که سياست ايران در زمينه افغانستان در انتظار منفعلانه گير کند. اما بايد توجه کنيم که برآمدن طالبان در افغانستان در کوتاهمدت يکسري فرصت براي کشور ايجاد ميکند ولي در عين حال ممکن است خطرات مهمي به ويژه در ميانمدت و درازمدت هم داشته باشد. همانگونه که اشاره کردم، فرصتهاي ايجاد شده ميتواند مواردي مانند شکل نگرفتن داعش و دور شدن خطر نظامي آمريکا از مرزهاي شرقي ايران باشد. بايد اين نکته را هم در نظر گرفت که خروج سراسيمه و شتابزده آمريکا از افغانستان ميتواند در عراق و کشورهاي ديگر سرريز داشته باشد و اين يعني پيروزي ژئوپليتيک ايران براي خارج کردن آمريکا از منطقه و نشان دادن ضعف بيش از پيش آمريکا براي ابتکار عمل در منطقه غرب آسيا. از سوي ديگر روي کار آمدن يک حکومت يکپارچه در افغانستان شايد بتواند برخي از مشکلات اجتماعي نظير مهاجرت آوارگان به ايران و قاچاق مواد مخدر را کم کند.
اما ما بايد بدانيم اينها فرصتهايي هستند که در کوتاهمدت قابل دستيابياند. ميتوان اين پيشبيني را داشت که در ميانمدت و به ويژه در درازمدت با افغانستان يکدست طالبان به مشکل برخواهيم خورد و خطراتي متوجه ما خواهد شد. اين خطرات ميتواند شامل شکلگيري يک حکومت وهابي يکدست در شرق، ايجاد خطر محاصره ايران در شرق و غرب، نفوذ رقباي منطقهاي ايران مانند ترکيه، عربستان و قطر در افغانستان و از ميان رفتن نفوذ تاريخي ايران در اين کشور باشد. طالبان چه از جنبههاي تاريخي و قومي مذهبي و چه به لحاظ ايدئولوژيک با ايران دشمني ذاتي دارد و اين ميتواند مشکلاتي را براي ايران ايجاد کند. نکته مهم ديگري که کمتر مورد اشاره قرار گرفته اين است که غرب از روزي که آمريکا تصميم به خروج از افغانستان گرفته تلاش ميکند تا طالبان را همپيمان ايران و روسيه و چين نشان دهد. يعني با وجود اينکه تهران با طالبان مشکلي ديرين دارد، اما رسانههاي غرب و حتي عربي همگي به دنبال القاي اين مساله هستند که بين طالبان و اين سه کشور اتحادي شکل گرفته است. اين در حالي است که پاکستان، قطر، ترکيه، عربستان و امارات کشورهايي هستند که با طالبان همکاري دارند. اين مساله موجب شدت گرفتن گفتمان ايرانهراسي در جهان در ميانه گفتوگوهاي برجام خواهد بود. همچنين بايد توجه داشت که براي نخستينبار در ميان افکار عمومي در ايران، نوعي يکدستي در بين منتقدان و موافقان سياستهاي داخلي و خارجي ايران شکل گرفته که انتظار دارند ايران در برابر طالبان بايستد يا دستکم اين همه به طالبان نزديک نشود. اما از سوي ديگر ما شاهد هستيم که صدا و سيما پيام اصلي حکومت را به نمايش ميگذارد که بايد با طالبان بسازيم و همراه شويم که اين مساله به شکاف ميان افکار عمومي و سياستهاي رسمي دامن خواهد زد.
به ياد داشته باشيم که افغانستان يکپارچه و يکدست زير دست طالبان باعث ميشود که اين کشور جاهطلبي منطقهاي خودش را ايجاد کند، درست است که به لحاظ تاريخي، افغانستان و پاکستان با يکديگر مشکل دارند و اگر خاطرتان باشد در زمان ملاعمر، خط مرزي ديورند را قبول نکردند، زيرا افغانستان معتقد است ايالت پشتون- خيبرخواه و حتي بلوچستان پاکستان متعلق به افغانستان است، ولي به دليل روابط نزديک ميان طالبان بهويژه شاخه شوراي کويته آن با سازمان اطلاعات پاکستان بين پاکستان و افغانستان تنش عميقي شکل نگرفته و نخواهد گرفت. اما اين طالبان مطمئن باشيد عليه ايران موضع خواهد گرفت، زيرا مخالفت با ايران از سوي هر کشوري، براي جامعه بينالملل به رهبري آمريکا مورد پاداش قرار ميگيرد. به بيان ديگر، تصورپذير خواهد بود که کابل زير سلطه طالبان براي کاهش فشار غرب بر آن، حاضر شود عليه ايران تنش بيافريند. در نتيجه جاهطلبي منطقهاي طالبان به معناي مشکل آفريني براي ايران خواهد بود.
با توجه به اين نکات، رويکرد ايران در قبال اين موضوع چه بايد باشد؟
پيش از اتخاذ اين استراتژيها بايد در نظر داشته باشيم که چرا افغانستان براي ما مهم است. من در کتاب خود (The Shah of Iran, the Iraqi Kurds) نظريه دو هلال و هارتلند ايران را مطرح و اشاره کردهام که «هارتلند» ايران نمايانگر سرزميني بنيانهاي جهان ايراني است. در هسته تمدن کهن و ديرپاي ايراني خاطرات و ارزشهاي مشترکي هستند که کارکردِ برساختنِ يگانگي و برپايي وحدت در ميان کثرت ايرانيان را دارند. نمادهاي برسازنده دولت-تمدن ايراني را ميتوان در دو نماد «نوروز» و «عاشورا» جست. اگر نماد نخست شادي مشترک را به همراه دارد، نماد دوم به درد و غم مشترک اشاره ميکند. اين همه نشاندهنده اين است که مرزهاي تمدن إيراني را بايد در گسترهاي بس وسيعتر از مرزهاي امروزين ايران ديد: آنجا که مردمانش نوروز را پاس ميدارند يا عاشورا را حرمت ميگذارند. هم از اين رو، جغرافياي نوروز و عاشورا هارتلند ايران را ميآفرينند. به بيان ديگر، هارتلند بر هلالهاي دوگانه همنهشت (مطابق)است: هلال عاشورا و هلال نوروز. اگر هلال عاشورا از ايران تا به عراق، سوريه و لبنان گسترانده شده است، هلال نوروز از کردستان عراق و ايران تا به افغانستان و سپس تاجيکستان را دربرميگيرد. در واقع، هارتلند ايران- هلالهاي دوگانه- محدودهاي ژئوکالچرال است که از شامات و درياي مديترانه تا ختن و فرارود را در برميگيرد. اين گستره که محور دگرگونيهاي عمده ژئوپليتيک با ابعاد تاريخي در خاورميانه بزرگ نيز است بستري استراتژيک را براي ايران در ميانرودان و شامات و همچنين در فرارود و آسياي ميانه فراهم کرده است. کوتاه اينکه، هارتلند ايران به حوزههاي «طبيعي نفوذ» (Sphere of Influence) اشاره دارد. نکته مهم اين است که ايران مدرن نتوانسته است توازن هويتي را ميان اين دو هلال حفظ کند. ايران در سالهاي پس از انقلاب عمدتا روي يک بال يعني روي هلال عاشورا سرمايهگذاري کرده، همانگونه که پيش از انقلاب خيلي به هلال نوروز اهميت ميداديم و با کردهاي عراق نزديک بوديم همه اينها برميگردد به اينکه هر دو خوانش ناقص و ناتمام بوده است چه زمان پيش از انقلاب و چه زمان پس از انقلاب. به همين دليل، مساله افغانستان با بيتوجهي روبهرو شده است. تصور کنيد اگر در عراق و سوريه چنين پيشامدي رخ ميداد چه ميشد.
پيامد پاياني بيتوجهي به افغانستان به عنوان نقطه ثقل هلال نوروز ايران ميتواند به «خفگي ژئوپليتيک» (Geopolitical Suffocation) ايران بينجامد. خفگي ژئوپليتيک به وضعيتي گفته ميشود که ايران نفوذ خود را در دو هلال هارتلندي عاشورا و نوروز از دست دهد؛ امري که به سرعت به شکنندگي امنيت ملي و از دسترفتن يکپارچگي سرزميني ميانجامد. به بيان ديگر، فقدان اراده و توان براي ايجاد و حفظ نفوذ در اين دو هلال جهت مهار رقبا و دشمنان منطقهاي و بينالمللي به سرريزي خطر عليه امنيت ملي ايران ميانجامد. وضعيت خفگي ژئوپليتيک امري محتمل يا صرفا نظري نيست، بلکه امري ديرين و تاريخي است که آن را ميتوان در دوران اخير در ايران قجر ديد؛ آن گاه که تهران اراده و توان حفظ نفوذ خود در هارتلند ايران را نداشته و هم از اين رو، در کنار ديگر عوامل، به درهمشکستن امنيت ملي و از دست دادن بخشي گسترده از سرزمينهاي جهان ايراني انجاميد.
نکته بعدي اينکه، هلال نوروز ايران در افغانستان بر دو مثلث استوار است: «مثلث مرزي» شامل هرات، زرنج و فراه و «مثلث در عمق» شامل باميان، مزارشريف و پنجشير است. نکته مهم اين است که ايران همه اين دو مثلث را از دست داده و تنها راس مثلث در عمق باقي مانده است که پنجشير است. با عطف به نکاتي که اشاره کردم، ايران بايد يک استراتژي پيچيده و در عين حال يکدست و منسجم را اتخاذ کند. بنيان اين استراتژي بر درپيش گرفتن يک نقش سهوجهي در قبال افغانستان تحت حکمراني طالبان استوار است، اين سه نقش مجزا و در عين حال در هم تنيده شامل «موازنهگري» (Balancer)، «ميانجيگر» (Mediator) و «رامکنندگي» (Moderator) است. نخست، ايران نبايد اجازه بدهد که قساوتها، خشونتها و تندرويهاي افراطي طالبان مانند دوره اول حکومتش عليه مردم افغانستان، به ويژه شيعيان و پارسيزبانان تکرار شود. دوم، بايد ميان طالبان و ديگر گروههاي بالقوه و بالفعل مخالف، به ويژه مقاومت پنجشير، موازنهاي پايدار ايجاد و آن را حفظ کرد. سوم، آنکه ايران بايد بتواند ميان طالبان و ديگر گروهها ميانجيگري کند.
با تکيه بر اين نقش، استراتژي ايران در برابر طالبان بايد همراه باشد با سياست «چماق و هويج». براي درپيش گرفتن اين استراتژي بايد بسته پاداش و فشار همزمان مطرح کرد. از يک سو، بايد اين امر را پذيرفت که طالبان مهمترين نيرويي است که توان زمينگير کردن داعش در افغانستان را دارد و براي اين مهم ميتوان با آن همکاري کرد. همچنين ميتوان با تاکيد بر همکاري در زيرساختهاي افغانستان که ميتواند بازدهي براي اقتصاد ايران داشته باشد، به ويژه تکميل راه آهن خواف-هرات و گسترش آن تا مزارشريف و تاجيکستان و چين طالبان را به همکاري بيشتر سوق داد. ايران ميتواند دسترسي طالبان به بندر چابهار را تسهيل کند و همچنين در مبارزه با کشت ترياک و خشخاش کابل را ياري رساند. ذکر اين نکته ضروري است که ايران حدودا سه ميليارد دلار به صورت سالانه، تجارت با افغانستان داشته و يکي از منابع عمده دلار که در بازار ايران تاثير داشت بازار هرات است. يکي از دلايل نوسانات نرخ دلار در اين يکي، دو هفته اخير تاثيرپذيري از حوادث افغانستان بود. به همين دليل ما بايد با طالبان به ويژه در حوزه امنيتي و اقتصادي همکاري داشته باشيم چرا که بدون اين همکاريها امکان شکل دادن نقش متوازنکننده، ميانجيگرانه و رامکننده را نخواهيم داشت. از سوي ديگر، من برآنم که درپيش گرفتن اين سياست بايد نهايتا بر پايه حفظ و احياي اين دو مثلث بنا شود تا مقوم «هلال نوروز» باشد. براي اين کار ايران بايد مواظب باشد که همواره خاري در پهلوي طالبان حفظ کند. اهرم فشار بر طالبان بايد حفظ فرزند برومند احمد شاه مسعود فقيد، قهرمان ملي افغانستان، باشد. به بيان ديگر، حذف احمد مسعود جوان بايد به عنوان خط قرمز ايران شناخته شود. اين مساله باعث ميشود که اهرم فشار بر طالبان را حفظ کنيم و جلوي جاهطلبي آتي منطقهاي آن را بگيريم. همچنين از سرشاخ شدن سياست تهران با افکار عمومي ايران دوري گزيند و رفته رفته مثلث در عمق، از سه راس پنجشير، باميان و مزار شکل بگيرد. گذشته از اين، توصيه ميکنم جبهه ديگري را در ميانمدت، با رهبري اسماعيل خان در هرات شکل دهيم تا بتوانيم مثلث مرزي (هرات، فراه و زرنج) را تشکيل دهيم. در واقع ايران با حمايت از احمد مسعود و سپس اسماعيل خان ميتواند به هدف احياي مثلث در عمق و مثلث مرزي رسيده و نيرويي تعديلگر پايدار را نيز در برابر طالبان ايجاد کند. لذا تاکيد بر نقش سهجانبه دارم.
در پيش گرفتن اين استراتژي پيچيده و در عين حال منسجم، يک کلاس درس براي سياستگذاران ايراني خواهد بود. نخست آنکه ما بايد نگاه سياه و سفيد را کنار بگذاريم؛ به اين معنا که ميتوانيم در عين حال که ميدانيم يک کشور يا گروه دشمنمان است اما با او کار کنيم. در ادبيات نوين روابط بينالملل اصطلاحي شکل گرفته به نام frenemy که ترکيبي از friend enemy است. پذيرش اين نگاه يعني درپيش گرفتن سياست همکاري در عين رقابت که اصطلاحا به آن Coopetition ميگويند؛ ترکيبي از همکاري (Cooperation) و رقابت (Competition). ميدانيم که طالبان در يکسري حوزهها دشمن ماست اما در برخي حوزهها امکان همکاري با او را داريم. صد البته که بر پايه اين نگاه ميتوان با کشورهاي ديگر در عين رقابت، همکاري نيز داشت.
دوم و مهمتر اينکه، من بارها اشاره کردهام که نقطه تمرکز سياست خارجه ايران در يک دهه آينده بيش از آنکه در مرزهاي غربي و جنوبي ايران باشد، در مرزهاي شمالي و شرقي خواهد بود. دو بحران قره باغ و افغانستان، مويد نظر بنده بوده است. اين روند هم به دليل تقويت روزافزون راه ابريشم نوين و هم به دليل وجود کشورهاي ورشکسته و هم به دليل تنشهاي ديرپايي مانند قره باغ همگي باعث شده که شمال و شرق ايران در کانون سياست خارجي ايران از اهميتي دوچندان برخوردار شوند. پس سياستگذاران ايران بايد اين چرخش مهم در سياست خارجي را بپذيرند؛ اميد است که استراتژيستهاي ايراني به اين نکات توجه کنند.