نماد آخرین خبر
  1. جذاب ترین ها
  2. برگزیده
کتاب

قصه شب ایرانی/ آیلار- قسمت هجدهم

منبع
آخرين خبر
بروزرسانی
 قصه شب ایرانی/ آیلار-  قسمت هجدهم
آخرين خبر/فرهيختگان و کتاب خوان هاي عزيز آخرين خبري، اين بار با داستان ايراني جذاب ديگري شب هاي بهاري با هم خواهيم بود. اميدواريم شما هم مثل ما از خواندن اين داستان لذت ببريد، ما تلاش مي کنيم که داستان هاي مورد علاقه شما را منتشر کنيم،از همراهي شما سپاسگذاريم، کتاب خوان و شاداب باشيد. لينک قسمت قبل آيلار همانطور که گفته بود ساعتي بعد به ويلا بازگشت و پدر و مادرش را از نگراني بيرون آورد، شب تا ديروقت بيدار بود و به مطالعه کتابي که از صفورا گرفته بود سرگرم بود ناگهان احساس کرد صداي پايي از بيرون ساختمان شنيده است کتاب را بست و بادقت گوش داد اما همه جا را سکوتي سنگين فرا گرفته بود تنها زوزه ي سگي از دورستها سکوت شب را ميشکست دوباره سرگرم مطالعه شد اما همچنان تمام هوش و حواسش به بيرون اتاقش بود کتاب را بست و به مقابل پنجره رفت. تاريکي و ظلمت همه جارا فراگرفته بود و تنها بخشهايي با نور لامپ روشن بود. با دقت به اطراف نگريست همه جا آرام بنظر ميرسيد گويي زمين و زمان به خوابي عميق فرو رفته بودند دوباره برگشت و به تختخوابش رفت. چراغ مطالعه را خاموش کرد و چشمانش را بست خيلي زود به خوابي عميق فرو رفت هنگامي که چشمانش را گشود خود را در محيطي ناآشنا درون يک کلبه جنگلي يافت. حيرت زده از جا برخاست و درون تخت نشست و به اطراف چشم دوخت. اشتباه نکرده بود، آنجا هيچ شباهتي به اتاق خوابش نداشت. بهت زده از جا برخاست و به طرف درب کلبه رفت وآن را گشود تا خارج شود که ناگهان سگي به سويش حمله ور شد و پارس کنان به سويش دويد از وحشت فريادي کشيد و به داخل کلبه برگشت و درب را بست. نميدانست کجاست و چگونه به آنجا برده شده است به طرف پنجره رفت و آن را گشو د اما سگ به طرف پنجره دويد و دندانهاي تيزش را درحاليکه همچنان پارس ميکرد به او نشان ميداد پنجره را بست و ناليد: - خدايا اينجا کجاست؟ من اينجا چکارميکنم؟ چطوري اومدم اينجا؟ براي لحظاتي فک کرد که خواب ميبينه بازدن چند ضربه به صورتش دانست خوابي در ميان نيست هرچه هست بيداريست و هوشياري. ديوارهاي اطراف کلبه را به اميد آنکه بداند چه ساعتي از روز است را بدنبال ساعت کاويد اما... ساعتي به چشم نميخورد ناگزير دوباره به طرف تخت رفت و به روي آن نشست و زانوانش را بغل کرد و به فکر فرو رفت. ناگهان به ياد شب قبل و صداهايي که شنيده بود افتاد پس اشتباه نکرده بود کسي پايين پنجره اتاقش در رفت و آمد بود. ساعتها مي گذشت اما کسي به سراغش نيامده بود تنها همدم او در آن جنگل انبوه سگي بود که بيرون کلبه نگهباني ميداد و هر لححظه حاضر بود تا با رويارويي با او دندانهاي تيزش را در گوشت بدن او فرو کند. شب از راه رسيد و او گرسنه و تشنه در کلبه باقي مانده بود ساعتها بدنبال دليل دزديده شدنش بود اما به نتيجه نرسيد چرا بايد کسي با او دشمني ميکرد و او را مي دزديد سپس گرسنه و تشنه درون کلبه اي جنگلي با سگي وحشي رها ميکرد و سراغي از او نميگرفت؟ ناگاهان از يادآروي موضوعي بدنش به لرزه درآمد و وحشت زده از جا پريد و گفت: - مرتضي! تنها کسي که ممکن بود با او چنين رفتار ناجوانمردانه اي داشته باشد مرتضي بود وبس. از به يادآوردن نام مرتضي خون در رگهايش به جوش آمد و فرياد کشيد: - کجايي نامرد پست فطرت؟ اما صدايش از ديوار هاي کلبه خارج شد و در لابه لاي درختان جنگل گم شد. به دنبال راهي بود که از کلبه فرار کند اما هرچه بيشتر فکر ميکرد کمتر نتيجه ميگرفت باوجود سگي وحشي که از کلبه نگهباني ميکرد راه فراري براي او باقي نميماند مگر اينکه ميتوانست به نوعي سگ را از بين ببرد. همانطور که فکر ميکرد به خواب فرو رفت و از صداي باز و بسته شدن در کلبه چشم گشود کسي درون کلبه نبود تنها ظرفي غذا درون کلبه گذاشته بودند و دوباره او را تنها گذاشته بودند. از جا پريد و به سمت پنجره رفت و آن را گشود و فرياد کشيد: - آهاي تو کي هستي؟ ترسو چرا خودتو نشون نميدي؟ ناگهان سگ به طرف پنجره حمله ور شد و متعاقب آن صداي کريه خنده هاي مردي سکوت شب را شکست. کاکاجان اسلام و تمام اهالي ويلا در بهت و ناباوري فرو رفته بودند، هيچ کس نميدانست آيلار توسط چه کس يا چه کساني ربوده شده است. سروان نيازي در حاليکه با دقت طراف ويلا را جستجو ميکرد تا شايد سرنخي از ربايندگان پيدا کند از کاکاجان اسلام پرسيد: - شما کي متوجه غيبت دخترخانمتون شديد؟ - حدودا ظهر بود که همسرم با شرکت تماس گرفت: آيلار از صبح نيست. - آيلار از ضبح نيست؟! همين؟ - بله آخه ميدونيد آيلار عادت داره تا صبح ها براي قدم زدن در اطراف ويلا از اتاقش خارج بشه ناز بي بي دايه دخترم وقتي ميره به اتاقش تا اونو براي صبحونه خبر کنه مي بينه که آيلار تو اتاقش نيست، طبيعيه که اصلا شک نکنه اما وقتي تا ظهر آيلار به خونه برنميگرده با من تماس گرفتند - اصلا تو اون ساعت ها با اتفاقي که قبلا براي دخترخانمتون رخ داده بود گمان نکردند شايد دزديده شده باشه؟ - نه، چون ما بعد از اون اتفاق سگ هاي نگهبان رو عوض کرديم و هيچ غريبه اي جرئت نزديک شدن به ويلا و محيط اطرافش رو نداشت. - آشنا چي؟ شايد کار يه نفر خودي باشه ؟ - محاله، تمام کساني که تو ويلا کار ميکنند آيلار رو دوست دارند. - شما از کجا ميدونيد که اون کس بايد يکي از اهالي ويلا باشه؟ ممکنه يه نفر آشنا باشه اما از اهالي ويلا نباشه. کاکاجان اسلام فکري کرد و گفت: - منکه فکرم به جايي نميرسه، چه کسي ميتونسته باشه که سگ ها باهاش کاري نداشتند؟ سپس از سروان نيازي پرسيد: - به نظر شما کار مرتضي نيست؟ - فعلا نميتونم چيزي بگم ممکنه کار هرکسي باشه بايد به ما فرصت بدين تا حسابي تحقيق کنيم و به نتيجه برسيم. - مي ترسم بلايي سر دخترم آورده باشند تمام ترسم از اينه که زماني شما به نتيجه برسيد که کار از کار گذشته باشه. سروان نيازي به چهره ي نگران کاکاجان اسلام نگريست و گفت: - توکلتون به خدا باشه گمون نميکنم افرادي که دختر خانم شما رو دزديدند خيال کشتن اون رو داشته باشند والا اين کارو ميتونستند همونجا تو اتاق خوابش انجام بدن و با دزديدن اون خودشونو تو درد سر نمي انداختند. سروان نيازي فکري کرد و گفت: -يا موضوع دشمني با شماست و باج خواهيه يا خاطرخواهي ، حتم دارم. سپس روبه روي کاکاجان اسلام ايستاد و پرسيد: -تازگيها کسي ار دختر شما خواستگاري نکرده که شما بهش جواب رد داده باشيد؟ -چرا، خيلي ها که من به خاطر درس دخترم بهشون جواب رد دادم. سروان نيازي سري تکان داد و گفت: -بسيار خب، ما تمام سعي مونو مي کنيم تا هرچه زودتر دخترخانمتونو صحيح و سالم نزد شما برگردونيم. -خدا خيرتون بده جناب سروان، دعا مي کنم هر چه زودتر تحقيقاتتون به نتيجه برسه و دخترم رو پيدا کنيد. مکثي کرد و پرسيد: -راستي جناب سروان از مرتضي هيچ ردي پيدا نکرديد؟ -نه متأسفانه، اما نااميد نمي شيم حتما پيداش مي کنيم بهتون قول مي دم به خصوص که مضنون اصلي اين پرونده اونه، نگران نباشيد. کاکاجان اسلام در دل ناليد: -اگه مي خواستيد پيداش کنيد تا حالا کرده بوديد. در اين هنگام حسام در حاليکه سوار بر جيپ بود وارد محوطه شد و با سرعت در کنار اتومبيل کاکاجان اسلام توقف کرد و بيرون پريد: -من الان خبردار شدم، پس چرا کسي مواظب خونه نبوده؟ سروان نيازي به دقت به حسام نگريست و پرسيد: -شما شب اينجا نبوديد؟ -چرا تو اتاقم بودم اما صبح زود رفته بودم دنبال يک سري کارهايي که داشتم کاکاجان اسلام در جريانه. کاکاجان اسلام حرف او را تأييد کرد و گفت: -بله من خودم شب قبل ازش خواستم امروز براي انجام چند کار بره. سروان نيازي که کارش به اتمام رسيده بود گفت: -بسيار خب کار ما اين جا تموم شده، شما رو در جريان روند کارها قرار خواهم داد. کاکاجان اسلام همانطور که سروان نيازي را همراهي مي کرد پرسيد: -جناب سروان ممکنه چند روزه به نتيجه برسيد. سروان نيازي دستش را به روي شانه ي کاکاجان اسلام گذاشت و گفت: -اميدوارم خيلي زود به نتيجه برسيم. آيلار با ديدن ظرف غذا فکري به نظرش رسيد. از جا برخاست و به طرف ظرف غذا رفت و محتويات درون آن را نگريست. تکه اي گوشت برداشت و مقابل پنجره رفت . با عجله پنجره را گشود و تکه ي گوشت را بيرون پرت کرد. سگ به طرف پنجره دويد و پارس کنان به سوي پنجره حمله برد. آيلار پنجره را بست و با دقت به رفتار سگ چشم دوخت. سگ به طرف تکه گوشت رفت آن را با دقت بوئيد و بدون آنکه به آن توجهي کند به طرف جايگاهش رفت و در سايه ي درخت خوابيد. آه از نهاد آيلار برخاست و با عصبانيت غريد: -لعنتي تربيت شده است تا از غريبه ها چيزي نگيرد. با عصبانيت به طرف تختخواب رفت و به روي لبه ي آن نشست ، بايد فکر ديگه اي مي کرد ، با خود نجوا کرد: -اين نقشه ام که نگرفت اما مطمئنم که راهي براي فرار از اين جا بايد وجود داشته باشد . نگاهش به ظرف غذا افتاد گرسنگي و تشنگي بي تابش کرده بود ، از جا برخاست و به طرف ظرف غذا رفت و با اشتهاي کامل غذايش را خورد. به شيشه ي نوشابه نگريست و نيشخند زد : -هرکس هست چقدر تحويلم مي گيره! بعد از آنکه رفع گرسنگي و تشنگي کرد دوباره به طرف پنجره رفت و به دقت به اطراف نگريست. نمي دانست کجاست و از کدام راه بايد برود تا به ويلا برسد. نااميدانه ناليد: -برفرض که از دست اين سگه جون سالم به در بردم از کدوم طرف بايد برم؟! ناگهان به ياد کامران افتاد و ادامه داد: -اي کاش آقا کامران اينجا بود حتما به بابا کمک مي کرد تا زودتر نجاتم بدن. دوباره شب از راه رسيد و تاريکي جنگل انبوه را فرا گرفته بود . آيلار مي دانست که کسي که او را دزديده است تنها شبها براي آوردن غذا به کلبه خواهد آمد . سعي کرد از روي هم افتادن پلکهاي سنگينش جلوگيري کند. تمام کلبه را بدنبال چيزي که بتواند توسط آن به مرد حمله کند گشته بود اما جز گرسوزي که براي روشن کردن فضاي شب کنار پنجره قرار داشت وسيله ي ديگري نبود . تمام محتويات درون کلبه يک تخت يک نفره فلزي و يک چراغ گرسوز قديمي بود. کم کم خواب به سراغش مي آمد که صداي نزديک شدن گامهايي به کلبه او را متوجه ي بيرون کرد . بلافاصله از جا پريد و پشت درب کمين کرد . به محض باز شدن درب کلبه و وارد شدن فرد ناشناس به طرفش حمله کرد و به نقاب مرد که صورتش را پوشانده بود چنگ انداخت اما درست قبل از آنکه موفق به کشيدن نقاب از چهره ي مرد شود او دستش را چسبيد و نقابش را با فشردن مچ دست دختر از چنگال او بيرون کشيد . آيلار با عصبانيت با لگد به پاهاي مرد مي کوبيد اما او تنها در مقابل دخترک از خود دفاع مي کرد و قصد پاسخگويي به حملات دختر را نداشت. آيلار همچون ماده شيري وحشي به سوي مرد حمله مي برد و او تنها با هل دادن او به عقب از خودش دفاع مي کرد و در فرصتي مناسب آيلار را به عقب هل داد و از کلبه خارج شد. آيلار بدنبالش دويد اما ناگهان سگ خشمگين را مقابل درب ديد و به اجبار درب را بست تا مانع از ورود سگ به داخل کلبه شود. ساعتي گذشت که دوباره صداي گامها نزديک شد و درب باز شد. مرد تکه کاغذي را به داخل کلبه پرت کرد و درب را بست. آيلار به طرف تکه کاغذ رفت و آن را برداشت و خواند: -اگه مي خواي بري توالت سگ بسته است مي توني بري اما فکر فرار به سرت نزنه والا سگ رو باز مي کنم تا تکه تکه ات کنه. آيلار از کلبه خارج شد. از تماس پاي برهنه اش با چوبهاي خشکيده درد در بدنش رخنه کرد مرد در حاليکه بيرون کلبه ايستاده بود با انگشت کمي آنطرفتر را نشان داد . آيلار دانست توالت آنطرف است و به آن سو رفت. به پشت سرش نگريست مرد همچنان در جايش ايستاده و انتظار بازگشت او را مي کشيد. هنگامي که آيلار وارد کلبه شد فرياد کشيد: -ترسوي بزدل چرا چهره ي خودتو پشت نقاب قايم کردي ؟ منکه مي دونم تو کي هستي پست فطرت، حيف از اون همه خوبي که پدرم در حق تو کرد نامرد. تنها صداي خنده هاي مرد پاسخگوي او شد و ديگر هيچ. *** آقاي ميکائيليان روبه ترانه خانم کرد و گفت: -خانم چکار بايد کنم، ديدي که بهم جواب نداد. -حالا که مدتي گذشته تماس بگير و يه طوري حرف بنداز ببين مزه ي دهنش چيه؟ -مي ترسم اين دفعه رک و راست بگه نه. -اقلا از بلاتکليفي درمي ياييم، هر چند اون بگه نه مگه به حرف اونه؟! اميرخان متعجب به ترانه خانم نگريست و گفت: -پس به حرف کيه؟ -آيلار ، عروس نازم. -زيادي به جواب آيلار اميد داري؟! -بله، مي دونم که اونم کامران رو دوست داره. -منم اميدوارم حدست درست باشه. -درسته، حالا زنگ بزن. آقاي ميکائيليان شماره ي تلفن همراه کاکاجان اسلام را گرفت و به انتظار برقراري مکالمه نشست ، دقايقي بعد کاکاجان اسلام با صداي خسته و گرفته اي گفت : -بفرماييد. -سلام قربان، حال شما؟ -سلام از بنده است شما چطوريد؟ خانواده ي محترمتون. -خدا رو شکر سلام مي رسونند. همسر شما چطورند؟ دختر گل ما آيلار خانم خوبند؟ ناگهان صداي کاکاجان اسلان لرزيد و با صداي لرزاني گفت: -همسرم خوبه، آيلار هم سلام مي رسونه. اميرخان متعجب به همسرش نگريست و در حاليکه نگران شده بود پرسيد: -جناب جرجاني تبار اتفاقي افتاده؟ صداي مرد کاملا مرتعش شد و گفت: -راستش... و نتوانست جمله اش را به پايان رساند. اميرخان نگران پرسيد: -خواهش مي کنم ما رو از خودتون بدونيد اگه اتفاقي افتاده بگيد شايد بتونيم کمکتون کنيم. صداي کاکا جان اسلام در حاليکه مي لرزيد گفت : - اقاي ميکائيليان ، آيلار منو دزديدند... و متعاقب آن صداي گريه هاي سوزناک مرد درون گوشي پيچيد. اميرخان بي اختيار از جا برخاست و پرسيد : - دزديدند؟ کي ؟ - الان يک هفته است که ازش بي خبريم - پس چرا به کامران خبر نداديد. - به خدا اين روزها فکرم اصلا کار نمي کنه ، دارم ديونه مي شم از دست پليسهاي اينجام تا به حال کاري بر نيومده اصلا نيم دونم دخترم زنده است يا نه اميرخان هراسان گفت : - اينطوري حرف نزنيد..انشاءا...که حالش خوبه من الان با کامران تماس ميگيرم و بلافاصله حرکت مي کنيم - جناب سرهنگ رو بيخودي از کار و زندگي نيندازيد اينجا همه به دنبال آيلار مي گردند.... - باشه بودن کامران ممکنه باعث کمک باشه ، فعلا خدانگهدار آقاي ميکائيليان سرگرم گرفتن شماره همراه کامران شد. ترانه خانم هراسان پرسيد : - چي شده امير ؟ - آيلار رو دزديدند ؟ - کيا ؟ - هيچ کس نمي دونه - نکنه کار اون پسره باشه - فقط خدا مي دونه بعيد نيست. پتماس برقرار شد. اميرخان به ترانه خانم اشاره کرد سکوت کند. ترانه خانم آهسته گفت : - جوري نگي پس بيفته ؟ اميرخان با اشاره سر به او اطمينان داد که مواظب حرف زدنش خواهد بود : - الو کامران جان خوبي بابا - متشکرم شما چطوريد؟ - خوبم کجايي؟ - تو کلانتريم ، امرتونو بفرماييد در خدمتگزاري کاملا آماده ام. اميرخان خنديد و سعي کرد خودش را خونسرد نشان دهد : - مي خواستم ببينم مي توني چند روزي مرخصي بگيري؟ - اتفاقي افتاده ؟ - نه ، اتفاق خاصي که نيست اما اين مادرت منو کچل کرده ، مي گه چند روزي بريم ديدن آيلار - باور کنيد خيلي دلم مي خواست که همراهيتون کنم اما امکانش نيست - در ضمن کاکاجان اسلام مثل اينکه کمي کسالت دارند - اميدوارم زودتر حالشون خوب بشه از قول من سلام برسونيد و عذرخواهي کنيد که نتونستم ديدنشون برم - اما هر طوري شده سعي کن همراهمون بيايي ، لازمه که بيايي. کامران که اصرار پدرش را ديد نگران پرسيد : - راستش رو بگيد اتفاقي افتاده ؟ آيلار حالش خوبه؟ - آره نگران نباش... - اما کاملا مشخصه که داريد چيزي رو پنهون مي کنيد لطفا راستش رو بگيد تا ببينم چکار بايد بکنم. - راستش لحظاتي پيش با کاماجان اسلام صحبت کردن اون گفت که... - گفت که چي ؟ - گفت حدودا يک هفته است که آيلار گم شده ؟ کامران هراسان پرسيد : - گم شده ؟ - آره يعني اينکه اونو دزديدند؟ - دوباره ؟ - متأسفانه بله - من تا يه ساعت ديگه خونه ام آماده شيد حرکت کنيم - باشه پسرم منتظرت هستيم شب از نيمه شب گذشته بود که اتوموبيل کامران بداخل محوطه ويلا پيچيد سگها پارس کنان به سوي اتوموبيل دويدند و با خرج کامران و پدر و مادرش آنها شروع به تکان دادن دم کردند کاکاجان اسلام و تاج گلي به استقبال ميهمانان شتافتند و تاج گلي به محض ديدن ترانه خانم در حاليکه به شدت مي گريست درون آغوشش جاي گرفت : - ترانه خانم الان 8 روزه که از دخترم بي خبريم. اميرخان و ترانه خانم حيرت زده از اينکه در اين مدت کوتاه کاکاجان اسلام و تاج گلي به ميزان زيادي لاغر و نحيف شده بودند تعجب کردند و به چهره ي غمگين پدر و مادر نگريستند و سعي در دلداري آنان داشتند. با معرفي کامران به سروان نيازي کار جستجو همچنان ادامه داشت اما هنوز سر نخي از آيلار به دست نياورده بودند ده روز از ربوده شدن آيلار مي گذشت اما با وجود کامران همچنان تحقيقات بي نتيجه بود و سي از سرنوشت دختر جوان اطلاعي نداشت کامران شب ها تا دير وقت بيدار مي ماند و درباره موضوع فکر مي کرد. آن شب احساس کرد کسي آرام و بي صدا در بيرون از ويلا در حرکت است همانطور که لامپ اتاقش خاموش بود مقابل پنجره رفت و به بيرون نگريست اما متوجه کسي نشد. دوباره درون تختخوابش قرار گرفت و با خود انديشيد : - شايد نازبيبي يا گل جمال وارد يا خارج شده اند. به نظرش رسيد چرا آنها گمان مي کردند که حتما بايد کسي غير از اهالي ويلا ايلار را دزديده باشد ؟ با عجله از تختخوابش بيرون آمد و لباسهايش را پوشيد. آرام و بي صدا از اتاقش خارج شد و همچون شبحي به سوي درب خروجي ساختمان رفت. همچون نسيم بر روي چمنها حرکت کرد و خودش را به محلي که صدا را شنيده بود رساند. به اطراف نگريست کسي ديده نمي شد. به طرفي که احساس کرده بود کسي به آن طرف در حرکت بود رفت و همانطور آرام گام بر مي داشت و با دقت اطراف را زير نظر گرفت. ناگهان صداي آهسته سم اسبي که از درب پشتي اصطبل بيرون برده مي شد توجه او را به خود جلب کرد . با گام هايي سريع به آن طرف دويد اما ديگر دير شده بود و مردي سوار بر اسب از محوطه دور مي شد. دقايقي ايستاد و به دور شدن مرد نگريست ، نمي دانست او را تعقيب کند و يا اينکه صبح فردا با سروان نيازي در ميان بگذارد ترجيح داد فعلا اقدامي نکند و فردا شب هم منتظر بماند ببيند دوباره چنين اتفاقي رخ خواهد داد يا نه به اتاقش برگشت و شماره همراه سروان نيازي را گرفت و آرام و آهسته سرگرم صحبت با او شد صبح آن روز بعد از اينکه صبحانه اش را خورد در اطراف ويلا گشتي زد. همه چيز عادي به نظر مي رسيد و خبر از ورود فردي غريبه به محوطه نمي داد. دون اينکه کسي متوجه باشد تمام افرادي را که در ويلا زندگي مي کردند زير نظر گرفته بود اما همه به طور عادي سرگرم انجام کارهايشان بودند و او رفتاري مشکوک از هيچ يک از اهالي ويلا مشاهده نکرد چندين بار تلفني با سروان نيازي گفتگو کرده و او را در جريان روند کار قرار داده بود شب فرا رسيد. دوباره تاريکي و ظلمت همه جا را فرا گرفته بود. کاکاجان اسلام و تاج گلي در حاليکه سعي مي کردند خودشان را خونسرد نشان دهند. ميهمانانشان را به صرف شام دعوت کردند. پس از صرف شام کم کم همگي خودشان را براي خواب شبانگاهي آماده مي کردند. کامران نيز به اتاقي که در اختيارش قرار داده بودند رفت ولي اينبار لباس هايش را تعويض ننمود و به انتظار نشست. هنگامي که مطئن شد اهالي ويلا به خوابي عميق فرو رفته اند از اتاقش خارج شد و آرام به سوي اصطبل رفت و در گوشه اي پنهان شد همچون شب قبل حددا ساعت سه بامداد بود که فردي آرام و بي صدا وارد اصطبل شد و به سوي يکي از اسبان رفت و دهنه او را گرفت و در حاليکه سعي مي کرد اسب صدايي توليد نکند از اصطبل خارج شد پکامران چند دقيقه پس از خروج او به انتظار نشست سپس او نيز دهانه اسبي را گرفت و همچون فرد ناشناس از اصطبل بيرون رفت و به تعقيب او پرداخت همانطور که بي صدا مرد را تعقيب مي کرد تلفني با سروان نيازي صحبت کرد و مسير حرکتشان را به او گفت و مکالمه را قطع کرد مرد بي خبر از اينکه فردي در تعقيب اوست زماني که از محوطه ويلا خارج شد شروع به سوت زدن نمود و به سوي مکاني نامشخص در حرکت بود کامران و سروان نيازي هر چند دقيقه يک بار مکالمه اي کوتاه با يکديگر داشتند و کامران او را در جريان مسير حرکت فرد ناشناس قرار مي داد تقريبا نيم ساعت با اسب درون جنگل پيش رفتند تا اينکه مرد اسبش را متوقف ساخت و از آن پياده شد و پياده به راه افتاد کامران نيز از اسب پياده شد و شماره سروان نيازي را گرفت اما هرچه کرد تماس برقرار نمي شد. دريافت در آن منظقه تلفن همراه آنتن دهي ندارد ناگزير با احتياط به طرفي که مرد رفته بود حرکت کرد و آرام و بي صدا پيش رفت که ناگهان از درون تاريکي فردي به سويش حمله ور شد و کامران بلافاصله درصد دفاع از خود بر آمد. درگيري در بين دو مرد درگرفت که ناگهان برق تيغه چاقو تاريکي شب را شکافت و در پهلوي کامران فرود آمد. کامران از درد فريادي کشيد و قبل از آنکه به خود ايد ضربه ديگري به سينه او فرود آورد و او را غرق خون ساخت کامران سعي کرد مانع فرود آمدن دست مرد که تصميم داشت ضربه ديگري نيز به او وارد نمايد شود که با روشن شدن چند چراغ قوه در اطرافش و صداي فرياد سروان نيازي که او را مخاطب قرار داده بود دستش در ميان زمين و آسمان سرگردان مانده بود. سروان نيازي دوباره فرياد کشيد : - دستهاتو ببر بالا والا شليک مي کنم مرد ناگزير چاقو را به طرفي پرتاب کرد و دستانش را بالا برد سروان نيازي و ديگر مأمورين نيروي انتظامي با احتياط پيش آمدند و سروان نيازي به طرف کامران که از درد به خود مي پيچيد دويد و فرياد زد : - فورا جعبه کمک هاي اوليه رو بياريد ، عجله کنيد چندين مأمور به طرف مرد نقاب پوش رفتند و يکي از آنان نقاب مرد را از روي سرش برداشت و سروان ينازي متعجب به مرد نگريست و گفت : - تو؟! مرد سرش را به زير انداخت و حرفي نزد. کامران در حاليکه درد مي شکيد ناليد : - کاماجان اسلام نيم دونست که مار توي استينش پرورش مي داده حسام فريا کشيد : - من عاشقشم من دوستش دارم اما چکار کنم که پدرش حاضر نمي شه دخترش رو به پسري که از بچگي پادويي خونه اش رو کرده بده کامران غريد : - مردک مگه تو زن نداري؟ مگه قرار نيست تا چند روز ديگه عروسي کني ؟ حسام ناليد : - کدوم زن من فقط براي رد گم کردن اونو گرفتم تا کسي شکش به من نره سروان نيازي به طرفش رفت و پرسيد : - خانم جرجاني تبار کجاست ؟ حسام غريد : - حالا که شما نقشه هاي منو خراب کرديد ! حالا که قراره اونو از من بگيريئ. منم جاشو به شما نمي گم تا از گرسنگي و تشنگي بميره حالا که قرار نيست مال من بشه نمي ذارم مال کسه ديگه اي بشه اصرارهاي زياد سروان نيازي و کامران نتوانست حسام را وادار به سخت گفتند کند. با روشن شدن هوا عمليات جستجو در اطراف محلي که حسام را دستگير کرده بودند اغاز شد وجب به وجب جنگلهاي اطراف را جستجو کردند اما اثري از ايلار به دست نيامد. با دستگيري حسام نور اميد در دلهاي پدر و مادر آيلار تابيدن گرفت و اميدوار بودند حسام به زودي محل اختفاي آيلار را بازگو کند. کامران به بيمارستان منتقل شد و تحت درمان قرار گرفت. دو روز از دستگيري حسام مي گذشت اما هنوز محلي را که آيلار را در آن پنهان ساخته بودند را لو نداده بود. او بارها و بارها در پاسخ سوالات گفته بود: - حالا که اونو از من گرفتيد اجازه نمي دم دست کسي بهش برسه. با گذشت دو روز از دستگيري حسام و بازگو نکردن محل اختفاي آيلار نور اميدي در قلب پدر و مادر بيچاره تابيدن گرفته بود به ترس و دلهره مبدل گشت. کامران همانطور که بر روي تخت آرميده بود به شب قبل از حادثه فکر کرد. او آن شب احساس کرده بود که مرد از مسير ديگري رفته بود در صورتي که آن شب او مرد را در مسيري غير از مسير شب قيل تعثيب کرده بود. ناگهان فکري به خاطرش رسيد زنگ کنار تختش را فشرد و به پرستاري که وارد اتاق شد گفت: - فورا به سروان نيازي اطلاع بديد مي خوام ببينمش. ساعتي بعد سروان نيازي در کنار تخت کامران ايستاده بود و با او گفتگو مي کرد. دقايقي بعد جستجو در مسيري که کامران آدرس داده بود شروع شد. هوا کم کم رو به تاريکي مي رفت که سروان نيازي شادمانه به خانواده ي دختر خبر مسرت بخش پيدا شدن دختر را داد. با کمکهاي کامران، آيلار از مرگ حتمي نجات يافته بود و کاکا جان اسلام و تاج گلي نمي دانستند محبتهاي او را چگونه پاسخگو باشند. آيلار نيز در همان بيمارستاني که کامران بستري بود تحت مراقبت قرار گرفت و چون حدودا سه روز و سه شب بود تشنه و گرسنه در کلبه رها شده بود وضع جسماني مناسبي نداشت. تابستان روبه اتمام بود که کامران و خانواده اش پذيراي خانواده کاکا جان اسلام شدند. کاکا جان اسلام و تاج گلي به رسم تشکر بابت زحماتي که کامران براي بازگردانيدن آيلار به خانواده اش متحمل شده بود هديه اي ارزنده برايش تهيه کرده بودند و به ديدن او و خانواده اش رفتند تا ضمن تقديم هديه دوباره از او و خانواده اش تشکر کنند. کاکاجان اسلام بعد از اتفاقي که رخ داده بود ديگر صددرصد با ازدواج کامران و آيلار موافق بود و منتظر بود تا آقاي ميکائيليان بار ديگر صحبت خواستگاري از آيلار را به ميان کشاند و او به آنان اجازه دهد تا رسما از دخترش خواستگاري کنند. ترم جديد شروع شد و فصل تابستان با تمام اتفاقاتي که در بطن خود داشت به پايان رسيد، آيلار از اينکه بار ديگر در جمع دوستانش قرار گرفته بود خوشحال بود، او بي آنکه دليلش را بداند در گوشه و کنار دانشگاه بدنبال ماهان همه جا را با نگاه جستجو کرده بود و هنگامي که ماهان را در حال گفتگو با دوستانش ديد بي اختيار لبخندي لبان زيبايش را شکفت و با خيالي آسوده به گفتگو با دوستانش پرداخت. بيم آن را داشت ماهان بعد از رد پيشنهاد ازدواجش از جانب کاکاجان اسلام خود را به دانشگاه ديگري منتقل کرده باشد اما هنگامي که او را ديد نفس راحتي کشيد و خيالش راحت شد. نويسنده: مريم معجوني ادامه دارد... با کانال تلگرامي «آخرين خبر» همراه شويد