حافظ ديوان/ دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکيه برعهد تو و باد صبا نتوان کرد
آنچه سعي است من اندر طلبت بنمايم
اين قدر هست که تغيير قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسي که کند خصم رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت يار به هربي سرو پا نتوان کرد
سرو بالاي من آنگه که درآيد به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
مشکل عشق نه درحوصله دانش ماست
حل اين نکته بدين فکر خطا نتوان کرد
من چه گويم که تورا نازکي طبع لطيف
تا به حديست که آهسته دعا نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان ديدن
که درآئينه نظر جز به صفا نتوان کرد
غيرتم کشت که محبوب جهاني ليکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
بجز ابروي تو محراب دل حافظ نيست
طاعت غير تو درمذهب ما نتوان کرد
براي شنيدن کليک کنيد
توضيحات :
زلف دو تا ( گيسوي يار ) طلب ( وصال ) فسوس ( مسخرگي فريب ) خصم ( دشمن ) عارض ( چهره ) سماع ( وجد و حال صوفيانه ) معني بيت 5( وقتي که محبوب سروقامتم دست افشاني و پايکوبي مي کند پيراهن جان چه ارزشي دارد که آنرا از وجد صوفيانه پاره پاره کنم ) معني بيت 6( مشکل و معماي عشق از وسعت دايره عمل محدود و ناتوان ما خارج است پس اين مشکل با انديشه ناقص ما امکان پذير نمي باشد ) معني بيت 9( حسد عاشقانه مرا از بين برد و کشت زيرا کل جهان تو را دوست دارند اما چه کنم روز و شب براي خاموش کردن آتش غيرت عشق خود نمي توانم با همه آفريدگان جنگ کنم )
نتبجه تفال :
1- خواجه در بيتهاي هفتم و دهم به جنابعالي به ترتيب مي گويد ( سخني بر زبان نمي آورم زيرا لطافت سرشت نازک تو چنان است که تحمل شنيدن دعاي آهسته مرا نداري تا چه رسد به سرگذشت من )( قبله دل حافظ تنها محراب ابروي هلالي توست درآئين ما عاشقان به کاري حز پرستش محبوب نشايد پرداخت ) تو خود حديث مفصل بخواناز اين دو معني
2- اوبه عهد وفاي خود زياد پاي بند نيست ولي جنابعالي براي ديدن او انتظار مي کشيد حل اين معما با انديشه و کوشش همراه با دقت سرعت و مساعدت از شخص آگاه و دانشمندي قابل حل مي باشد
3- بي جهت خود را به اين انديشه مشغول ساخته ايد درحالي که هر کاري راهي و روشي دارد که بايد با دقت انجام گيرد
4- ويژگيهاي روحي جنابعالي عبارتست از قدرت طلب عاشق بزرگان و افراد معروف استثنايي برنده لجبازي باايمان افراطي مغرور با اراده پرهيزگار سخاوتمند پرطافت تند خو خشن به موقع نرم و لطيف ناکام پر جنب و جوش کم حوصله لجوج عاشق خانواده
5- مسافرت را توصيه مي کنم مسافر حالش خوبست هديه اي مي فرستد به زودي به مسافرت خواهي رفت به يکي از مشاهد متبرکه برو نذر خود را ادا کن 4 فرزند خواهي داشت خريد و فروش تفاوتي ندارد مقدمات طلاق و ازدواج فراهم نمي باشد
6- تحول و دگرگوني اساسي در زندگي شما حاصل مي شود و وضع بهتري خواهيد داشت پس جاي نگراني نمي باشد
شرح غزل :
معاني لغات غزل (۱۳۶)
زلف دوتا: زلف خميده ، زلف دو بخش ، زلف منحني.
نتوان کرد: نتوان زد ، نتوان فرو برد.
تکيه کردن: کنايه از اعتماد و پشت گرم بودن .
تغيير کردن : تغيير دادن ، عوض کردن.
قضا: سرنوشت آسماني، حکم الهي ازلي که تا ابد تغيير ناپذير است.
صد خون دل: با خون دل خوردنِ بسيار ، با رنج و مشقّت فراوان.
فسوس: سرزنش ، استهزاء ، مسخرگي حيله و تدبير.
به مَثَل: به عنوان مثال ، براي مثال و نمونه.
بي سروپا: ولگرد و دوره گرد ، کنايه از ماه بلند.
سرو بالا: قامت بلند ، کنايه از محبوب.
سماع: پايکوبي و دست افشاني و وجد و سرورر صوفيان ، کنايه از رقص.
چه محل: چه ارزشي ، چه جايِ نگهداري.
قبا کردن: از جلو نا پايين دريدن ، چاک دادن ِيخهِ جامه تا پايين ، منظور از جامه ، پيراهن است و سابقاً پيراهن ها جلو بسته بوده و از سر شانه تا يکطرف گردن شکافي داشته که با تکمه باز وبسته مي شده است.
نظر پاک: نگاه بي آلايش و دور از حسِ شهواني ، با چشم پاک.
مشکل عشق نه در حوصله دانشِ ماست: حلّ مسئله دشوار عشق در حيطه قدرت دانش و علم مانيست.
فکرِخطا: در اينجا منظور دانش و معلومات ناقص و نارساست.
نکته: جمع عربي آن نُکَت و به معناي سخن تازه و لطيف ودقيق.
غيرتم کشت: رشک و حسد و تعصّب مر از پاي در آورد.
عربده: صداي ناهنجار از روي اعتراض برآوردن، ستيزه وتند خويي با فرياد اعتراض.
نازکي طبع: مزاج نازپرورده وحسّاس.
دعا: مدح و درود و درخواست از روي ادب.
طاعت: عبادت، پرستش.
معاني ابيات غزل(۱۳۶)
(۱)دست در حلقه آن زلف خميده و اعتماد بر پيمان تو و بادصبا نمي توان کرد.
(۲) به هر اندازه سعي وکوشش دارم در راه رسيدن به تو کار مي بندم اما چه مي شود کرد که نمي توان سرنوشت را تغيير داد.
(۳) دست ما با رنج و مشقّت فروان به دامن دوست رسيده ، با شماتت و جفاي دشمن نمي توان آن را رها کرد. (۴) چهره او را نمي توان به ماه آسمان تشبيه و دوست را با هر بي سروپاي ولگردي مقايسه کرد.
(۵) آنگاه که يار خوش اندام خوش رفتار من به رقص در آيد اگر جامه جان را برتن نَدَرَم چه ارزشي دارد.
(۶)با نگاه پاک مي توان چهره جانان را تماشا کرد همانطور که چز در فضاي پاک و با صفا نمي توان در آيينه نگريست و تصويري را ديد .
(۷) حلّ مسئله دشوار عشق در حيطه قدرت دانش ما نيست و دسترسي به اين امرِ دقيق با دانش نارساي ما ميّسر نمي باشد.
(۸) اين رنج حسد و حميّت که تو مورد علاقه همه مردمي مر از پاي در آورد اما پيوسته اوقات نمي توان با همه مردم به ستيزه برخاست.
(۹) چه بگويم که طبع نازک تو آنقدر لطيف و حسّاس است که زير لب هم نمي توان زبان به دعايت گشود .
(۱۰) دل حافظ سواي قبله و محراب ابروي تو به سوي ديگري توجه ندارد زيرا مذهب ما عبادت ديگري غير از تو جاير نيست.