یک کتاب خوب/ از عشق به هنر پناه ببریم
مشرق/ کتاب هرگز رهايم مکن با عنوان اصلي Never Let Me Go اثر کازوئو ايشيگورو است که در سال ۲۰۰۵ منتشر شد و سبک آن را علمي – تخيلي ميدانند اما عشق نيز در اين رمان جايگاه ويژهاي دارد. نويسندهاي که در ناکازاکي – ژاپن – به دنيا آمد اما وقتي ۵ ساله بود خانوادهاش به انگلستان مهاجرت کردند. کتابهاي ايشيگورو شباهتي به ادبيات ژاپن ندارد و او رمانهايش را به زبان انگليسي چاپ ميکند. خودش هم اعتراف ميکند که آشنايي چنداني با ادبيات ژاپن ندارد. رمان هرگز رهايم مکن با داستان عجيبش کتابي درباره پناه بردن به عشق و تا حدودي پناه بردن به هنر است. داستاني که از روي آن در سال ۲۰۱۰ فيلمي ساخته شده است. در اين فيلم اندرو گارفيلد هم نقشآفريني ميکند و ميتوان گفت از جمله فيلمهاي خوبيست که از روي کتابها ساخته شده است. اين رمان نامزد جايزه بوکر در سال ۲۰۰۵ شد و در همين سال توانست از سوي مجله تايم به عنوان بهترين رمان سال انتخاب شود. همچنين در سال ۲۰۱۷ کازوئو ايشيگورو توانست موفق به دريافت جايزه نوبل شود. موسسه نوبل در وصف کارهاي ايشيگورو مينويسد: «کسي که در رمانهايش با بار عاطفي زياد، پرتگاهي را زير احساس غير واقعي ما در رابطه با کنشهايي با دنياي خارج کشف کرده است.» در قسمتي از پشت جلد کتاب هرگز رهايم مکن ميخوانيم: اين کتاب از پرفروشترين آثار ايشيگورو در جهان است اما نه به خاطر عاشقانههايي که در آن اتفاق ميافتد، بلکه به دليل تلاشي که قهرمانانش در پيش ميگيرند تا با وجود جبر دردناکي که بر سرنوشتشان سايه انداخته، بتوانند طعم زندگي را مزه مزه کنند. کتاب هرگز رهايم مکن داستان اين رمان – در اواخر دهه ۱۹۹۰ در انگلستان – از زبان «کتي اچ» روايت ميشود و درباره دانشآموزاني است که با يک هدف خاص در مدرسهاي خاص به نام «هيلشم» بزرگ ميشوند. کتي که رمان را روايت ميکند اکنون ۱۱ سال است به عنوان پرستار خدمت ميکند و اين امتياز بزرگ را دارد که بيمارانش را خودش انتخاب کند. در جريان همين انتخاب بيمار به دو دوست قديمي خود يعني «روت» و «تام» ميرسد. بچههايي که با آنها در هيلشم بزرگ شده بود. روت دوست صميمي کتي است و تام پسري با رفتارهاي عجيب بود. تام هميشه مورد اذيت قرار ميگرفت اما به مرور زمان رابطهاي نزديک با کتي و روت پيدا ميکند در حدي که روابط اين سه نفر بسيار پيچيده ميشود. کتي وقتي با دوستانش روبهرو ميشود، شروع به مرور خاطرات ميکند و از روزهايي ميگويد که در هيلشم بودهاند. زماني که هم ميدانستند چه چيزي در انتظارشان است و هم نميدانستند. از روزهاي غريب و اتفاقات عجيبي ميگويد که در مدرسه رخ ميداد. از اينکه هر هفته بايد در هيلشم تحت معاينه پزشکي قرار ميگرفتند و از مواردي که ممکن بود به سلامتيشان لطمه بزند دوري کنند. به عنوان مثال سيگار کشيدن در مدرسه در حکم يک جنايت بزرگ بود. حتم دارم که ترجيح ميدادند ما هرگز از وجود چيزي تحت عنوان سيگار باخبر نشويم؛ اما از آنجا که اين امکان نداشت، هر بار که اشارهاي به دود و سيگار ميشد، بيبروبرگرد برايمان موعظه ميکردند. (کتاب هرگز رهايم مکن اثر کازوئو ايشيگورو – صفحه ۹۳) موارد مختلف زيادي وجود دارد که بچههاي مدرسه از انجام دادن آن پرهيز ميکنند. بيشتر هم به خاطر اينکه خود آنها علاقهاي به انجام دادنش ندارد و يا يک داستان هولناک مانع ميشود. سر به زير بودن و حرفشنويي بچهها به حدي است که خواننده تعجب ميکند و اين احساس به او دست ميدهد که يک جاي کار ايراد دارد. و واقعا هم يک جاي کار ايراد دارد اما بايد صبور باشيد و رفته رفته متوجه داستان شويد. از جمله مواردي که خيلي براي سرپرستهاي هيلشم مهم است، نقاشي کردن، کاردستي درست کردن و مواردي از اين قبيل است. هربار که بچهها کارهاي زيادي درست ميکنند «مادام» ميآيد و کارهاي برتر را انتخاب و با خود به «گالري» ميبرد. ولي بچهها در مورد مادام چيز غريبي کشف کردهاند: مادام از آنها ميترسد. زن بالغي که بسيار مورد احترام همه سرپرستهاست ولي از بچهها ميترسد! علت چيست؟ *در ادامه بخشهايي جزئي از کتاب درباره هدف مدرسه هيلشم بيان ميشود اما به جريانات اصلي کتاب اشارهاي نميشود. اگر روي افشاي بخشهايي از داستان حساس هستيد، بهتر است آن را مطالعه نکنيد. هدف خاصي که در مدرسه هيلشم دنبال ميشود اين است که بچهها براي اهدا اعضا بدنشان رشد مييابند. همه آنها بايد دير يا زود اعضاي بدشان را اهدا کنند و اگر خيلي شانس داشته باشند تا اهدا کردن سومين يا چهارمين عضو زنده ميمانند. براي زندگي شما برنامهريزي شده. اول بزرگ ميشين، بعد قبل از اين که پير بشين، حتي قبل از اين که ميونسال بشين، شروع ميکنين به اهداي اندامهاي حياتيتون. شماها واسه همين به وجود اومدين. (کتاب هرگز رهايم مکن اثر کازوئو ايشيگورو – صفحه ۱۱۰) همانطور که در ابتداي اين مطلب اشاره شد اين رمان داستاني علمي – تخيلي دارد. بچههاي مدرسه هيلشم در واقع انسان نيستند بلکه شبيهسازيهايي هستند که براي هدف مشخص ايجاد شدهاند. در ظاهر همهچيز آنها شبيه انسان است و حتي احساسي مانند عشق را به خوبي درک ميکنند اما به طور الگوبرداري شده از روي انسانها هستند. همين موضوع باعث ميشود وقتي مادام به مدرسه سر ميزند از آنها هراس داشته باشد. همين موضوع است که سرپرستهاي مدرسه آنها را از سيگار دور ميکنند و همين موضوع است که باعث ميشود اين بچهها نميتوانند بچهدار شوند. اما اينکه اين بچهها دقيقا چطور به وجود آمدهاند و يا از روي چه افرادي الگوبرداري شدهاند در داستان مشخص نميشود. داستان به جاي پرداختن به اين موضوع به سراغ عشق و تلاش براي تجربه کردن زندگي ميرود. درباره کتاب ايشيگورو رمان هرگز رهايم مکن نکات مثبت کم ندارد اما به هر حال فاصله زيادي با يک شاهکار دارد. حتي مشخص کردن ژانر اين کتاب هم کار سختي است و نه ميتوان آن را علمي – تخيلي دانست و نه عاشقانه يا هر چيز ديگري. ايشيگورو به همه اين موارد پرداخته است و در آخر هيچکدام را به حدي ارائه نکرده است که بتوان گفت اين رمان شاهکار است. ميتوان گفت هدف نهايي ايشيگورو در اين رمان ارزش نهادن به اصل زندگي است. در رمان افرادي را ميبينيم که بايد سرنوشتي مشخص را بپذيرند، چيزي که از پيش برايشان انتخاب شده است. ايشيگورو براي اينکه اين جبر وحشتناک را تحمل کنيم توجه ما را به سمت عشق، زندگي و تا حدودي هنر جلب ميکند. شخصيتهاي کتاب با چنگ و دندان تلاش ميکنند تا معنايي در خاطرات پيدا کنند، تلاش ميکنند به آن عشق خالص که ممکن است نجاتبخش باشد برسند اما آيا وقتي در پايان، همهچيز مشخص شده است، اين تلاشها محکوم به شکست نيستند؟ ضمن اينکه ماجراي عاشقانهاي که در اين کتاب آمده است چندان جذاب و خوب روايت نميشود. شايد به خاطر اين باشد فردي که داستان را روايت ميکند به معناي واقعي کلمه انسان نيست و شايد به خاطر اين باشد که نويسنده به طور همزمان مجبور بود به داستانها و جريانات مختلف بپردازد که در نتيجه ماجراي عاشقانه را کمتر پرورش دهد. همانطور که اشاره کردم به عقيده من هدف اصلي ايشيگورو اين است که توجه ما را به زندگي جلب کند. زندگياي که ممکن است خيلي ساده و غمگين هم باشد. اما به هر حال زندگي است. کنجکاو شدن درباره اينکه دوستتان جامدادي تازه را از کجا خريده است، حسودي کردن به نقاشي بغلدستي، جا ماندن شما از بازي، پچپچ کردن در تخت موقع خواب و همه اين اتفاقات کوچک بخشي از زندگي هستند. بخشهايي که شايد به چشم نيايند اما ايشيگورو صفحات زيادي را به آنها اختصاص داده است. ناگفته نماند همين موضوع ممکن است باعث شود شما رمان را خستهکننده و حوصلهسربر بدانيد که اتفاقا در جاهاي مختلفي هم همينطور است. پاسخ ندادن نويسنده به سوالهايي که به ذهن هر خوانندهاي خطور ميکند از جمله نکات منفي داستان است. سوالاتي که کم هم نيستند. به علاوه شخصا فکر ميکنم داستان اصلي کتاب بخش کوچکي از شاهکار آلدوس هاکسلي يعني دنياي قشنگ نو است که مقداري ماجراهاي عاشقانه به آن اضافه شده است. از موارد عجيب ديگه اين است که بچههاي هيلشم احساسات درست و دقيقي دارند، از روابط جنسي و حتي اينکه چرا بچهدار نميشوند صحبت ميکنن، از کتاب جنگ و صلح و دنياي جيمز جويس صحبت ميکنند ولي انگار چيزي از طغيان يا نافرماني نميدانند. و دليل اينکه چرا چنين احساساتي هم ندارد در کتاب مشخص نشده است. نميدانيم آيا به همين شکل برنامهريزي شدهاند و يا نحوه الگوبرداري آنها چنين بوده و يا چيز ديگري. خاطرات و صحنههاي اين کتاب از بيروحترين و يخترين مواردي هستند که ميتوان در يک رمان خواند و هدف مشخص در انتهاي مسير اجازه نميدهد که کتاب از اين حالت خارج شود. اما در نهايت چيزي که به ذهن من به عنوان يک خواننده ميآيد اين است که اگر در برابر سرنوشت طغيان نکنيم آيا شانسي براي تجربه واقعي زندگي داريم؟ کتاب هرگز رهايم مکن کتاب تقريبا خوبي است اما به راحتي نميتوان آن را به هرکسي پيشنهاد داد. آدمهاي مختلف برداشتهاي مختلفي از اين کتاب دارند اما همانطور که اشاره شد به نظرم همه موافق باشند که اين رمان شاهکار نيست. ترجمه کتاب نيز ترجمه قابل قبولي است اما در بعضي قسمتها نياز به ويراستاري دارد. جملاتي از کتاب هرگز رهايم مکن در مورد بيشهها داستانهاي وحشتناکي ميگفتند. يک بار، نه خيلي پيش از آنکه ما به هيلشم بيايم، پسر بچهاي با دوستانش به شدت دعوا ميکند و به فراسوي مرزهاي هيلشم ميگريزد. دو روز بعد جسدش را پيدا ميکنند، در دل آن بيشهها، در حالي که به درختي بسته شده بود و دستها و پاهايش بريده شده بودند. (کتاب هرگز رهايم مکن – صفحه ۷۰) اگه هيچکس باهاتون حرف نميزنه، من ميزنم. مشکل، اون جوري که من ميبينم، اينه که حقايق رو به شما گفتن و نگفتن. به شما گفته شده، اما هيچ کدومتون درست درک نکردين، کاملا راضيان. اما من نه. اگه قراره زندگي شرافتمندانهاي داشته باشين، بايد بدونين و درستم بدونين. (کتاب هرگز رهايم مکن – صفحه ۱۱۰) نيمههاي صبح بود و ما سر يکي از جلسات توجيه فرهنگي بوديم. در اين کلاسها ما نقش آدمهاي گوناگوني را که در جامعه با آنها روبرو ميشديم، ايفا ميکرديم: گارسونهاي کافهها، پليسها و غيره. اين جلسات هميشه ما را هيجان زده و در عين حال نگران ميکرد، طوري که حسابي تحريک ميشديم. (کتاب هرگز رهايم مکن – صفحه ۱۴۸) از آنجا که هر يک از ما زماني از روي شخصي معمولي الگوبردراي ميشديم، ميبايست به ازاي هر يک از ما، جايي در آن بيرون، الگوي اصلي مرد يا زني ميبود که به زندگي معمولش ادامه ميداد. اين دستکم به لحاظ نظري به اين معنا بود که ميتوانستيم شخصي را که از روي او الگوبرداري شده بوديم، پيدا کنيم. (کتاب هرگز رهايم مکن – صفحه ۱۸۲) اگه يکي رو پيدا کني، کات، که واقعا بخواي باهاش باشي، اون وقت ميبيني، که اين رابطه خيلي هم خوبه. (کتاب هرگز رهايم مکن – صفحه ۲۴۰) گاهي وقتي با کسي يه زوج هستي، نميتوني مسائل رو مثل کسي که از بيرون رابطهتون رو ميبينه، درک کني. (کتاب هرگز رهايم مکن – صفحه ۲۶۰)