یادداشتی از شمس لنگرودی درباره اینکه آیا بحران ها زمینه ساز آثار خلاقانه می شوند؟
ايران/ مساله اساسي اينجاست که خالق چه کسي است و چقدر بر مساله اشراف داشته باشد و نبوغ و اندازه و تسلطش بر هنر چه ميزان است. وضعيت امروز جهان، وضعيت عجيب و غريبي است و البته ما از اين وضعيتهاي عجيب در تاريخ کم نداشتهايم و ميتوانيم چندين نمونه از آنها را به ذهن بياوريم که بروز و ظهور و همهگيريشان جامعه را با بحران روبهرو کرده اما اينبار با پديدهاي جهاني روبهرو شدهايم که منتظرش نبودهايم. با اينحال اين بحران هم مثل همه مشکلات خواهد گذشت اما معلوم نيست در سرشت و پيشامد سالهاي پيشرو چه تاثيري خواهد گذاشت و چقدر؛ اما خواهد گذشت اين اتفاقات که گفتهاند چنين نماند و چنين نيز نخواهد ماند. اما مساله ارتباط هنر و اين بحرانها را بايد از اين منظر مورد بررسي قرار داد که ادبيات و هنر فلسفه وجوديشان همين نابسامانيها و بحرانهاست و طبيعتا اگر همه چيز سرجاي خودش بود هرگز هنري به وجود نميآمد. در واقع هنر نتيجه فقدان است و نوعي آه کشيدن بلند و جستوجوي همدل. اگر همه چيز سر جاي خودش باشد ديگر نيازي نيست که آدمي به خيال پناه ببرد. طفل، براي و به دنبال آن چيزي که ندارد رويابافي ميکند و بلندبلند با خودش حرف ميزند و بزرگترها هم بهنوعي ديگر رويابافي ميکنند و اگر اين رويابافي تشکل پيدا کند به هنر تبديل ميشود. بههمين دليل هنر را خلاقيت ميدانيم چون خلقي است در مقابل نقصها و بحرانهاي خلقت. از آن زمان که هستي پديد آمد، قابيل به هر دليلي هابيل را کشت و قتلي اتفاق افتاد و حيات، متاسفانه با قتل و جنايت و... شروع شد و به نوعي به همين شکل هم ادامه پيدا کرد و بعد از مدرنيته هم، فقط شکلش عوض شد و کمي اين وضعيت تر و تميز و قانونمند شد وگرنه فرق اساسي در اين مسأله که حيات مدام با اين وضعيت متوحش ادامه پيدا کرده بهوجود نيامد. اين هم واقعيت ديگري است که هنر بهگفته نيچه يک نوع کوشش است براي رهايي از اين بحرانها و انطباق با وضعيت موجود و براي آنکه به خيال پناه ببريم؛ تخيل سازنده که مسلماً با خيالبافي تفاوت دارد. اين تخيل سازنده تفکري پشتوانه خود دارد. پس ترديدي نيست که اين بحرانها و مصائب و مسائل ميتواند باعث بروز و ظهور خلاقيت، يا نوشته و ساخته شدن آثار خلاقانه باشد اما مساله اساسي اينجاست که خالق چه کسي است و چقدر بر مساله اشراف داشته باشد و نبوغ و اندازه و تسلطش بر هنر چه ميزان است. يکي ممکن است آهي بکشد و با نگاهي رمانتيک و معمولي از کنار آن بگذرد و يکي هم ممکن است حافظانه بر دردهاي عميق تاريخي اجتماعي دست بگذارد. ما در طول تاريخ، با بحرانهاي عظيم و به تبع آن با خلق آثار عظيم روبهرو بودهايم. مانند دوران مولانا که مصادف با حمله مغول به ايران بود. شخصاً اميدوارم که همه ما هنرمندان لياقت داشته باشيم و به حدي از ژرفانديشي و نبوغ و درک درست از پيرامونمان رسيده باشيم که از اين معضل دردناک اجتماعي چيزي خلق کنيم که مردم از آن بهرهاي ببرند. در واقع بوسيله آن بتوانند حس همدليشان تقويت شود و از اين رهگذر زندگي برايشان آرامتر بگذرد. به اين نکته توجه ويژه داشته باشيم که که هنر نتيجه و بازتاب واقعيت است و عينا خود واقعيت نيست. رابطه هنر با واقعيت مانند رابطه انسان با آينه است يعني اگر انسان در مقابل آينه قرار نگيرد تصويري هم در آينه ديده نميشود اما اگر قرار بگيرد هم، آن تصوير، عيناً تصوير آن فرد نيست و بازتابي از آن است. اين آينه را بايد به مثابه ذهن و تخيل هنرمند بدانيم و به اين مساله برسيم که هنر عبارت از واقعيتي است در ذهن هنرمند. پس، بهعنوان مثال مولوي هم نميتوانست بهوجود بيايد اگر واقعيت تاريخي وجود نداشت يا فردوسي و شاملو و سپهري و... نميتوانستند بهوجود بيايند اگر واقعيتهاي تاريخي زمان خودشان وجود نداشت.