مادر علی ضیاء: بعضیها فکر میکنند کتابهای من به خاطر پسرم فروش میرود
خبرگزاري کتاب ايران/ شهره احديت در رمان سوم «زخم زار» خود به مسئلهاي پرداخته است که شايد اين روزها براي بسياري از ما دغدغه باشد، حرکتي ميان مرگ و زندگي. اثري که نسبت به آثار پيشين نويسنده جاه طلبانهتر و فرميتر است. براي درک بهتر جهان وي گفتوگويي با او انجام دادهايم تا از چند و چون و کيفيت آخرين اثر و نحوه نگارش آن مطلع شويم.
قبل از پرداختن به کار آخرتان، زخم زار، در مورد کليه کارهايتان حرف بزنيم. چيزي که در آثارتان ديده ميشود، نوعي تنوع فرمي و محتوايي است، چرا اين همه کارهايتان متفاوت است؟
بله. من سه رمان دارم که فضاهايي متفاوت دارند. همه چيز مدام در حال تغيير است و ذهن من هم از اين تغيير مدام دور نيست. هر زمان يک مسئله دغدغه نوشتنم شده که يا توانستهام بنويسم يا سعي کردم ببرم به کنج و پسلههاي ذهنم که روزي بنويسم. اين يک بعد قضيه است. مسئله ديگر شايد به آن عصبيتي برميگردد که زماني من با شنيدن داستانهاي زنان داستاننويس اسيرش ميشدم. مدتي اين ذهنيت وجود داشت که زنان مدام از فضاهاي آپارتماني مينويسند و فقط شخصيتهاي داستانهايشان زناني افسردهاند. خوشحالم که داستانهاي نويسندههاي زن اين روزها، اين همه متفاوت است و دوست داشتم به خودم بگويم در هر سني از هرچه دوست داشته باشم بايد بنويسم؛ اگر بگذارند.
در رمان زوال يک خانواده را ترسيم کرديد و زوالش را، در زخمزار بيشتر سراغ نوعي خانوادهاي که هنوز شکل نگرفته است رفتيد، اين تغيير رويکرد از کجا نشات ميگيرد؟
براي من داستان گاهي با يک تصوير ميآيد و گاه با فکرکردن مدامم به مسئلههايي که آزارم ميدهد يا ذهنم را درگير ميکند. زمان زوال برميگشت به اين مسئلهاي که زياد از ديگران ميشنويم. گذشته درخشان و... . من نميدانم چرا مدام افسوس گذشته در حرفها و نوشتههاي ماست. نميدانم در کشورهاي ديگر هم اين مسئله هست يا نه. مدتي است مروري دارم بر ادبيات داستاني ايران از 1300 به اين طرف؛ باور کنيد در هر کتابي که خواندهام هميشه کسي بوده که افسوس گذشته را ميخورد. ملت حسرت مدام. نميدانم چرا به جاي نگاه به جلو مدام افسوس ميخوريم. من د رشهري با بافت سنتي به دنيا آمده و زندگي کردهام. وقتي ميديدم گردشگران وسط خانههاي تاريخي ميايستند و با افسوس ميگويند حيف، چه روزگاري داشتيم... توي دلم ميگفتم يک هفته نميتوانيد در آن شرايط زندگي کنيد. من هم زيباييهاي گذشته را دوست دارم و برايم ارزشمندند؛ اما به نظرم با گرفتن خوبيهاي گذشته ميشود آينده را ساخت و اين همه ناله نکرد. کاري که کيا در زمان زوال ميکند.
در زخمزار موضوع کلا فرق ميکند. زخمي نميگذارد جمعي کنار هم بمانند. زخمي که براي همه دردناک است و به نظرم همه در آن به نوعي مقصرند. هيچکس آنجور که بايد صادق نيست. آدمها از زخمي که دارند حرف نميزنند. من به شدت به گفتوگو باور دارم. آدم حرافي هستم. به نظرم اين عدم شناخت اجازه ساخت خانواده را نميدهد. اگر بخواهم مثال بزنم، در رمان اگر مريم موضوع صعود قبلي را ميدانست شايد هرگز نميگذاشت امير دوباره سراغ آن کوه برود.
در زخمزار نوعي روايت قسمت قسمت ديده ميشود، چطور به اين فرم رسيديد؟
قبلا در رمان گورچين هم با دو راوي روايت کرده بودم. در زخمزار خيلي به فرم فکر کردم. هيچ جور دلم راضي نميشد بقيه حرف نزنند. اصلا اگر بقيه حرف نميزدند شايد راست و دروغ خيلي چيزها معلوم نميشد. از بچگي وقتي خبر مرگ کسي را ميشنوم به اولين چيزي که فکر ميکنم اين است که اين آدمي که رفته چقدر حرف براي گفتن داشته که نگفته، فرصت گفتنش را پيدا نکرده، کسي نبوده بشنود. وقتي داشتم داستان را با روايت مريم جلو ميبردم يک دفعه به خودم گفتم، «داري چکار ميکني به اين بيچارهها فرصت حرف زدن بده.» و رسيدم به اين فرم که بعضي ميپسندند و بعضي نه.
به نظرم روايت مريم به نسبت ساير روايتها از قدرت بيشتري برخوردار است، آيا بهتر نبود با روايت مريم جلو ميرفتيد؟
خيلي ممنونم که روايت مريم را دوست داشتيد. بخشهايي از کار را با روايت مريم نوشته بودم که به اين نتيجه رسيدم بعد از نوشتن، با دوستي(خانم سحر سخايي) مشورت کردم او هم اين فرم را بيشتر پسنديد و همين را بازنويسي کردم.
چيزي که براي من جالب است، نوشتههاي شما فاصله فراواني با تجربه زيسته شما دارد، اين خلا را چگونه پر کردهايد؟
ممنونم از توجهي که به اين نکته داريد. مساله بيماري من داستاني است حداقل براي خودم پر آب چشم. اما آدمها با معلوليتهاي خيلي زياد آنقدر کارهاي عجيب ميکنند که نوشتن کنارش کار محسوب نميشود. روزي که طرح کار را مينوشتم دوستي گفت، تو روي زمين صاف نميتواني بدون عصا راه بروي مجبوري داستان را ببري سر کوه؟
گفتم، دقيقا به همين دليل مجبورم. مدت زيادي تحقيق کردم شايد زندگي بيشتر از 50 کوهنوردي که گرفتار بهمن شدهاند را خواندم از دوستان کوهنورد خيلي کمک گرفتم. در مورد وسايل، صعود و غيره. در اين فاصله دو عمل جراحي براي پايم داشتم که نتيجهاش اين بود که زخمزار را بايد بنويسم. قبل از من خيليها از چيزهايي نوشتهاند که تجربه نکردهاند. نوشتن از کوهنوردي براي خودم چالش هيجان انگيزي بود. بينهايت از کوهنوردان عزيز همشهري، آقاي ناصردانش و خانم امينه اصفهانيان سپاسگزارم که بيدريغ کمکم کردند. اصولا پژوهش، خواندن مدام در مورد موضوع، ديدن عکس و... براي من موقع نوشتن خيلي مهم است. چه داستان کوتاه بنويسم و چه رمان.
در مورد پايانبندي، به نظر ميرسد، نميخواستيد مخاطب را کلا نااميد کنيد؟
نميدانم شايد خواستم بگويم زندگي همين است حتا وقتي عشقت را از دست ميدهي، شايد برادرت را بيابي. راستش آن موقع اصلا به اين موضوع فکر نکردم. فقط مريم نشسته بود کنار محمد و ماشين در تاريکي جاده جلو ميرفت.
اصولا اهل سئوال حاشيهاي پرسيدن نيستم، اما دوست دارم در مورد نقش پسرتان (علي ضيا) در ديده شدن کارهايتان بپرسم، علي چه نقشي در ديده شدن کتابتان دارد؟ چون اين حواشي در مورد کتابهايتان هست و گاهي مطرح ميشود که شهرت علي در ديده شدن کتابهايتان موثر است؟
ببينيد در کشور ما هميشه به نوعي اسم زنها زير نام پدران و همسران و برادران و پسرانشان مطرح ميشد. در شهر من وقتي زني ميميرد در اعلاميه فوت نوشته ميشود: متعلقه، صبيه، همشيره يا والده. مرگ هم مجوزي براي شناخت آن زن نيست. حتي مرگ هم ديگران را مجاب نميکند که براي نام آن فرد ارزش قائل باشند. هميشه اين متعلق بودن براي من چيز عذابآوري بوده چون من فکر ميکردم متعلقه مفهومي مثل ديگ و قابلمه و فرش و مبل را ميرساند. براي من بسيار بسيار باعث افتخار است که مادر علي ضيا هستم نه بخاطر مجرب بودن و سلبريتي بودن که به خاطر شخصيت و منش. گمانم شخصيت علي رو ميشناسم به اين جهت که ميدانم در تمام زندگياش براي مردم تلاش کرده و ميکند و از وقتي کوچک بوده دغدغهاش دغدغههاي مردم بود. ميدانم که تلاش ميکند براي انسانها کار کند و خيلي متفاوت است با آن چيزي که شايد بعضيها در موردش فکر ميکنند. سالها پيش مطلبي در اين مورد نوشتهام که در همشهري داستان چاپ شد. باور کنيد سال ها براي اينکه من را به عنوان شهره احديت بشناسند تلاش کردم الان هم افتخارم اين است که بگويم شهره احديت هستم مادر علي و شيما ضيا.
اما اينکه علي ضيا چه نقشي در کارم داشته، براي من بيش از اين که باور پذير باشد، خندهدار است. وقتي علي ضيا يک ساله بود من مينوشتم و قبلتر از آن. قبول دارم که هواداران او کتابهاي مرا ميخرند اما به نظر من اگر هوادار يک سلبريتي به خاطر او چهار تا کتاب ادبيات ميخرد، بايد گفت که آفرين. خيلي خوب است که توانستي جوانان اين مملکت را به کتاب خواندن علاقهمند کني. شايد بعد از کتابهاي من به مطالعه علاقهمند شدند که اين اتفاق افتاده. شما خودتان يک نويسنده هستيد و ميدانيد فروش کتاب اصولا سودي براي ما ندارد و نويسندگي شغل محسوب نميشود. نوشتن به نظر من فقط و فقط و فقط عشق است. اگر من به عنوان يک آدم مواد مخدر به جوانان ميدادم کمتر حرف ميشنيدم. به هر حال از قديم هم گفتهاند که «در دروازه رو ميشه بست ولي دهان مردمي که ميخواهند حرفي بزنند نه» من هم اصرار به بستن چيزي ندارم من اهل گفتوگو و مدارا و دوستي ام و شما فکر کنم اين را ميدانيد.
فکر ميکنم اگر تصور ميکنند که کتابهاي من به خاطر علي ضيا فروش ميرود، سخت در اشتباهاند. البته سراغ دارم کساني را که بخاطر علي کتاب مرا نخواندهاند. شما خودتان به عنوان يک نويسنده، يک خواننده حرفهاي، يک مدرس داستان در مورد اين مسئله بهترين صاحب نظر هستيد. من تلاش کردم به کمک آنچه ميدانم داستان بنويسم. قصههاي ناگفتهاي دارم که بايد نوشت. به داشتن فرزندانم افتخار ميکنم و گمان ميکنم اين حق علي است که به مراسم رونمايي يا جشن امضاي کتاب مادرش بيايد. اگر اجازه بدهيد من از شما بپرسم، آقاي بابايي، گمان ميکنيد آثار من بخاطر علي خوانده ميشوند؟
صادق باشم کمي جا خوردم، اما پاسخ ميدهم. به گمان من کيفيت آثار شما ربطي به پسرتان ندارد. در واقع من اولين بار کار شما را منهاي پسرتان خواندم و با شما موافقم شايد برخي به واسطه علي کارتان را خوانده باشند. اما رمانهاي شما کيفيتشان فراتر از اين حرفهاست. شايد در مواقعي حضور علي ضيا کمک کرده باشد که اثرتان ديده شود، اما در عين حال به گمانم کسي رمان شما را بخواند پشيمان نميشود.
اين رمان در 152 صفحه و با قيمت 28هزار تومان از سوي نشر نيماژ منتشر شده است.