داستانک/ مو نمیخواستم مثل عبدو فقیر باشم
ايسنا/مو نميخواستم مثل عبدو فقير باشم، يا مثل بواش يا خيليهاي ديگه از سر نخل بيفتم پايين. بايد يه راهي براي پولدار شدن پيدا ميکردم. کم کم از بچهها و دلِ بازي خودم کشيدم بيرون و بيشتر به امرو نزديک شدم. وقتي بچهها چوکيلي بازي ميکردن، مثل مربيهاي کريکت يا بيسبال ميايستاديم يه گوشهاي و فقط آناليزشون ميکرديم...
داستان کوتاه بومي زير با عنوان «تاجرِ انسان»، به قلم "سعيد فيروزه"، نويسنده و روزنامهنگار بوشهري به رشتهي تحرير درآمده است. با هم ميخوانيم:
امتحانات ثلث سوم را که داديم، توي کوچهها پِره شديم. سر ظهر که ميشد و بواها ميخوابيدن، صداي يکي وسط کوچه بلند ميشد که "چي چي سنگ ترازي، بچهها چي بخورين بياين سي بازي" اين شعر ريتم يواشي داشت، اما براي ما مثل شيپور جنگ بود.وقتي همه جمع ميشدند توي کوچه، تصميم ميگرفتيم چه بازي کنيم. يک روز مسابقه تاير بازي بود و يک روز قاب بازي. بعضي وقتها هم چيش بِرِکو بازي ميکرديم و دم غروب، خسته از پيدا نکردن بچههايي که وسط نخل ها قايم شده بودند، ميرفتيم و شيرجه ميزديم توي کانالهاي آبي که مثل مار، وسط کل ولاتهاي اين منطقه لوليده بود.
اين وسط، فقط "اَمرو مزارعي" بود که خودش را باهامون قاطي نميکرد. يعني باهامون ميومد، همه جا همراهمون بود، اما وقت بازي فقط نظر ميداد و نميومد توي ميدون. شايد به خاطر کفشهاي سفيد قشنگش بود که دو دُوَک نميکرد. آخه تنها کسي که سرِ بازي کفش پاش ميکرد، اَمرو بود. بُواش از تعاوني نيرو انتظامي براش خريده بود. آخه پاسبان بود توي پاسگاه آبپخش و وضع ماليشون از ما کشاورزها و بازيارها بهتر بود.
اَمرو هميشه عين آدم بزرگها رفتار ميکرد. نه که خودشُ بگيره ها، اما کارهايي ميکرد که انگار بيشتر از ما ميفهمه. البته عقلش هم زياد بود. يک بار که بُواش از برازجون براش مجلهي "بچهها گل آقا" خريده بود، اول نشست قشنگ خوندش. بعد اومد تو مدرسه و هر روز يه جُوکيش برامون تعريف کرد و بچهها همه عاشق گل آقا شدند. بعد از يک هفته اومد مجله برگ برگ کرد و هر برگيش ۵۰ تومن فروخت. راست و دروغش پاي خودش، اما ميگفت حتي فهرستش هم فروخته و الان با سودش ميتونه هفت تا مجله ديگه بخره.
خيلي قبولش داشتم. هميشه آرزوم بود تا با اَمرو يه تجارتي راه بندازم. چندباري هم بهش گفتم، اما هميشه ميگفت: مَحسينو، شريک مثل دزده. سيچه خدا سي خوش شريک ننهاده؟ چون شريک ميومد تو کارش دخالت ميکرد، کار خرابي ميکرد، بعد همهي چي هم مينداخت گردن خدا...
البته مُو کمي به اين حرف امرو شک داشتُم. هميشه فک ميکردم خدا شريکي، رفيقي، لااقل کارگري سي خوش داره. دليلش هم دوتا کتاب قرآني بود که تو خونه داشتيم. روي يکيش نوشته بود قرآن مجيد، رو يکي ديگش نوشته بود قرآن کريم. به خاطر همين شکّم هم وقتي "دِي عبدي" اومد در خونمون که براي سر سال شوهرش يه قرآني بديم ببره و ختم کنه، قرآن مجيد دادمش و گفتم: بوام گفته براي خودتون. البته بُوام نگفته بود، اما ميخواستم ريشههاي کفر تو خونمون خشک کنم. البته کمي هم دلم براش سوخت. از وقتي بواي عبدو مرده بود، خيلي اوضاع ماليشون خراب شده بود. بدبخت مثل بوام بازيار بود. وقتي بچهي صاحب باغ گفته بود خارَک ميخواد، پَرونگ بست دور کمرش و رفت بالاي نخل پير تا براش خارک بچينه اما پرونگ کهنه پاره شد و پيرمرد رو کمر خورد زمين. خدا بيامرز مثل رطب چسبيد کف نخلستون و همونجا رحمت خدا رفت.
عبدو همسن ما بود. سيزده سال. ۵ تا کُکاي ديگه هم داشت که پشت سر هم با اختلاف يک سال دنيا اومده بودند. کار زيادي از دست بچهها بر نميومد. فوقش بتونستن برن پادويي يا حمّالي کنن تا زندگيشون نون کُمي بگذره. حتي ما هم که خيلي وضع و روزگار تعريفي نداشتيم بعضي وقتها يه چيزايي به اسم شوجمعهاي ميداديمشون.
مو نميخواستم مثل عبدو فقير باشم، يا مثل بواش يا خيليهاي ديگه از سر نخل بيفتم پايين. بايد يه راهي براي پولدار شدن پيدا ميکردم و براي مُو دنياي تجارت فقط يک در داشت به اسم اَمرو.
کم کم از بچهها و دلِ بازي خودم کشيدم بيرون و بيشتر به امرو نزديک شدم. وقتي بچهها چوکيلي بازي ميکردن، مثل مربيهاي کريکت يا بيسبال ميايستاديم يه گوشهاي و فقط آناليزشون ميکرديم.
از لابه لاي حرفهاي امرو فهميدم که براي تاجر شدن بايد سرمايه داشت. کل پسانداز منم پنجاه تومن بود که ميشد باهاش يک پفک نمکي خريد! بايد سرمايهاي چيزي دست و پا ميکردم تا بهش ثابت کنم منم يه شم اقتصادي دارم. يک فکر بزرگ توي سرم بود. بلبل!
اگر پاچين کردن خرما و دزدي رطب رو فاکتور بگيريم، شکار بلبل اون روزها پول سازترين شغل جوونهاي منطقه بود. خيلي راحت ميشد وسط نخلستونها شاخک بزاري و چن تا بلبل بگيري و پول خيلي زيادي کاسبي کني. روز اول ۵ تا گرفتم. البته شاخک، گردن دوتاشون را گرفت و مردن، ولي اون سه تا بلبل ديگه را بردم مغازهي "احمد رِوِني" و ۱۵۰۰ تومن کاسب شدم. فردا صبح عليالطلوع به اميد شکار بيشتر زدم بيرون. هنوز وارد نخلها نشده بودم که "قيطاس" و چار تا بچهي ديگه جلوم سوز شدن. کلهي هر ۵ نفرشون با ماشين صفر تراشيده بودن و توي آفتاب اول صبح جوري نور را منعکس ميکردن که هيچکس نميتونست باهاشون چشم تو چشم بشه. از گُردهاي توي دستشان معلوم بود براي حرف زدن نيامدند.
- چه ميخواي اينجا؟
+ دارم ميرم هِلِ باغ
- شنيدم ديروز بلبل گرفتيه؟
+ها، مِي چشه؟
- گي خاردي! نه الکيه؟
انگار واقعا الکي نبود چون يهو ۵ نفره ريختند سرم و با گُرد و مشت و لگد به جانم افتادند. پهن زمين که شدم، قيطاس آمد بالاي سرم و با لگد ميزد توي دلم. با هر لگدش نفسم بند ميومد. لا به لاي لگد زدن ميگفت: دفعهي ديگه... هوووپ... اينجونل نبيتمتا... هوووپ... هرچي بلبله ماالِ موونه... اَاَاَع...
لگد آخر را که زد يک چيزي مثل استفراغ از دهنم بيرون زد. اَع را براي طعمش گفتم وگرنه هنوز جا داشتم که بخورم. البته همينقدر کتک خوردن هم براي اينکه بفهمم بلبل هم مافيا دارد بس بود!
ديدم انگاري پول جمع کردن به ما نيامده، اما حالا دستم از قبل بازتر بود. رفتم پيش امرو، با هزار و پونصد و پنجاه تومن پول.
-اَمرالله، مو مُشت پيلي دارم. به نظرت چه وَش کنم؟
اَمرو نگاهي فيلسوفانه بهم انداخت و گفت: برو باش پيزا بخور.
- پيزا؟ پيزا چِنه؟
+ پيزا يه چي خاشيه پي نون درست ميشه.
- يعني مثل نون تيري؟
+ تقريبا شباهت هم ميدن. اما داخلش چياي خاشتريه.
- يعني از مشتک اناري هم خاشتره؟
+ ها خالو ها! خارجيه، تازه ايسه آوردنش تو بوشهر.
دلم توي پيتزا گير کرده بود اما دلم ميخواست پول بيشتري داشته باشم. ميترسيدم بواي مونم مثل بواي عبدو پرونگش پاره بشه و از سر نخل بيفته. دلم ميخواست پولم برسه و بتونم براش يه پرونگ جديدي بخرم. دلم ميخواست يه توپ ميکاساي ۴۰ تيکه بخرم با بچهها بازي کنيم. بايد پولدار ميشدم. لعنت شيطون دادم و گفتم:
- اَمرو مو ميخوام پيل در بيارم. ميخوام کار کنم. تو بايد فن پيل در آوردن يادم بدي.
+ چقد سرمايته؟
- هزار و پونصد و پنجاه تومن.
+ کمه خو!
- يعني هيچ نوِيمو باش کني؟
+ وِيمو، به يه شرط.
- هرچي بگي قبول. مو پاااک گوشم.
+ اولين سودت بايد سيم پيزا بخري.
فقط گفتم چشم. براي نرم کردن امرو حاضر بودم هر هزينهاي بپردازم. قرارمون شد اينکه شنبه صبح بريم سر جاده و سوار مينيبوس رضايي بشيم و بريم گناوه و زيرپيرهني بخريم. از همون زيرپيرهني يقه گردهايي که تازه مد شده بود و توي گرماي دشتستون خيلي مشتري داشت.
وارد گناوه که شديم، مستقيم راه افتاديم سمت بازار. هرجا را نگاه ميکردي پر بود از جنس. به اندازهي درختهاي نخل ولات ما، مغازه داشتند. چيز عجيبي توي هوايشان بود. اجازه نميداد درست نفس بکشيم. براي ما که از منطقهي خشکي آمده بوديم، هواي شرجي بندر کلافه کننده بود. بوي دريا ميداد و انگاري يک کتري بزرگ زير شهر جوش آمده و داره بخارش ميفرسته روي زمين. چند قدم که راه رفتيم، شرّهي عرق شديم. لباسمان به تنمان چسبيد. تا حالا گرماي بيشتر از اين را هم تجربه کرده بودم اما هواي خفه و قطرات عرقي که از همه جايم ميچکيد امانم را بريده بود. ناخودآگاه سرعت راه رفتنمون تندتر شده بود. انگاري عجله داشتيم، ولي نداشتيم. فقط دنبال فرار از سيخ آفتاب بوديم.
رفتيم توي پاساژ بهروزي، فکر کردم توي پاساژ بهتره ولي دَمِ داغ پشت کولرهاي جيپسون ۲۴ هزار داشت کاري با ما ميکرد که هيتلر با يهوديها نکرده بود. طاقتمون تموم شد و اولين مغازه زيرپيراهن فروشي که ديديم، پريديم داخلش.
شايد اگر اون لحظه جمشيد هاشمپور ميديدم اينقدر خوشحال نميشدم که کُلمَن آبي رنگِ روي ميز روبروم را ديدم. چشمم را بستم و رفتم سمت کلمن. ليوان استيلي رويش بود. ليوان را برداشتم و زير شير گرفتم. دکمهي روي شير کلمن را که فشار دادم، سرماي آب حس خوبي به دستم داد...
همينطور که آب توي ليوان بالاتر مي آمد، دور ليوان هم قطرات شبنم نقش مي بست. سه تا ليوان آب يه نفس سر کشيدم تا يادم اومد مغازه صاحبي هم داره. سر چرخوندم لابهلاي هزارتا پلاستيک غولآسا که پر از لباس و لباس زير و جوراب بود، ديدم پسر سفيدخارهاي به زور روي صندلي نشسته. اين که ميگم به زور يعني به حدي چاق بود که پهلوهاش از تو دستهي صندلي زده بود بيرون و فکر کنم خودش چرب ميکرد تا بتونه از توي صندلي در بياد.
مثل بوام وقتي که آدم بزرگي ميديد گفتم: سلام سلام عليکم.
فروشنده گفت: سلام جوون خوشتيپ.
نگاهي به امرو کردم و دوتايي به لهجهي تهرانيش نيشخندي زديم.
امرو هم سلام عليکي کرد. گفت: زيرپيرهني ميخوايم. از همين يقه گردها. داري؟
- آره عزيزم داريم. اما تکفروشي نميکنيم.
+ مونم نگفتم تکفروشي. بنده هم فروشنده هستم خالو. فقط جين ميخرم.
- به به چه عالي. جاي درستي اومدي داداش گلم. چندتا جين ميخواي؟
+ جيني چنده؟
- دوهزار و پونصد.
آه از نهادم بلند شد. باز هم دنياي تجارت روي کثيفش داشت بهم نشون ميداد. حتي اگر هيچي نميخوردم و کرايهي برگشتم هم امرو حساب ميکرد، باز هم نميتونستم چيزي بخرم. بغض بزرگي گلوم گرفت. خواستم گريه کنم.
دوتا! صداي امرو بود. دوتا جين وم بده.
ميدونستم پنج هزار و شيشصد تومن پول داره. شيشصد تومن ميموند که اون هم ميشد کرايه برگشتمون و يه چيزي که بخوره. ديگه به آخر خط رسيده بودم. داشتم به پرونگ پوسيده و بلنديِ نخلها فکر ميکردم. به بواهايي که از نخل افتادن و بچههايي که يتيم شدن. به عبدو که بي بوا شد و يک ساله مدرسه نمياد. به بواي پيرم که اگر نباشه... نه، نميخوام بهش فکر کنم. اگر زندگي جنگه، مونم پلنگم. ميخوام مبارزه کنم.
رو کردم به فروشنده و گفتم: با هزار و پونصد چه جنسي داري سي فروش؟
نگاهم کرد. نميدونم چه تو صورتم ديد اما گفت: شورت لنگري داريم. جنس اعلا، خنک...
- نه، مونم زيرپيرهني ميخوام.
+ خوب پولت نميرسه که پسر خوب. جوراب بدم بهت؟
- مو فقط زيرپيرهني ميخوام.
کمي فکر کرد و غبغب بزرگش خاروند. صندليش چرخوند و خم شد طرف کمدهاي زهوار در رفتهاي که توي هر کدومش به اندازهي يه نيسان جنس بود. چندتا شيليف پر از جنس را کشيد بيرون و از پشتشون يه بسته در آورد و گذاشتش روي ميز.
- ببين پسر خوب، اين دوستت دوتا جين زيرپيراهن خريده. يعني ديگه چي؟ بازار رو قبضه کرده. اما تو بيا و اين زيرپيراهنهاي سايز بچهگونه رو ببر. اينجوري هم با رفيقت به اختلاف نميخوري و هم بازار خودتو داري.
+ چند تومنه؟
- هزار و پونصد، براي داداش گلم تخفيف هم ميدم، هزار و چهارصد.
از خوشحالي انگار همه چيز دور و برم رنگي شد. باد کولر چرخيد روم و هوا خنک شد. مغازه قشنگتر شد. حتي فروشنده هم لاغرتر به نظر ميرسيد.
نيم ساعت بعد، دو فاتح گناوه، سوار مينيبوس بنز خط سرخ، داشتيم توي مسير برازجون مارش پيروزي ميرفتيم.
گفتم: امرلا، تهرونيا واقعا آدملِ با معرفتين.
- ها، چه خيال کرديه؟ مو با آدم الکي معامله ميکنم؟
+ نه، خوشمت اومه. ايسه تو برازگون چه کنيم؟
- ميريم هِلِ بازار و همينطور عمده ميفورشنيمشون.
+يعني تکفروشي نداريم؟
- نو! نو تکفروشي!
جفتمون زديم زير خنده و تا برازجون از هر دري گفتيم. اونجا مقصدمون مشخص بود. کل مغازههاي لباس فروشي برازجون به اندازه يک پاساژ گناوه بود. تقريبا مغازه هفتم-هشتم بود که جين دوم امرو هم فروخته شد و حالا هفت و چهارصد توي دستش بود. خيلي حسوديم شد چون هيچکس زيرپيرهني بچهگونه نميخواست. يکي بهم گفت: «آدم خيلي داشته باشه براي بچهاش تکپوشي، تيشرتي چيزي ميخره. زيرپيرهني ديگه چه صيغهايه؟»
تقريبا همهي مغازهها را رفتيم. ديگه نا اميد شده بودم. امرو زد پشت شونهام و گفت: «اشکالي نداره. بيو بريم تو پارک کمي استراحت کنيم.»
روي تاب دو نفرهاي نشستم. امرو هم رفت با سود سرشارش دوتا يخ در بهشت خريد و اومد نشست روبروم.
- امرلا، تو اگر پيلدار بشي با پيلت چه ميکني؟
+ مو موتور ميخرم. ماشين ميخرم. اسباببازي، پيزا، تيلويزون، همهي چي. تو چه؟
- مو دلم ميخواد پيل بدم يه دانشمندي، يه پَرونگي بسازه که خراب نشه. خوش از نخل ببردت بالا و خوشم بياردت دومن. شايدم يه پارکي ساختم پر از اسباببازيهاي قشنگ قشنگ که بچيل ولات بتونن توش بازي کنن؛ و سعي کردم حرکت تاب رو تندتر کنم.
يخ در بهشت که تمام شد، امرو گفت تا بريم تو خيابون بيمارستان. اونجا هم چندتا مغازه هسي. بلند که شدم، قهقهي امرو رفت تو هوا. آهنهاي زنگ زدهي تاب، لباس و شلوارم را راه راه کرده بود. البته خودش هم وضع بهتري نداشت. لباس خيس از عرقمان حالا طرحهاي نارنجي کج و معوجي گرفته بود.
تو خيابون بيمارستان، حتي حاضر به تکفروشي هم شديم، اما کسي مشتري نبود. حالا ديگه هوا داشت تاريک ميشد. مجبور بوديم برگرديم ولات. با امرو حرف نميزدم. اگر دهن باز ميکردم، کل بغضم ميشد گريه. دلم نميخواست شکست خورده باشم، اما انگار ذاتم با تجارت ميونهاي نداشت. خدا وقتي داشت گرد پولدار شدن ميپاشيد تو ذات مردم ايران، ما مشغول خرماچيني براي صاحب باغ بوديم!
به ولات که رسيديم با امرو خداحافظي کردم. او با لب پر از خنده و جيب پر از پول سمت غرب ولات رفت و منم با يک جين زيرپيرهن زير بغلم، مستقيم رفتم به طرف خونه. خونه! اي واي که اگر بوام بفهمه رفتم اين همه پيل دادم براي زيرپيرهني و هيچي هم عايدم نشده داغم ميکنه. حالا ترس کتک خوردن هم به درد ورشکستگي اضافه شد. اگر زيرپيرهنها ميريختم دور، چيزي نميفهميد. اما پس پرونگ اتوماتيک چه؟ پارک براي بچهها چه؟
توي همين فکرها بودم که عبدو از خانهشان بيرون آمد. سلام عليک پرغصهاي با هم کرديم. او غصهدار بواش بود و مو غصهدار سرمايهام.
گفت: يو دِ چنه زير چُلت؟
نگاهش کردم. سوراخ روي سينهي لباس کهنهاش، دريچهاي به جهان برايم باز کرد. سختترين تصميم زندگيم تو کسري از ثانيه گرفتم و گفتم: «عبدي، سر جاده يه نفر اي داد سي مو، گفت بده سي عبدي تا با ککاهاش بر کنن. اسمش هم نگفت سيم.»
نيش عبدو تا پشت سرش باز شد و دندانهاي قهوهاي نامرتبش برق زد. کيسه را دادم دستش و عبدو سرجا برگشت توي خونه.
فردا ظهر، شيش تا فرشتهي سفيدپوش، لابهلاي بچهها بازي ميکردند. با امرو نگاهي به هم کرديم و لبخند زديم. هر دو خوشحال بوديم...