داستان"پای بی قرارم" از شرمین نادری (قسمت اول)
اعتماد/ يک باربه دوستي گفتم من سندروم پاي بي قراردارم،گفت گمانم اين يک بيماري عصبي خطرناک باشد وبهتراست با اسمش شوخي نکني،نمي دانم،يعني يادم نيست که همان روزازاين حال غريب زدن به کوچه و راه رفتن هر روزه ام ترسيدم يا خيلي بعدتروقتي کسي به من گفت راه رفتن براي تو يک جورجنگيدن است با خودت.
به هرحال خيلي وقت ها اين جنگ دست خودم نيست، وقتي با تمام وجود مثل تکه اي شهاب سنگ کنده مي شوم از روي صندلي و به سمت مرکزشهرکشيده مي شوم ،يعني مي دوم توي کوچه ،تا ديوانه وار راه بروم و برسم به جايي که شهرزنده است، بعد مي ايستم ونگاه مي کنم به ديوارها و پنجره ها و خيابان ها که انگار ايستاده اند تا نفس کشيدن آدمهايشان را نگاه کنند .
همين سه روز پيش که سرصبح چهارده هزارقدم رفته بودم و برگشته بودم و به دوروبرم نگاه کرده بودم و يادم نمي آمد چطور از خيابان شلوغ وليعصر سردرآورده ام،براي جلسه ساعت چهارمجله از خانه بيرون زده بودم وقصد داشتم ماشين هاي ميدان فاطمي را سوارشوم وبعد کمي، فقط کمي به سمت فلسطين ،البته ميدانش ،پياده روي کنم.
اگر اشتباه نکنم،تازه از درخانه بيرون آمده بودم وداشتم براي خودم حساب مي کردم که کي مي رسم به دفتر مجله که ديدم يک زن باعصاي باريک چوبي وکمري که مثل خود عصا خم بود از در يک خانه اي آمده بيرون ونگاهم مي کند.
حرکاتش آهسته بود ،درست مثل فيلم هاي قديمي ،زني پيرکه سنگين سنگين پيچيده بود توي پياده رو و خندان خندان نگاهم کرده بود،صورتش مثل آينه اي شکسته پکسته بود و صداي نفسش ،خش دار،مثل جاروي رفتگري خسته ،کل پياده رو را به سمت من انگار جارو مي زد .
من هم بي اختياروبه خاطرآن شرم واحترامي که بزرگترها يادمان داده بودند وهنوزهم دلخورنيستم ازسختگيري شان،ايستاده بودم و نگاهش کرده بودم،لابدمنتظر بودم بگذرد،اما نمي گذشت.
خيال کردم آمده که براي آخرين بار کوچه مان راتماشا کند که آن طوردست مي گذاشت روي درخت ها و برگ هاي خشک وريخته پيخته شمشادها وبه گربه زشت وکوري که کنارسطل آشغال نشسته بود يک جوري مي خنديد که من وگربه هردومعذب مي شديم .
بعد امامثل کشتي کوچک بادباني که بادمخالف به تلوتلو انداخته باشدش،زن خودش را توي راه باريک جلوي خانه اش کشيده بود وبه سمت خيابان ايستاده بودوخيره شده بود به آن باريکه نور پاييزي که مي ريخت توي کوچه وبعد بازگردن چرخانده بود وبه من نگاه کرده بود .
همين هم بود که راه افتاده بودم،درست مثل دختربچه اي که دوچرخه سواريش را نشان بزرگترها مي دهد،پا زده بودم،اين قدرتندتند رفته بودم که ديگرنفهميده بودم،کي اززيرآن پل شلوغ کردستان گذشته ام وماشين ها روي سرم تلق تلق کنان اتوبان شمال را به جنوب و اتوبان جنوبي را به شمال خط انداخته اند .
پا زده بودم ،از خيابان هاي شلوغ و از بين مردمي که با صورت هاي خاموش و خسته مي گذشتند از کنارم دويده بودم ووليعصر را به سمت پايين چنان شنا کرده بودم انگار از مرگ مي گريزم .
ازمرگ گريخته بودم البته؛ازنشستن بي پايان،ازعصاهاي خم شده،روي باغچه کچل خيابان شيخ بهايي، ازدمپايي هاي قهوه اي طبي وازآن خنده آخر زن فرار کرده بودم وحالا خدا مي داند چرا درست وسط پياده رويادم افتاده بود که بيدار شوم و ببينم که چهارده هزار قدم را جوري تند تند آمده ام که پا و دست و مغزم بي حس شده و کسي توي دلم مورس مي زند به قصد پيدا کردن کمکي چيزي.
بارآخرش نبود،زن را مي گويم ،همان که آمده بود راه برود ،باراولش بود،باراولي که آمده بود توي کوچه،بار اولي اصلا که آدم مي فهمد زنده است وراه مي رود توي کوچه وبا خودش مي گويد که چقدر اين خيابان هاي درهم گوريده،اين مردم خسته وسروصداي اين شهر شلوغ را دوست دارد،بارآخرش نبودگمانم.
برگرفته از @sherminnaderi