شرح حالی آهنگین از بانوی قصه گوی رادیو
ايسنا/ محمدباقر رضايي ـ نويسنده راديو ـ پس از بهروز رضوي و آلبرت کوچويي، حالا براي مريم نشيبا، ديگر گوينده باسابقه راديو، متني آهنگين را نوشته است.
رضايي در اين متن، از مريم نشيبا به عنوان «بانوي قصه گوي راديو» ياد و تلاش کرده است، با نگاهي طنز ويژگي هاي شخصيتي و حرفه اي او را تشريح کند.
مريم نشيبا، از پيشکسوتان راديو و گوينده برنامه به يادماندني «شب بخير کوچولو» است. او همچنان در راديو فعال است و در خانه نيز از مادر ۹۷ ساله اش نگهداري مي کند.
اين متن طنز و آهنگين که در وصف مريم نشيبا نوشته شده به شرح زير است:
«آن که دلش مثل دلِ يک کفتر بود
آن که صدايش مخملين بود،
و در شغل خود بهترين بود.
آن که هر خواستگاري را جواب مي کرد،
و قصه هايش بچه ها را خواب مي کرد.
آن که دلش مثل دلِ يک کفتر بود،
و هميشه در آرزوي هواي بهتر بود.
آن که حرف دلش بسيار شيوا بود،
و نام محترمش مريم نشيبا بود.
آن که تا به حال زياد جايزه گرفته،
اما به خاطر آنها خودش را نگرفته.
آن که هميشه فکر مي کرد راديو بهشتِ اوست،
و قصه گويي در سرنوشتِ اوست.
آن که استوديوهاي راديو را هم بهشت مي دانست،
و بي اعتنايي به بچه ها را زشت مي دانست.
آن که تعداد مخاطبان برنامه ي «شب بخير کوچولو»يش بالا بود،
و شروع برنامه اش با «گنجشک لالا، مهتاب لالا» بود.
نقل است براي خواندنِ سه صفحه متنِ برنامه اش،
به اندازه ي سي صفحه انرژي مي گذاشت،
و با وجودِ برآوردِ کم، هيچ چيز کم نمي گذاشت.
مي گويند هميشه با مديرانِ راديو جدل مي کرد،
و آنها را براي وضعِ بهتر، وادار به عمل مي کرد.
نقل است از او پرسيدند اگر از راديو اخراج شوي چه مي کني؟
فرمود در يک لباس فروشيِ بچگانه کار مي کنم.
ديگر روز فرمود: مي روم به يکي از مهدِ کودک هاي تهران، براي بچه ها قصه مي گويم.
يک روز هم فرمود: من اگر پول و قدرت داشتم، همه ي بچه هاي خيابان را جمع مي کردم و به مدرسه مي فرستادم.
حرف هاي اين چنيني اش جالب بود،
چون بر احساساتش غالب بود.
اگر وسطِ حرف هايش مي پريدي،
بايد اخم هايش را به جان مي خريدي.
البته اخم هايش هم شيرين بود،
چون با مهرباني عجين بود.
بچه ها به او مي گفتند: عمّه جورابي،
گاهي هم مي گفتند: عمّه شکلاتي.
چون در نمايشگاهِ کودکانِ کار، جوراب مي فروخت،
و درآمدِ آن را براي همان کودکان مي اندوخت.
و چون هميشه با خودش شکلات همراه داشت،
و آنها را براي بچه ها از خانه بر مي داشت.
عده اي به او مي گفتند: خاله مريم،
مهرانِ دوستي هم مي گفت: آبجي مريم.
چون دروغ و دغل توي کارش نبود،
و يک دانه شکلاتِ حرام توي بارَش نبود.
دوست داشت خوراکي هايش را بخوري،
و ناراحت مي شد اگر مي گفتي نمي خوري.
آنقدر بچه ها را عزيز مي داشت،
که در دلشان حرف هاي لذيذ مي کاشت.
همه ي زندگي اش براي بچه ها شده بود،
و خودش هم دقيقا مثل بچه ها شده بود.
نقل است زماني که معلم بود،
آنقدر با بچه ها جور بود،
و فضاي کلاسش پُر از شور بود،
که بچه ها برايش مي مُردند،
و پُفک هايشان را با او مي خوردند.
آنقدر هم شهامت داشت،
که وقتي به مقامات مي رسيد،
درباره ي بچه ها سفارش مي کرد،
و بي عدالتي ها را شمارش مي کرد.
مي گويند يک روز به رييس جمهور که رسيد،
فقط گفت «بچه ها» را دريابيد،
و نگفت که «مرا» دريابيد.
آنقدر صميمي و ساده بود که به هر کس مي رسيد،
مي خواست او را بغل کند،
و لحظه هاي زندگي را به عشق بَدَل کند.
روايت است که در مراسمي گفته بود: من معلم بودم،
تاجِ الهي به سر دارم،
و به قدرِ کافي از افتخار لبريزم.
و در جاي ديگري هم به جاي «به نام خدا» گفته بود: به نام خاتمکارِ بالِ پروانه ها.
و يا: به نام نقاشِ بالِ پروانه ها.
و اين سخنانش شاعرانه بود،
چون برخاسته از تفکرِ آگاهانه بود.
وجودش براي همه فايده بود،
و هميشه رفتارش بي افاده بود.
با فضاي مَجازي رابطه اي نداشت،
و اساساً به اين چيزها علاقه اي نداشت.
با اين عوالم، بيگانه بود،
چون به نظرش منتهي به ويرانه بود.
زني آراسته بود،
و از يک خانواده ي خوش صدا برخاسته بود.
هيچ گاه زنِ آرايشي نبود،
و اساساً آدمِ نمايشي نبود.
نقل است که بازي در فيلمِ ليلاي مهرجويي را رد کرد،
و راه يافتن به سينما و تلويزيون را براي خودش سد کرد.
ولي با همه تعامل داشت،
و با وجودِ سنّ ِ بالا تعادل داشت.
به اسم هايي مثلِ مونس و نديم علاقه داشت،
چون خودش در اين زمينه ها تجربه داشت،
و مخصوصاً در مورد مادرش سابقه داشت.
روايت است که در جواني بسيار خواستگار داشت،
اما پيشِ آنها رفتاري بيعار داشت.
آنقدر آش را شور مي کرد،
که بيچاره ها را دور مي کرد.
مادرش به آنها مي گفت:
اين دختر مثل گوشتِ خَره، نَپَزه!
و اين حرفِ مادر براي خواستگارها خار بود،
و نتيجه اش هم فرار بود.
تکيه کلامِ اين دختر «آخ نَه نَه، واخ نَه نَه» بود،
و هميشه هم در حالِ تکرار اين کَلمَه بود.
ولي در واقع بچه اي «نَه نِه اي» نبود،
و جان به جانش مي کردي «بابايي» بود.
پدرش او را «ماري» صدا مي کرد،
و هيچ وقت هم با او «دعوا» نمي کرد.
چون آب حوضِ خانه را «او» مي کشيد،
و به مرغ و خروس هاي خانه، او مي رسيد.
نان دادن به ماهي هاي حوض، با او بود،
و در آشپزخانه هم کدبانو بود.
دوست داشت بزرگ که شد رستوران بزند،
و آنجا دست به کارهايي براي کودکان بزند.
ولي دستِ بر قضا معلمِ دبستان شد،
و براي بچه ها يکي مثلِ «باغچه بان» شد.
او براي معلمي، اسم نوشته بود،
ولي دلش با قصه گويي سرشته بود.
براي همين، به راديو کشانده شد،
و آنجا هم حرفش به کرسي نشانده شد.
درباره ي ورود او به راديو، روايات، مختصر است،
اما همه ي آنها صحيح و معتبر است.
يکي از آنها اين که او را براي خواندنِ خبر نشاندند،
بعد فهميدند که او را اشتباهي به آنجا کشاندند،
چون خبر را هميشه با احساس مي خواند،
و نمي دانست که بايد آن را «بي احساس» خواند.
نقل است يک بار وقتي خبري درباره ي سقوط هواپيما خواند،
وسطِ خبر، چنان اشکي ريخت،
که خبر را با «احساس» آميخت.
همان جا آردِ خبرگويي را بيخت،
و «اَلَک»ش را به ديوار آويخت.
باز نقل است که اولين بار در استوديويِ يک برنامه،
بهروز رضوي او را در کنار خود نشاند،
و در توصيفِ صدايش دُرّ فشاند.
با همه ي اينها در راديو که بود،
گاهي انتقادهاي تند مي کرد،
و پيشرفتِ خودش را «کُند» مي کرد.
روزي به يک مدير گفت «اگه زياد بُدويي کفشِت پاره مي شه ها!!».
از اين نوع حرف ها زياد مي گفت،
و توصيه هاي «احتياطي» را نمي شنفت.
چون سرش براي «گلايه» درد مي کرد،
و خودش را از خيلي جاها طرد مي کرد.
اما حسن خجسته با او شوخي هاي پاکيزه مي کرد،
و حالِ او را يک جوري «کاناليزه» مي کرد.
روزي در سفرِ جشنواره ي «زيباکنار» به او گفت:
«خانوم نشيبا، من اين شبها که خونه نيستم، شب بخير کوچولوي شمارو نمي شنوم و خوابم نمي بره!!!»
او هم مثل اسفندِ روي آتش، مي پريد،
و مثل کودکانِ خوشحال، مي جهيد.
از آنها بود که صد سال را دقيقاً رد مي کرد،
چون هميشه، راهِ مريضي را سد مي کرد.
نگاهش چنان جادو مي کرد،
که غم و غصه ها را «جارو» مي کرد.
يک ساعت طول مي کشيد تا با کسي خداحافظي کند،
از بس که دوست داشت رفيق بازي کند.
چون يک زمان، راننده ي قَدَري بود،
و خيلي هم دَدَري بود.
ولي مادرش او را ترساند،
و دستش را براي رانندگي لرزاند.
اين شد که ماشين را گذاشت کنار،
و هميشه پياده مي رفت سرِ کار.
از هواپيما و آسانسور هم، مي ترسيد،
و تا به مقصد برسد، مي لرزيد.
ولي اگر در جايي، دعوايي مي ديد،
خودش را «رد» نمي داد،
مي ايستاد و آشتي مي داد.
سرش براي صلح دادنِ مردم، درد مي کرد،
و آتش هر دعوايي را، سرد مي کرد.
نگاهش تميز بود،
چون از صداقت لبريز بود.
زني بسيار جنجالي بود،
و وجودش باعثِ خوشحالي بود.
اگر جورابش سوراخ بود، پنهان نمي کرد،
و حرفِ رک و صريحش را، کتمان نمي کرد.
کسي جراَت نداشت پيشِ او از راديو، بد بگويد،
و يا انتقادهاي بيش از حد بگويد.
چون او در راديو، عشق را ديکته مي کرد،
و اگر اخراجش مي کردند، سکته مي کرد.
او را سخنانِ بي شماري در «چنته» بود.
مي فرمود:
ما گُمِ معنوي شده ايم.
ما بي ترتيب شده ايم.
ما از خدا دور شده ايم.
ما صيدِ دنيا شده ايم.
ما به آنچه داريم رضايت نمي دهيم.
ما آرامشِ خود را فداي تجمّل مي کنيم!!!
و از اين جور سخنان، فراوان مي فرمود،
چون از سُلاله ي محبوبان بود،
و گاهي البته در ليستِ مغضوبان بود.
خدايش در بهشت جاي دهاد.
آمين يا رب العالمين.
محمدباقر رضايي، کاتبِ برنامه هاي ادبيِ راديو.
تَمّت!»