شعرخوانی زیبای هوشنگ ابتهاج؛ آری ای جان چون بجوشد هوشِ تو
آخرين خبر/ بيتِ آخر تمام ماجراست!
همسفر گشتند کوري و کري/رفته رهجويان به هر بوم و بري
شامگاهان پاي در دامانکشان /بر لبِ دريا گذار افتادشان
موج سر ميکوفت بر سنگ از قفا /کوهِ کف صد پاره ميشد در هوا
رعد همچون نعرهاي ديوانهوار /هر طرف ميتاخت بياسب و سوار
آن يکي بانگِ هيولايي شنيد /مانده در تاريکيِ شب ناپديد
وان دگر ديوانه کوشي گنگ ديد /کز پيِ زنجيربانان ميدويد...
آسمان آسود و دريا رام شد /مرغِ صبح از آشيان بر بام شد
آن يکي ميديد مرغي بيسرود /وان دگر بيمرغ بانکي مي شنود...
هيبتِ دريا نه اين است و نه آن /گوهرِ درياست از ساحل نهان
خفته بر ساحل نداني چيست اين /چون در او افتي بداني کيست اين
تا نپنداري که داري چشم و گوش /آن شنيدنها و ديدنهات کوش؟
چشم را چون دل بود فرمانروا /بشنود از هر نگاهي صد نوا
گوش را گر عشق بخشد ناز و نوش /از شنيدن راه جويد در نقوش
دستِ عيسي از چه آمد دلنواز؟ /درد را ميديد و ميشد چارهساز
آري اي جان چون بجوشد هوشِ تو /بشنود چشم و ببيند گوشِ تو...