داستان شب/ شازده کوچولو (قسمت اول)
آخرين خبر/شازده کوچولو يا شاهزاده کوچولو (به فرانسوي: Le Petit Prince) داستاني اثر آنتوان دو سنت اگزوپري است که نخستين بار در سپتامبر سال ۱۹۴۳ در نيويورک منتشر شد.
اين کتاب به بيش از ۳۰۰ زبان و گويش ترجمه شده و با فروش بيش از ۲۰۰ ميليون نسخه، يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ محسوب ميشود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شدهترين» و «ترجمه شدهترين» کتاب فرانسويزبان جهان است و به عنوان بهترين کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شدهاست. از اين کتاب بهطور متوسط سالي ۱ ميليون نسخه در جهان به فروش ميرسد. اين کتاب در سال ۲۰۰۷ نيز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزيده شد.
در اين داستان سنت اگزوپري به شيوهاي سوررئاليستي به بيان فلسفه خود از دوست داشتن و عشق و هستي ميپردازد. طي اين داستان سنت اگزوپري از ديدگاه يک کودک، که از سيارکي به نام ب۶۱۲ آمده، پرسشگر سؤالات بسياري از آدمها و کارهايشان است.
مقدمه کتاب:
به لئون ورث Leon Werth
از بچهها عذر ميخواهم که اين کتاب را به يکي از بزرگترها هديه کردهام. براي اين کار يک دليل حسابي دارم: اين «بزرگتر» بهترين دوست من تو همه دنيا است. يک دليل ديگرم هم آن که اين «بزرگتر» همه چيز را ميتواند بفهمد حتا کتابهايي را که براي بچهها نوشته باشند. عذر سومم اين است که اين «بزرگتر» تو فرانسه زندگي ميکند و آنجا گشنگي و تشنگي ميکشد و سخت محتاج دلجويي است. اگر همهي اين عذرها کافي نباشد اجازه ميخواهم اين کتاب را تقديم آن بچهاي کنم که اين آدمبزرگ يک روزي بوده. آخر هر آدم بزرگي هم روزي روزگاري بچهاي بوده (گيرم کمتر کسي از آنها اين را به ياد ميآورد). پس من هم اهدانامچهام را به اين شکل تصحيح ميکنم:
به لئون ورث
موقعي که پسربچه بود
آنتوان دو سنتگزوپهري
من هم برگردان فارسي اين شعر بزرگ را به دو بچهي دوستداشتني ديگر تقديم ميکنم: دکتر جهانگير کازروني و دکتر محمدجواد گلبن
احمد شاملو
فصل اول:
يک بار شش سالم که بود تو کتابي به اسم قصههاي واقعي -که دربارهي جنگل بِکر نوشته شده بود- تصوير محشري ديدم از يک مار بوآ که داشت حيواني را ميبلعيد. آن تصوير يک چنين چيزي بود:
تو کتاب آمده بود که: «مارهاي بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت ميدهند. بي اين که بجوندش. بعد ديگر نميتوانند از جا بجنبند و تمام شش ماهي را که هضمش طول ميکشد ميگيرند ميخوابند».
اين را که خواندم، راجع به چيزهايي که تو جنگل اتفاق ميافتد کلي فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگي اولين نقاشيم را از کار درآرم. يعني نقاشي شمارهي يکم را که اين جوري بود:
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترستان بر ميدارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟
نقاشي من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم ميکرد. آن وقت براي فهم بزرگترها برداشتم توي شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه بايد به آنها توضيحات داد. نقاشي دومم اين جوري بود:
بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآي باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافي و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و اين جوري شد که تو شش سالگي دور کار ظريف نقاشي را قلم گرفتم. از اين که نقاشي شمارهي يک و نقاشي شمارهي دو ام يخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نميتوانند از چيزي سر درآرند. براي بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزي را به آنها توضيح بدهند.
ناچار شدم براي خودم کار ديگري پيدا کنم و اين بود که رفتم خلباني ياد گرفتم. بگويي نگويي تا حالا به همه جاي دنيا پرواز کرده ام و راستي راستي جغرافي خيلي بم خدمت کرده. ميتوانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافي خيلي به دادش ميرسد.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهاي حسابي برخورد داشتهام. پيش خيلي از بزرگترها زندگي کردهام و آنها را از خيلي نزديک ديدهام گيرم اين موضوع باعث نشده در بارهي آنها عقيدهي بهتري پيدا کنم.
هر وقت يکيشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشي شمارهي يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام ببينم راستي راستي چيزي بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه است». آن وقت ديگر من هم نه از مارهاي بوآ باش اختلاط کردهام نه از جنگلهاي بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولي آشنايي به هم رسانده سخت خوشوقت شده.