داستانک/ سال نو شروع شد نوشته سروش صحت
آخرين خبر/ چند روزي از پايان تعطيلات گذشته، سال نو شروع شده و عيد تمام شده ولي انگار عيد هنوز تمام نشده است... راديو تاکسي روشن است ولي گوينده ديگر از برنامه ها و اهدافي که براي سال جديد در سر داريم حرفي نمي زند و آرزوي بهترين ها و خوب ترين ها را نمي کند و مردم ديگر در خيابان خيلي عجله ندارند و سال نو هنوز شروع نشده انگار که ديگر خيلي هم نو نيست و دارد مي شود عين سال هاي قبل... با همان روزهاي معمولي که گاهي کسل کننده است، گاهي شادي آفرين، گاهي طولاني، گاهي غم انگيز و پر از اتفاقات غيرمترقبه و مرگ و جدايي و دعوا و تولد و... سالي به همان خوبي سال قبلي اش و قبلي ترش و قبلي قبلي ترش و قبلي تر از قبلي ترش. همين موقع چشمم به برگ هاي شاداب و تازه درآمده و با طراوت درختان افتاد و فکر کردم هر چند که همه چيز تکراري است ولي چقدر خوب است که زنده ايم و دوباره بهار آمده و مي توانيم لذت بهار را تجربه کنيم. داشتم کيف مي کردم که زنبور بزرگي از پنجره تاکسي آمد تو و نوک دماغم را گزيد و از شيشه ديگر بيرون رفت، انگار فقط آمده بود که دماغ من را بگزد و برود. دماغم اندازه يک گلابي شده بود و داشت از شدت سوزش آتش مي گرفت. هميشه اتفاقاتي هست که رنگ و بوي تازه يي به زندگي مي دهد.