الفبای لازاروس رمانی آنتروپیک است
خبرگزاري کتاب ايران/زندهشدن ايلعازر يا همان لازاروس بزرگترين معجزه عيسي مسيح است . به عيسي لقب روحالله دادهاند؛ يعني کسي که روح خداست و نفخه آسماني دارد و احتمالا اين لقب به ماجراي لازاروس اشاره دارد. اما در ماجراي لازاروس موضوعي مستتر است. تاخير در زمان و تاخير در هستي.
هادي تقيزاده در رمان «الفباي لازاروس» به کشف وجوه ديگر کميک از وضعيت تراژيک زمان و مکان راوي پرداخته است. او به همراه جمعي از دستيارانش راهي اين کشف ميشود. موجوداتي عجيب از قبيل يک موجود فرازميني، مکانيکي که ماشينها او را به راهبري خود برگزيدهاند و شاعري که بهوقت شعرخواندنش باران ميبارد. سگي که بهتازگي زبان باز کرده و حرف ميزند و افرادي ديگر از اين قبيل. تقيزاده مخاطب را با قلمي لطيف و شوخ طبعانه با روايتي ساختارمند بر پايه سفر و جستوجو، درون ماجراهايي مياندازد. هادي تقيزاده متولد سال 1349، نويسنده و پژوهشگر تاريخي است. از او سه کتاب به نام هاي «فشار آب بر دنياي عجيب دلکو»، «گراف گربه» و «باواريا و چند داستان ديگر» منتشر شده است. رمان «گراف گربه» تقيزاده در سال 1391 بهترين رمان متفاوت سال شد و جايزه مهرگان ادب را نيز گرفت. به بهانه انتشار رمان «الفباي لازاروس» در نشر نيماژ با او به گفتوگو نشستهايم.
با همين کلمه لازاروس شروع ميکنيم. طبق عهد عتيق، در انجيل يوحنا زنده شدن لازاروس پس از چهار روز توسط عيسي از معجزات محرز مسيحيت است. آيا شما آقاي تقيزاده با بازي با کلمهي لازروس و استفاده از اين عنصر بينامتني به پيوند و ارتباط ميان دو دونياي واقعي و خيالات و يا به عبارت ديگر ارتباط ميان دنياي زندهها و مردهها و حتا دنياهاي ديگر بهره بردهايد؟
زندهشدن ايلعازر يا همان لازاروس به گمانم بزرگترين معجزه عيسي مسيح است . به عيسي لقب روحالله دادهاند؛ يعني کسي که روح خداست و نفخه آسماني دارد و احتمالا اين لقب به ماجراي لازاروس اشاره دارد. اما در ماجراي لازاروس موضوعي مستتر است. تاخير در زمان و تاخير در هستي. در واقع در اين تاخير است که جلال خداوند مشهود ميشود . بهتاخيرافکندن هماره به زيستن متصل بوده و زيستن در کشآمدن زمان معناي خودش را مييابد. در واقع آنطوري که يوحنا ميگويد: لازاروس دوست عيسا و برادر مريم و مارتا (از دوستداران و مومنان به عيسا) بوده است. وقتي مارتا براي عيسا پيام ميفرستد که براي شفاي لازاروس به بتاني بيايد، عيسا چند روز تاخير ميکند و در پاسخ همراهانش که ميگويند: ايلعازر تباه ميشود. عيسا ميگويد: در اين تاخير جلال خداوند نهفته است. ميخواهم بگويم هر چيزي براي آن که به شکلي غايي از استتيک برسد، نيازمند تاخير است. اين تاخير نه آرزوي انسان که سرنوشت محتوم اوست. علم پزشکي در پي بهتاخيرانداختن حيات است. همه کوشش آدمي در اين تاخير مفهوم يافته و راز بقا خودش شکلي از تاخير است. ما ميخواهيم زندگي کنيم تا جايي که دستي به جانبمان دراز شود و بگويد: برخيز! لازاروس!... در واقع مرگ حياتي است در نا آگاهي انسان. من در الفباي لازاروس به اين تاخير در آگاهي انسان اشاره کردم.
شکلگيري الفباي لازاروس بر چه اساسي صورت گرفت. در واقع از ايده اوليه تا اجرا چه مسيري طي کرد؟
سؤال دشواري پرسيديد. فکر کنم پاندمي کوويد ۱۹ باعث نوشتهشدن الفباي لازاروس شد. تا پيش از کرونا اخلاقيات اجتماعي حول محور همبستگي و همسايگي متمرکز شده بود کرونا آمد و تفسيرها را دگرگون کرد. جداسازيها و افتراقها را بدل به عنصر اخلاق اجتماعي کرد. خب در اين اوضاع انسان پارادوکسيکال عملا وارد تجربهاي ميشود که منجر به درک تازهاي از زيستن و مرگ يا زيستن در مرگ خواهد شد. جنگها نيز اين خصوصيت را دارند. به زعم من تاريخ بشريت را ميتوان چنين خلاصه کرد حرکت از سوي ناآگاهي به سوي آگاهي و حرکت از سوي آگاهي به جانب نا آگاهي. الفباي لازاروس بر اساس چنين سفري شکل گرفته است. شايد کمي شبيه منطق الطير عطار باشد. يعني نقش زمان در حرکت هستي. جوهرهاي فزاينده که نام ديگرش کشف آنات زندگيست. در واقع ميخواهد ميان سوژه نا آگاهي و ابژه آگاهي تعادلي بر قرار کند که بهش علم ميگويد. جادو هم شبيه همان است منتها زماني شکل ميگيرد که اين بازي از سويي ديگر آغاز ميشود. از اين رو ساختاري شورشي و زبان ديگرگون مييابد. نوشتن الفباي لازاروس محصول بازي بزرگ زندگي است و قرنطينه اجباري.
راوي خود هادي تقيزاده است که در روزي که به ظاهر معمولي است، از همان شروع داستان حضور دنياي فانتزي و ورود اشخاص قديمي و معروف و زمانها را متوجه ميشويم؛ با شخصيتي غيرعادي و در واقع موجودي فرازميني به نام «تارف پنتي بل» روبهرو ميشود. تارفي که به نظر معجزهاي غريب ميماند براي زير و رو کردن زندگي هادي تقي زاده. هادي تقيزاده کشف تارف است. در واقع مسيري پيشبيني شده تا شرايط براي حضور راوي در سفري که قرار است منجر به اتفاقاتي شود. تقيزاده به دنبال معجزهاي تازه است يا حضور تارف را معجزه ميپندارد؟
در واقع هادي تقيزاده کشف تارف نيست. تارف کشف هادي تقيزاده است. اگر تارف به مثابه معجزهاي باشد. معجزه انسان را کشف نميکند بلکه معجزه حاصل مکاشفه انسان است. شايد اسم اين داستان را بشود اينطور گذاشت کتاب مکاشفه راوي سادهدل. نميدانم گاس هادي تقيزاده کشف تارف باشد. متاسفانه تا حالا کسي مرا کشف نکرده که بدانم کشفشدگي چه مزهاي دارد. آنهايي هم که چنين ادعايي داشتهاند به سرعت برق و باد پشيمان و نادم شدهاند.
آنچه به خوبي در رمان مشهود است، الگوي سفري است که در داستانهاي فانتزي رعايت ميشود. هادي تقيزاده، راوي رمان راهي سفري ميشود. سفري که به قصد کشف انجام مي شود. کشف دنياي آن طرف ديواري که به دور زمين کشيده شده است. اين اشاره به ساخت ديوارها در متون گذشته و تاريخ دنيا هادي تقيزاده و همراهانش را -که يکبهيک بهسان ارتشي همراه خود مي برد، بيش از معناي داستاني نماد خاص هست؟
گمان ميکنم ديوار و ماجراي آن يا حتا جنگهاي آب عناصري هستند که به ساختهشدن اتمسفر رمان کمک ميکنند. در واقع زمينهاي هستند براي آن که شخصيتهاي رمان روي آن زمين راه بروند. اين عناصر به استعلاييشدن روابط رمان ياري ميرسانند. براي اينکه بدانيم اصلا چرا چنين سفري انجام ميشود. فضا و اقتضاي اين اتمسفر چيست؟ و از اين قبيل دلايل.
احتمال اينکه «تارف پنتي بل» همان وجه ديگر ما، سويه ديگر روح و ناديدنيهاي پنهاني که ميتواند به هر دنيايي سرک بکشد، باشد؟
احتمال هر چيزي وجود دارد. به هر حال وقتي شما سؤالي با اين مضمون طرح ميکنيد لابد احتمالش وجود دارد.
شروع داستان نظم آثار کلاسيک و تعادل اوليه را هم ندارد. داستان از عدم تعادل شروع ميشود؛ با حضور موجودي يايه وار و بيشکل به نام تارف پنتي بل. به نظر ميآيد اين همان پير راهنماست در الگوي سفر داستاني. اما آنچنان هم اين راهنما بودن و همراه بودن را در مسيربه همراه راوي انجام نميدهد. هر چند تا انتهاي داستان همراه هادي تقزاده است؛ اما ارتباطات او با دنياي فرازمينيها و مأموريتي که ابتدا براي انجام آن راهي زمين شده، هادي تقيزاده را به کشف راز و معناي هستي از نگاه خودش يا به عبارتي بازي بودن همه چيز سوق ميدهد؟
شايد درست متوجه منظورتان از نظم در آثار کلاسيک نشده باشم. نميدانم منظورتان پيروي داستان از عناصر رايج نگارش رمان است يا نه؟ و عدم تعادل به چه مفهوم است؟ اما اگر منظورتان از نظم، توجه به ساختار آنتروپيک رمان است. با شما موافقم. به هر حال انسان موجوديست که تکامل را در نظمي بزرگ در يافته و ذاتا در پي آن است که در هر شکلي از آنتروپي نظمي بيابد. الفباي لازاروس بيترديد رماني آنتروپيک است يا من اين طور گمان ميکنم. آنتروپي خصلت پراکندگي و چند پارگي دارد. اضطراب دارد. از سويي ميتواند پارودي نظم وضع موجود باشد. اما هر آنتروپي سرانجام به شکلي از نظم ميرسد که البته آن شکل با نظم مستقر و وضع موجود متفاوت است. تارف شايد نمادي از پير راهنما باشد که هست. اما راهنمايي او از نوع راهنمايي پيامبرانه نيست. همسفران تارف زبان او را به سختي در مييابند و تارف بارها ميگويد: شما حرف مرا نميفهميد ... و پاسخ ميشنود: ما نيازي به فهميدن حرف تو نداريم. ما آنچه لازم باشد در مييابيم.... پس چه نيازي براي حضور تارف است؟ تارف آمده است تا بگويد: «من هستم اما شما نيازي به من نداريد.» بشارت تارف بر مبناي شدن نيست . تارف نميخواهد از اين آدمها قهرمان و سلحشور بسازد. حواري و فدايي بسازد. براي همين ميگويد: «خاک بر سرت با ارتشي که جمع کردهاي.» تارف سطح توقعش را از عجيبترين آدمهاي روي سياره زمين مشخص ميکند. تارف ميخواهد بگويد: «کافيست. به اندازه کافي همه چيز ويران است. نيازي به بازسازي ندارد. پايان در راه نيست. پايان در ما زندگي ميکند و البته فهم اين موضوع براي همه آن شخصيتها چندان ساده نيست. آيا براي رسيدن به پايان بايد از آغاز زندگي شروع کرد؟ يا فاصله ميان تولد و مرگ با بازي زندگي پر شده است؟ من گمان نميکنم چيزي جز بازي وجود داشته باشد.
شخصيتهاي خاص و متفاوت داستان از سميع پيامبر ماشينها، ساويس جادوگر، ليلي، مندلي، ابن فرناس، روژين و ... که در هر فصلي که به کمک و همراهي راوي برميخيزند، به نظر ميآيند همه اين آدمها تقي زاده راوي را به ادامهدادن تشويق ميکنند؛ هرچند گاهي خودشان در مسير از او جدا ميشوند و پي کار خود ميروند. هادي تقيزاده قرار است دنياي خودش را بسازد يا تباه کند؟ چه بسا همان تباهي، باز تولد تازهاي از نوع ديگري از زندگي باشد؟
ببينيد بياييد بين decadent: انحطاط و blight: تباهي تفاوتي قايل بشويم. در الفباي لازاروس ما با تباهي روبرو نيستيم؛ بلکه با انحطاط مواجه ميشويم. هيچ چيز تباه نيست و نابود نميشود؛ بلکه به شکلي منحط همهچيز در حال تغيير شکل دادن هستند. شايد در اين فروريزي اشکال، تصاوير ديگري ساخته شوند؛ يعني وضعيتي شالودهشکنانه يا ديکانسترکتيو بوجود بيايد.
اما به نظر من در هر بازتوليد، حجمي از انحطاط هم توليد ميشود. يعني نابودي ذرهذره اتفاق ميافتد. زمان ميخواهد. اگر آرماگدوني وجود داشته باشد. اگر پاياني متصور باشد، خوب يا بد فرقي نميکند. بايد ميوه انحطاط عظيم آدم باشد.
به نظر ميرسد، هادي تقيزاده، در پي بازياي مثل همان جمعکردن ارتشي براي پاياندادن به دنياي وارد مسير شناخت ميشود و در نهايت آيا به آن شناخت ميرسد؟
شناخت شايد به معناي فلسفي آن ميسر نباشد. براي همان پديدارشناسان شيوه ديگري اتخاذ کردند و تقريبا راهشان از معرفتشناسي جدا شد. سهراب سپهري شاعر مورد علاقه من نيست؛ اما شعري دارد که ميگويد: «کار ما نيست شناسايي راز گل سرخ / کار ما شايد اينست/ که در افسون گل سرخ شناور باشيم...». اصلا قرار نيست ما به آن شناخت غايي دست بيابيم. در واقع شناخت امر نسبي است. پس محتمل بر خطاست. شناخت بازي فيل و تاريکيست که مولانا ميگويد بني بشر عمرش به اين بازي گذشته است. در اين بازي عاشق ميشود. کينه ميورزد. جنگ ميکند. قتل ميکند. مهر ميبخشد. رنج ميکشد. دوست ميدارد. ظلم ميکند. همدردي ميکند و خلاصه زنجيرهاي از بازي در تاريکي را دنبال ميکند و در اين ميانه همواره اسير شيطاني ميشود که نامش را يقين گذاشته است.
روابط هادي تقيزاده رمان «الفباي لازاروس» با افرادي که با او همسفر شدهاند چطور است؟ هر کدامشان چه نفعي از همراهي با تارف و راوي ميبرند؟
منفعت در بازي چه چيزي ميتواند باشد؟ منفعت در يک بازي جدي چه چيزي ميتواند باشد؟ سرگرمي؟ تجربه؟ عبثوارگي زمان؟ آسودگي؟ رفاه؟ شهوات؟ چه؟
ببينيد! تصور کنيد يک تخته بازي با کارتهايي پنهان جلوي روي شماست. شما از يک خانه شروع به بازي ميکنيد. قبل از آن مهرهتان را انتخاب ميکنيد. سبز. آبي، زرد و کذا... انتخاب مهره تمايل شماست. تاسريختن شما جهت و سرعت حرکت شماست. اما براي چه؟ براي رسيدن به کارتهاي پنهان... بازي جايزه دارد. آزادي يکي از جايزههاست. آدمي که خطر ميکند و براي خودش بازي ديگري تعريف ميکند. به هر حال منفعت آدمها با توجه به تمايلشان فرق ميکند. هرکدام از مسافران اتوچمدان با تصوري منحصربهفرد در اين ماشين نشستهاند؛ اما سرنوشت از تمايل ما گذر ميکند و ما را به جايي ميبرد که تمايلات تازه متولد ميشوند.