داستانک/ "تاکسی نوشت" از سروش صحت
آخرين خبر/ عقب تاکسي نشسته بودم، سرم را به شيشه پنجره تکيه داده بودم و بيرون را نگاه مي کردم. داشتم مي رفتم دوستم را که بعد از مدت ها از سفر برگشته بود ببينم خوشحال و آرام بودم و از تميزي هوا لذت مي بردم. مردي که کنارم نشسته بود گفت «خوشيا» گفتم «بله... از کجا فهميدين؟» مرد گفت «از قيافه ات معلومه» من لبخند زدم و چيزي نگفتم. مرد گفت «خوش به حالت» همون موقع از شيشه جلو مگسي وارد تاکسي شد و وزوزکنان اين طرف و آن طرف رفت و بعد بالاي سر من روي سقف نشست. با روزنامه يي که دستم بود ضربه محکمي به مگس زدم ولي درست قبل از اصابت ضربه، مگس بلند شد، ويزي کرد و آمد جلوي چشم هاي من و همان طور که توي هوا بال مي زد گفت «هوا تميزه» دوستت از خارج اومده، حالتم خوبه اون وقت بازم نمي توني يه ذره ويزويز ما رو تحمل کني؟»
در حالي که داشتم شاخ درمي آوردم به مردي که بغلم نشسته بود گفتم «ديدين اين مگسه حرف مي زنه» مرد لبخندي زد و گفت «آره» مگس گفت «شماها با هم حرف مي زنين من مي گم چرا؟... منم بايد ويزويز کنم ديگه... خوبه مثلاامروز حالت خوبه» مگس اين را گفت و از همان پنجره يي که آمده بود رفت.
به مرد گفتم «واقعا حرف مي زد» مرد خنديد و گفت «خوش به حالت... راحتي»
گيج شده بودم.
مگس دوباره از پنجره آمد تو چشمکي به من زد و رفت...
برگرفته از sehat_story