«عمو نجف» و کلهای که بوی قورمه سبزی میداد!
عصر ايران/ او ميتوانست مانند برخي همحزبيهاي سابق رهسپار آلمان شرقي شود اما نرفت و ماند. بعد از انقلاب هم ماند. عمو نجف نيز مصداقي از اين سخن رفيق خود شاملو بود که: «چراغم در اين خانه ميسوزد، آبم از اين کوزه اياز ميخورد.»
مهرداد خدير نوشت: «نيمۀ ارديبهشت سال پيش که خبر درگذشت نجف دريابندري نويسنده، مترجم و انديشهپيشۀ نامآور ايراني منتشر شد تأسفها خورديم که ويروس کوويد-۱۹ که تنها ۷۵ روز قبل وارد ايران شده و در همين مدت جان چند هزار تني را ستانده بود، اجازه برگزاري آييني به ياد او نميدهد و آرزو کردم در سالگرد يا حتي زودتر به بهانهاي ديگر مجالي فراهم آيد و امروز ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ خورشيدي همان سالگرد است اما کرونا همچنان ميتازد و باز نميگذارد جايي و زير سقفي گرد آييم و از نجف دريابندري بگوييم و از عرصههاي گونهگوني که درنورديد و تجربه کرد و از آثاري که بر جاي گذاشت و از انسانِ انساني که بود و از رفيق شفيقي که بود؛ چندان که تا واپسين دمي که حافظه ياري ميکرد ياد مرتضاي کيوان را فرونگذاشت.
او که در توصيف شفيعي کدکني «مصداق راستين روشنفکر ايراني» بود و در بيان محمد علي موحد «استادِ خودکِشته و خود دِرَويده و کباب از رانِ خود خورده» اما همه کار کرد و حالا مشهورترين اثر او نه آثاري است که در فلسفه برگرداند که «کتاب مستطاب آشپزي؛ از سير تا پياز» است.
سال پيش دربارۀ او نکاتي آوردم و حال با فراغ بيشتر همانها را با قدري بسط و اضافات يادآور ميشوم. تکرارشدهها را اما به حساب تکرار نگذاريد و پاسداشت، بدانيد؛ چرا که اين يادها نبايد به خاموشي گرايند:
۱. حزب توده
تا نام اين حزب ميآيد غالبا به ياد ارتباط با اتحاد شوروي و اعترافات رهبران آن پس از انقلاب يا رفتارشان در مقابل دکتر مصدق و اصطلاح يا اتهام «توده نفتي» ميافتيم. حال آن که نبايد فراموش کرد که اين حزب در مقطعي پايگاه روشنفکراني بوده که با نگاه فرهنگي و آرمانخواهانه سراغ آن رفتند و البته در اين ايستگاه توقف نکردند و راه خود را پيمودند. نامهايي چون نيما يوشيج، عبدالحسين نوشين، جلال آل احمد، احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث و همين نجف دريابندري در اين شمارند. منتها هر که فاصله گرفت خود را بالا کشيد و هر که ماند و به نگاه حزبي محدود و محصور شد فرو رفت و اين قاعده البته استثنايي هم دارد و آن همانا هوشنگ ابتهاج يا سايه است که تودهاي ماند. نجف اما از زندان که آزاد شد روح خود را هم آزاد کرد. با اين حال بايد گفت اگر سر و کار اينان با تشکل و تفکر سامانيافته در حزب توده نيفتاده بود، آني نميشدند که شدند و بحث ايدئولوژي هم نبود. کار اجتماعي و نگاه متفاوت بود. کمترين تأثير اين بود که آدمهاي منضبط و بسيار پرکار و کوشايي شدند.
۲. حکم اعدام
حکم اوليه نجف دريابندري پس از بازداشت سال ۱۳۳۳ اعدام بوده است. بعد اما اين حکم به حبس ابد و سپس ۱۵ سال تقليل يافت و پس از ۴ سال آزاد شد. اين در حالي است که رفيق شفيق او - مرتضي کيوان - را همان سال ۱۳۳۳ اعدام کردند. مخالفان حکم اعدام (بحث قصاص نفس، جُدا) ميتوانند به همين فقره استناد کنند که اگر نجف دريابندري سال ۱۳۳۳ اعدام شده بود ۶۵ سال بعد از آن چگونه اين همه توليد و فعاليت فرهنگي صورت ميپذيرفت؟ حال آن که در ۶۵ سالي که پس از آن زيست، سيب زندگي او صدها چرخ خورد و از جمله اين که ديد و شنيد رييس دادگاه صادرکننده حکم اعدام افسران حزب توده در فروردين ۱۳۵۸ اعدام شد.
از حزب توده دور شد و ۱۷ سال با مؤسسه فرانکلين همکاري کرد که درست نقطه مقابل عقايد چپ فعاليت ميکرد و سرانجام، مترجم «تاريخ فلسفۀ غرب» برتراند راسل با مخاطب خاص، دو جلد کتاب مستطاب آشپزي را هم با مخاطب عام نوشت.
۳. مرتضي کيوان
الگوي زيست انساني و اخلاقي و مهرباني «عمو نجف» - لقبي که شاملو براي او ساخته بود - بيترديد مرتضي کيوان بوده است. تا جايي که خانم فهيمه راستکار (همسر دريابندري) گفته بود بعد از ۵۰ يا ۶۰ سال هنوز هم نام تا مرتضي کيوان ميآيد، چشم هاي او خيس اشک ميشود. احمد شاملو هم يکي از اشعار جاودانۀ خود را به ياد کيوان سروده است. مرتضي کيوان، نظامي نبود اما همراه افسران حزب توده در دادگاه نظامي محاکمه و در مهر ۳۳ اعدام شد.
نجف دريابندري در کتاب «يک گفتوگو» که گفتوگوي مفصل و بسيار خواندني اوست با ناصر حريري و نشر کارنامه آن را منتشر کرده به زيباترين و احساسيترين شکل ممکن دربارۀ مرتضي کيوان سخن گفته است.
۴. همسر همراه
ازدواج اول دريابندري با اين که دو فرزند از آن داشت نپاييد و با ازدواج دوم با فهيمه راستکار که خود اهل هنر و سينما بود به ساحل آرامش رسيد و توانست باقي عمر را يک سَر صرف نوشتن و خواندن کند. نقش زناني از اين دست را نميتوان فراموش کرد؛ زناني که ميدانند همسر آنان نميتواند تنها در خدمت خانواده باشد و مأموريتي اجتماعي هم دارند و بيهوده نيست که احمد شاملو آيدا را «پرستار» ميخواند. به دو معني شايد. هم براي ابراز عشقي در حد پرستش و هم توصيف زني که او را تر و خشک ميکرد و از مُغاک به درآورده بود.
۵. زبان فارسي
دريابندري مترجم بود و از انگليسي به پارسي برميگرداند اما نه آن که تنها انگليسي بداند که فارسي را بسيار نيکو ميدانست. زباني روان و زيبا و خلاقانه داشت و به ترجمه بيدخل و تصرف، رنگ تأليف ميزد و در واقع بازآفريني ميکرد و به همين خاطر خواننده لذت وافر ميبرد. بدون ترديد يکي از دلايل کتاب ناخواني در دهههاي اخير وفور مترجمان بيگانه با زبان فارسي است که با ظرايف زبان مقصد ناآشنايند و با سعدي و حافظ و مولانا و فردوسي دمخور نيستند و شگفتا که حاضر نيستند نقص و ضعف خود را به ياري ويراستاري دانا بپوشانند و بر فارسينداني و پرتنويسيشان اصرار دارند!
شدت علاقۀ دريابندري به زبان پارسي چنان بود که چون نثر «بوف کور» صادق هدايت را نميپسنديد آن را اثري منحط ميدانست. آري، فارسي را بايد درست نوشت و او درست مينوشت و بر اين گمانم که اين بلا به جان برخي روزنامهنگاران ما هم افتاده و ناتواني خود را از درست و به زبان معيار نوشتن اين گونه توجيه ميکنند که در عصر کامپيوتر و فضاي مجازي دنيا تغيير کرده است! حال آن که اتفاقا نجف دريابندري در زمرۀ نخستين نويسندگان و مترجمان ايراني بود که از کامپيوتر استفاده کرد. کامپيوتري که از نيويورک خريده بود. اما قرار نيست فناوري جاي رواننويسي را بگيرد. موبايل و کامپيوتر ابزارند و جاي قلم و دفتر را ميگيرند نه جاي سواد و دانش را.
۶. خود آموختگي
دريابندري دانشگاه نرفته و حتي دبيرستان را هم تمام نکرده بود. حس ميکرد مدرسه وقت او را تلف ميکند و از اين نظر مانند شاملو بود. اما مگر مترجم بزرگ ديگر - محمد قاضي - دانشآموختۀ دانشگاه بود؟ رضا سيدحسيني و مصطفي رحيمي هم اگر چه دانشگاه رفته بودند اما يکي در رشتۀ فني و ديگري در حقوق قضا درس خوانده بودند. عجبا از اين سيستم آموزشي که هر که از آن بيرون رفته يا رشتۀ دانشگاهي را ادامه نداده، شکوفاتر شده است!
۷. ماندن و نرفتن
او ميتوانست مانند برخي همحزبيهاي سابق رهسپار آلمان شرقي شود اما نرفت و ماند. بعد از انقلاب هم ماند. عمو نجف نيز مصداقي از اين سخن رفيق خود شاملو بود که: «چراغم در اين خانه ميسوزد، آبم از اين کوزه اياز ميخورد.»
۸. طنزپردازي
بزرگان فرهنگ و ادب ما نگاهي طنزپردازانه به زندگي داشتهاند. در کار بسيار جدي بودهاند اما خود زندگي را جدي نميگرفتهاند. نجف هم اگر ميخواست تلخ زندگي کند ۹۰ سال دوام نميآورد و با اين که دوست مهدي اخوان ثالث بود بر او نقد داشت که چرا تا مرز افسردگي رفته است. بارها گفته بود نقشۀ از پيش طراحي شدهاي براي زندگي ندارد و زيبايي زندگي در سيال بودن آن است. وقتي هدف خاصي را تعيين ميکني و به آن نميرسي افسرده ميشوي اما هنگامي که در زندگي شناوريم هيچ اتفاقي را شگفتآور نميدانيم. چه زندان باشد چه منصبي گرفتن. چه ازدواج چه طلاق. چه شهرت چه خانهنشيني. نجف، از من ذهني آزاد شده بود و شناورانه ميزيست.
۹. معادلسازي
دريابندري به برابرسازي پارسي بسيار بها ميداد و منتظر فرهنگستان نمينشست و خود ميساخت. قبل از آن که واژۀ «ساز و کار» در مقابل «مکانيسم» ساخته شود او در نوشتههاي خود «ساختکار» را به کار ميبرد. يا «شفيرگي» را به جاي «لاروي». البته در شگفتم که چرا به جاي «آشپزي» از واژۀ «خورشگري» که بارها در شاهنامه آمده بهره نبرده است. [فردوسي هزار سال پيش واژۀ «خورشخانه» را به کار ميبرد و ما امروز ميگوييم رستوران!]
۱۰. روح زندگي
دريابندري شاعر نبود اما شاعرانه زيست و شاعرانه مينوشت زيرا به دنبال روح زندگي بود. اگر اخوان ثالث از سوسياليسم شروع کرد و به آنارشيسم رسيد و بعد به ناسيوناليسم گرايش يافت و مزدک و زرتشت را در هم آميخت و «مزدشت» را ابداع کرد دريابندري همواره دنبال روح زندگي بود ولو در «کتاب مستطاب آشپزي» باشد و دنبال نقش ايراني بود و گفت «هر مکتب آشپزي رنگي دارد و رنگ آشپزي ايراني زرد و نارنجي است» و البته نگفت در اين توصيف تکليف «قورمه سبزي» چه ميشود؛ آن هم در حالي که کلۀ خودش يک عمر بوي قورمه سبزي ميداد. (هميشه نميشود به جاي کله نوشت: سر!)
۱۱. منتظرنماندن
نويسنده نبايد منتظر بماند و خود بايد دست به کار شود. کتاب مستطاب آشپزي دريابندري يک نمونۀ اعلا براي اين توصيف است. هم از شر سانسور رها شد و هم کتاب به فروش بسيار خوب در حد چاپهاي متعدد دست يافت و يک منبع مالي براي گذران بهتر زندگي شد و هم به خانههاي ايرانيان بيشتري راه پيدا کرد. نويسندۀ حرفهاي راه خود را پيدا ميکند. نوشتن نشد ترجمه، بزرگسال نشد کودکان، فلسفه نشد، آشپزي. يادمان باشد: هلني در کار نيست، به خاطر هلن!
۱۲. انتخابهاي درست
مترجمان خوب هر کتابي را دست نميگيرند. يا ذائقه مخاطب را ميشناسند يا او را هدايت ميکنند. در نسل بعد او بيژن اشتري سراغ چهرههاي مشهور چپ رفته و ذائقه مخاطبان را ميشناسد. نام نجف دريابندري روي کتاب کافي است تا اطمينان کنيم بيدليل اين کتاب را ترجمه نکرده است.
۱۳. روشنفکر ايراني
در اين سالها هر چه توانستهاند نثار روشنفکران کردهاند. انگار آدمهايي بهانهجو و تلخ و دور از خانوادهاند که دست آخر هم خودکشي ميکنند و نماد روشنفکري ايراني در ذهن خيليها صادق هدايت است. زن نميگيرد، از وطن ميکوچد و دست آخر خودش را ميکشد چون از اصلاح و تغيير در جامعه نااميد ميشود. انگار تعمدي هست که صادق هدايت به عنوان يگانه نماد معرفي شود و تازه به جاي ۵۰ سال زندگي او و آثاري با شهرت جهاني تنها بر نوع مرگ او انگشت ميگذارند؛ در حالي که مثلا دربارۀ ارنست همينگوي از کتابهاي او گفته ميشود نه خودکشي او و در سراسر جهان کم نيستند چهرههاي مشهوري که با مرگ خودخواسته از دنيا رفتهاند. نجف دريابندري اما در همين خاک مُرد. شاد و سرخوش. اگر همسرش کنار او نبود به خاطر اين بود که او زودتر رفته بود. به جاي مرثيه سوگ، کتاب آشپزي نوشت و در آن از رنگ غذاي ايراني گفت که زرد و نارنجي است و از طعم آن و کوشيد مردمان مرکز ايران را با ماهيهاي شمال و جنوب آشتي دهد. يا پاي شاملو را از زانو بريدند اما زانوي نداشته را از سر غم بغل نگرفت. بلکه در همان حال هم ترجمه «دُن آرام» را از سر گرفت و تازه گفت: «با پايم خيلي کار نميکنم با سرم کار ميکنم!» کي گفته همه مأيوساند؟ اگر بگذارند، (آري اگر بگذارند) اتفاقا زندگيکردن را خيلي هم خوب بلدند. چندان که عشق و عاشقشدن را خوب ميشناسند و محافل دوستانه گرمي دارند. نميگذارند بعد ميگويند اينها مأيوساند مثل اين که ميگويند ايرانيها اهل کار حزبي نيستند و نميگويند هر حزبي تا پا ميگيرد چگونه بسته ميشود!
۱۴. باز هم زندگي
هر چند تفکر حاکم بر صداوسيما روشنفکران مستقل و عرفي ايران را برنميتابد اما مانند گذشته و به روش برخي فحش نميدهند البته بايکوت ميکنند. در اين فقره اما سال پيش و چند روز بعد از درگذشت او شبکۀ چهار سيما در اقدامي درخور تحسين اقدام به بازپخش آن قسمت از برنامۀ «باز هم زندگي» - ساختۀ بيژن بيرنگ و بهروز بقايي - کرد که به کتاب «مستطاب آشپزي» اختصاص داشت و نجف دريابندري و فهيمه راستکار به آن دعوت شده بودند و صحبت ميکردند. شبکه چهار البته پربيننده نيست ولي در رسانهها خبررساني شده بود و مجال تماشاي برنامه در بازپخش روز بعد هم فراهم آمد و شخصاً بسيار لذت بردم. امسال هم اگر دوباره پخش کند جاي دوري نميرود و دوباره تشکر ميکنيم.
۱۵. سياسيون و فرهنگ
پيامها و واکنشهاي شخصيتهاي فرهنگي قابل انتظار بود. اما از چهرههاي سياسي چندان احساسي ابراز نشد. از دو حال خارج نبود: يا اهل کتاب نيستند و نميشناسند يا ميشناسند و ملاحظه ميکنند و در هر دو حالت پسنديده نبود. در سالگرد هم مي توان جبران کرد. دير بهتر از هرگز است.
۱۶. در حيات و نه ممات
دريابندري از اين نظر بختيار بود که در حيات به قدر کافي از او تجليل شد. مجلۀ «بخارا» در اين گونه امور پيشگام است و صبر نميکند تا فرد از دنيا برود و در حيات مفاخر فرهنگي در شبهاي بخارا برنامهاي به آنان اختصاص ميدهد و در عصر کرونا ولو شده مجازي. مجله «کتاب هفته» هم در آذر ۹۳ ويژهنامهاي براي او تدارک ديد با اين نگاه: «چو بر خاکم بخواهي بوسه دادن، رُخم را بوسه ده که اکنون همانيم» عکس روي جلد شماره نوروز ۹۴ و چهرۀ سال ۹۳ ماهنامۀ «تجربه» هم نجف دريابندري بود با مطالبي خواندني دربارۀ او خصوصا نوشتهاي از فرزندش سهراب. بنا بر اين در حيات هم از او فراوان ياد شد و در اقدام رسمي نيز سازمان ميراث فرهنگي در سال ۱۳۹۶ نام او را به عنوان گنجينه انساني ثبت کرد.
۱۷. جاي خالي
با اين همه تصور کنيد تلويزيون در برنامههايي چون «دورهمي» به جاي دعوت از امثال سحر قريشي که سواد عمومي ندارند يا حرفي براي گفتن ندارند و تنها به خاطر وجاهت چهره و رخسارههاي زيبا يا بازي در يک سريال، مشهور شدهاند از آدمهايي مثل دريابندري دعوت ميکرد. آيا مردم با اينان بيشتر آشنا نميشدند؟ دورهمي ديگر پخش نميشود اما برنامههاي ديگر هست. رامبد جوان البته در برخي از برنامههاي «خندوانه» کوشيد صاحبان فکر را دعوت کند ولي مستمر نبود.
۱۸. غلطگيران
در يکي از کانالهاي تلگرامي خواندم که مترجم صاحبنامي برخي از غلطهاي ترجمهاي دريابندري را در گذشتههاي دور يادآور شده است. اما او در زندان و در ۲۵ سالگي تاريخ فلسفه غرب را ترجمه کرده بود و بعد اين همه سال و با دسترسي آسان به اينترنت و فرهنگنامههاي مختلف معلوم است که ميشود خرده گرفت. اين روحيه را تا اندازۀ قابل توجهي سيدجواد طباطبايي با نوع خردهگيريهايش به داريوش آشوري باب کرده است. آقاي يدالله موقن در حالي نوشت دريابندري هشت کلاس بيشتر سواد نداشت که انگار نجف مدعي دکتري بود و انگار اين همه دکترِ توليدشده در بنگاههاي مدرکفروشي چه گُلي به سر فرهنگ اين مملکت زدهاند!
۱۹. پاتوق هاي فرهنگي
پيشترها اين گونه نويسندگان و روشنفکران پاتوقهايي و محفلهايي داشتند و امکان ارتباط جوانان با آنان فراهم بود. اکنون اما جواني که از شهرستان به تهران ميآيد چگونه ميتواند با نويسنده يا هنرمند مورد نظر خود ديدار مستمر داشته باشد اگر نخواهد در خانه مزاحم شود؟ جا دارد شهردار تهران درهاي فرهنگسراها يا فرهنگسراهاي مشخصي را براي اين گونه ديدارها بگشايد. نگران زخم و طعن هم نباشند چون اين کار را هم نکنند مدام طعنه ميزنند. بعد کرونا را ميگويم وگرنه حالا که شهر کتابها هم بسته است.
۲۰. مؤسسۀ فرانکلين
سرانجام اين که روزنامهاي طبق عادت مألوف نجف دريابندري را به دو سبب يا اتهام مينواخت: اول اين که ۱۷ سال با شاخۀ تهران مؤسسۀ فرانکلين همکاري ميکرده و دوم اين که بعد از انقلاب يک چند عهدهدار سردبيري نشريه جبهۀ دموکراتيک ملي بوده است. هيچيک اما مخفي نبوده و کارهايي علني بودهاند اما ميتوان از خودشان پرسيد:
۲۵ سال است که شما يک مؤسسه بزرگ مطبوعاتي و انتشاراتي ... را با حمايتها و مصونيتهاي فراوان در اختيار داريد. در اين ۲۵ سال چند تا آدم به اعتبار و اشتهار نجف دريابندري تحويل دادهايد؟ نام ببريد لطفاً و حداقل نوشتههاي سردبير سابق خودتان را بخوانيد که او هم از بسياري از اين رفتارها ابراز بيزاري ميکند.
در آغاز نوشته از نجف دريابندري با واژۀ «انديشهپيشه» ياد کردم نه روشنفکر. چون در روشنفکر نوعي بالانشيني يا خود برتر پنداري نهفته است؛ حال آن که آدمهايي مثل دريابندري هم در کارگاهي کار ميکردند منتها در کارگاه فکر و خلاقيت خودشان و محصول را عرضه ميکردند. مثل يک نجار که ميز و صندلي چوبي ميسازد. دکتر سروش تعبير جالب ديگري دارد و ميگويد کار من کشاورزي است. بذرها و دانههايي در ذهن خود ميکارم و وقتي به بار مينشينند محصول را برداشت ميکنم. به اين اعتبار دريابندري هم نجار بود هم کشاورز و برخي مترجمان مدرکدار نبايد نگران ميزان تحصيلات کلاسيک او باشند!»
انتهاي پيام