شاعرانه/ حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد
آخرين خبر/شعري عنوان «به باغ همسفران» از مجموعه شعرهاي «حجم سبز» از آثار شاعر معاصر سهراب سپهري.
صدا کن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
که در انتهاي صميميت حزن ميرويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراک يک کوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نميکرد.
و خاصيت عشق اين است.
کسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت کنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربکهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل ميکنند.
بيا آب شو مثل يک واژه در سطر خاموشيام.
بيا ذوب کن در کف دست من جرم نوراني عشق را.
مرا گرم کن
(و يکبار هم در بيابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يک سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم کرد.)
در اين کوچههايي که تاريک هستند
من از حاصل ضرب ترديد و کبريت ميترسم.
من از سطح سيماني قرن ميترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي که خاک سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز کن مثل يک در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زير يک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشتهاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حکايت کن از بمبهايي که من خواب بودم، و افتاد.
حکايت کن از گونههايي که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري که چرخ زرهپوش از روي روياي کودک گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراکي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش استوا گرم،
تو را در سرآغاز يک باغ خواهم نشانيد.