بدبختی من، پیغامی از طرف خدا بود
وينش/«زيبا» مجموعهاي است از داستانهاي کوتاه (و بعضاً خيلي کوتاه) لودميلا اوليتسکايا نويسنده 78 ساله روس که سال 1393 چاپ اول آن به فارسي درآمده است. اين اولين اثر ترجمهشده اولتيسکايا به فارسي است و داستانهاي اين مجموعه داستانهايي ساده، با طنزي مليح، از مردماني هستند که در اوج بدبختي يا در اوج روزمرگي در نهايت سرنوشتشان را با نوعي خوشبيني ميپذيرند و حتي به فال نيک ميگيرند.
«زيبا» مجموعهاي است از داستانهاي کوتاه (و بعضاً خيلي کوتاه) لودميلا اوليتسکايا نويسنده 78 ساله روس که سال 1393 چاپ اول آن به فارسي درآمده است. يعني اولين معرفي اين نويسندهي آن زمان 71 ساله به فارسيزبانان با اين مجموعه داستان و به ترجمهي مهناز صدري صورت گرفته است.
مروري بر زندگينامه اوليتسکايا نشان ميدهد او خيلي دير نويسنده شده است. اولين رمانش «سونچکا» را در 1995 يعني در بالاي پنجاه سالگي و مقارن با اولين سالهاي روسيهي پساکمونيستي نوشته است. البته از سالها قبل و در دوران اصلاحات گورباچفي موسوم به پروسترويکا با مجلات ادبي روسيه (که در اين کشور همواره اهميتي فراواني داشتهاند و رد و تاييدشان از اثر يک نويسنده در کار حرفهاي او اهميتي خيلي بالا داشته و ظاهراً هنوز هم اهميت دارد) همکاري کرده است و داستانهاي کوتاهي مينوشته که داستانهاي مجموعه زيبا «احتمالاً» از آن دستهاند. چون در کتاب و در مقدمه هيچ اشارهاي نشده است که داستانهاي اين مجموعه کِي و کجا منتشر شدهاند.
زيبا نامش را از اولين (و به زعم من بهترين) داستان اين مجموعه گرفته است. خب از قديم گفتهاند «خوشگلي است و هزار دردسر»، اين داستان اما مستقيماً چيزي مشابه همين مَثَل را مطرح ميکند. تانيا نيولينا دختر مدرسهاي زيبايي است که از زيبايي خودش در رنج است. چون دوست دارد ديگران او را به خاطر روحش بخواهند نه جسمش. اصلاً داستان از صداي جيغ دخترکي شروع ميشود که در اردوي تابستاني از چادر بيرون ميآيد و جيغکشان و گريهکنان فرياد ميزند «همه جسمم رو ميخوان». البته داستان درمورد آزار جنسي نيست (گرچه تانيا در مترو و تراموا هميشه با دست درازي يا دستکم چشمچراني مردها مواجه است) تانيا در واکنش تصميم ميگيرد دوستياش را نصيب بيبهرهترين مردمان کند. در مدرسه با پسري کم سنوسال دوست ميشود که او هم وقتي به بلوغ ميرسد دستش را سمت جسم تانيا ميبرد و رابطه افلاطونيشان را بههم ميزند. در دانشگاه رشته پرستاري را انتخاب ميکند تا فقط با همکلاسهاي زن در ارتباط باشد و با تنها پسر کلاس که معلول هم هست ازدواج ميکند اما پسر هم دست بزن پيدا ميکند و در آخر سراغ مردي نابينا ميرود. تانيا اما برخلاف خواستش با اين زيبايي به همه آسيب ميزند. پسرک هممدرسهاياش به خاطر دست نزدن به او خودکشي ميکند. شوهر معلولش از نگاههاي مردم که پرسش «چرا زني به اين زيبايي نصيب مردي شده که از دانشگاه اخراجش کردهاند و بيمار و بيبهره از زيبايي است» در آن موج ميزند در عذاب است و مادرش از دوري گزيدن دخترش از لذتهاي هر دختر جوان روس.
خب تانيا کمي ابلهمزاج هم هست. نه اينکه احمق باشد، بلکه رگههايي از «ابله» داستايوسکي را در خود دارد. مسيحي خوبرو، بسيار ساده و خوشنيت که قلب نويسنده را از لذت انساندوستي پر ميکند. در باقي داستانها هم چنين شخصيتهايي به چشم ميخورند. در داستان «به خاطر چه و براي چه» خانم نون.کاف به خاطر ازدحام مردم در اتوبوس پرت ميشود بيرون و به شکل کميکي اتوبوس از پاهايش رد ميشود و در بيمارستان هردو پايش را قطع ميکنند. رويکرد اوليتسکايا اما مثل داستان «زيبا» رويکردي کميک، اخلاقي و حتي کمي مثل افسانههاي قديم است: خانم نون.کاف اين واقعه را به فال نيک ميگيرد و حمل بر آن ميکند که خدا به او پيغام داده اين همه سال دوندگي در زندگيش کافي است و حالا وقتش رسيده بنشيند و به زندگي فقط فکر کند.
باز هم نمونههاي ديگري هست. در داستان «زينائيدا» دختري بسيار چاق و بعداً متوجه ميشويم کمي کندذهن، مادرش را از دست داده است و يادش ميافتد مادرش گفته اگر گرسنه ماند برود بيرون کليسا بايستد و مردمان خوب به او پولي خواهند داد. ميرود، پول هم به او ميدهند اما گداها ميافتند سرش و ادبش ميکنند. يک فرشته نگهبانِ بسيار زشترو به نام تانياي موقرمز که قلدر دستهي گداهاست، سرميرسد و از او حمايت ميکند و نجاتش ميدهد. تانيا ميآيد خانه زينائيدا و آنجاست که متوجه ميشويم دختر اصولاً درست نميتواند بفهمد در جهان بيرون چه خبر است. تانياي موقرمز سرگذشت دردناک و بدبختيهاي زيادي که سرش آمده را براي او تعريف ميکند و با طنيني مسيحي به او ميگويد در اوج بدبختي از ديدن کسي که دست و پا ندارد فهميده خدا من و تو را معلول و کندذهن آفريده تا ديگران از ديدن ما درس بگيرند و شاکر باشند و بنابراين ما نقش بزرگي در اين دنيا داريم و بايد مثل يک فقير واقعي در خدمت اين هدف خدا باشيم. البته در تمام اين مدت زينائيدا فقط دارد چيزهايي را که برايش مضر است ميبلعد و بعيد است درست بفهمد اين ناجي مهربان و زشت دارد چي ميگويد! طنزي روسي!
داستانهاي اين مجموعه بسيار سادهاند. بعضي سادهتر، مثل افسانههاي پندآموز قديمي، بعضي کوتاهتر حتي در حد دو صفحه و بعضي حتي داستان نيستند. مثلا «دوست عرب من» حکايت يک کنفرانس خارجي بين نويسندگاني از کشورهاي مختلف است که نويسندهاي موزامبيکي حکايتي پندآموز از اولين مواجهه مادربزرگش با راديو تعريف ميکند و نويسنده عربي «که احتمالاً با اسراييل هم جنگيده» با ذکر اصل و تبار چندرگهاش ميگويد به هيچ جامعه خاصي احساس تعلق نميکند و راوي که خود لودميلا به عنوان نويسندهاي روس، مسيحي، اما از تباري يهودي است از اين جمله خيلي لذت ميبرد و او و نويسنده عرب با هم دوست ميشوند. خب «دوست عرب من» احتمالاً ستوني بوده است در روزنامه يا مجلهاي. منظورم اين است که خود اوليتسکايا آن را به عنوان نوشتهاي مطبوعاتي داده دست نشريهاي، نه به عنوان داستان کوتاه. البته اين، تنها حدس من است. چون در مقدمه کتاب هيچ اشارهاي نشده است که اين داستانها در چه سالي و در کجا چاپ شدهاند. آنها را خانم نويسندهاي جاافتاده و هفتادساله نوشته، يا لودميلايي بيست ساله و جوان. مال دوران برژنفي هستند يا در دوران باز شدن فضا در زمان گورباچف نوشته شدهاند؟ يا شايد مربوط به دوران آزادي دهه نود هستند؟ آيا برداشت ما از داستان، با هرکدام از اين اطلاعات فرق نميکند؟ وظيفه ناشر (اعم از مترجم و ناشر و ويراستار) اين نيست که اطلاعاتي حداقلي درمورد اثر به مخاطب بدهند؟