داستان کوتاه/ گردنت پیچیده
آخرين خبر/صبح يک زمستان سرد که برف سنگيني هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسيدم.
وسط پل به ناگاه به موتوري که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم.
به سمت راست گرفتم، موتوري هم به راست پيچيد.
به چپ، موتوري هم به چپ!
خلاصه موتوري ليز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روي موتور به داخل رودخانه پرت شد.
وحشت زده و ترسيده، ماشين را نگه داشتم و با سرعت پايين رفتم ببينم چه شده؟
ديدم گردن بيچاره ۱۸۰ درجه پيچيده ... با محاسبات ساده پزشکي، با خودم گفتم حتما زنده نمانده.
مايوس و ناراحت، دستم را رو سرم گذاشتم و از اتفاق پيش آمده اندوهگين بودم. در همين حال زير چشمي هم نگاهش مي کردم.
با حيرت ديدم چشماش را باز کرد.
با خود گفتم اين حقيقت ندارد. به او نگاه کردم و گفتم: سالمي؟
با عصبانيت گفت: په چينه (پس چه شده؟) مثل يابو رانندگي ميکني؟
با خودم گفتم اين دلنشينترين فحشي بود که شنيده بودم. گفتم آقا تو را به خدا تکان نخور چون گردنت پيچيده.
يک دفعه بلند شد گفت: چي پيچيده؟ چي موي تو؟( چي ميگي)؟ هوا سرد بود کاپشنم را از جلو پوشيدم سينه ام سرما نخوره!!!