
داستانک/ پسر غمگین

آخرين خبر/روزي پسر غمگين نزد درختي خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم!
درخت گفت: من پول ندارم ولي سيب دارم. اگر مي خواهي مي تواني تمام سيب هاي درخت را چيده و به بازار ببري و بفروشي تا پول بدست آوري.
آن وقت پسر تمام سيب هاي درخت را چيد و براي فروش برد.
هنگامي که پسر بزرگ شد، تمام پولهايش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت مي خواهم يک خانه بسازم ولي پول کافي ندارم که چوب تهيه کنم.
درخت گفت: شاخه هاي درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه اي بساز.
و آن پسر تمام شاخه هاي درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود.
پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از هميشه برگشت و گفت: مي داني؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و مي خواهم از آنها دور شوم، اما وسيله اي براي مسافرت ندارم.
درخت گفت: مرا از ريشه قطع کن و ميان مرا خالي کن و روي آب بينداز و برو. پسر آن درخت را از ريشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.