شاعرانه/"آن دوست که من دارم وان یار که من دانم" از سعدی
آخرين خبر/ آن دوست که من دارم وان يار که من دانم
شيرين دهني دارد دور از لب و دندانم
بخت اين نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشينم و بنشانم گل بر سرش افشانم
اي روي دلارايت مجموعه زيبايي
مجموع چه غم دارد از من که پريشانم
درياب که نقشي ماند از طرح وجود من
چون ياد تو ميآرم خود هيچ نميمانم
با وصل نميپيچم وز هجر نمينالم
حکم آن چه تو فرمايي من بنده فرمانم
اي خوبتر از ليلي بيمست که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بيابانم
يک پشت زمين دشمن گر روي به من آرند
از روي تو بيزارم گر روي بگردانم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم
دستي ز غمت بر دل پايي ز پيت در گل
با اين همه صبرم هست وز روي تو نتوانم
در خفيه همينالم وين طرفه که در عالم
عشاق نميخسبند از ناله پنهانم
بيني که چه گرم آتش در سوخته ميگيرد
تو گرمتري ز آتش من سوخته تر ز آنم
گويند مکن سعدي جان در سر اين سودا
گر جان برود شايد من زنده به جانانم