داستانک/ معامله با خدا
آخرين خبر
بروزرسانی
آخرين خبر/ شخصي را قرض بسيار آمده بود.
تاجري کريم را در بازار به او نشان دادند که احسان مي کند.
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار يافت و ديد که به معامله مشغول است و بر سر ريالي چانه مي زند، آن صحنه را ديد پشيمان شد و بازگشت.
تو را که اين همه گفت وگو ست بر دَرمي،
چگونه از تو توقع کند کسي کَرمي؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهميد که براي حاجت کاري آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاري داشتي؟
شخص گفت: براي هر چه آمده بودم بيفايده بود. تاجر فهميد که براي پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کيسه اي سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و اين بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با يک تاجر بود ولي اين معامله با خدا...!
در کار خير طرف حسابم با خداست او خيلي خوش حساب است.