"غمت در نهانخانه دل نشیند" نوشته رضا رفیع
آخرین خبر/ عثمان محمدپرست هم رفت. آهسته و خرامان. به نازی که لیلی به محمل نشیند. آنقدر درگیر سختی های روزگاریم که نفهمیدیم کی رفت!.... فقط شنیدیم صدای سازش خاموش شد و یک عاشق باصفای دیگر از این دیار رفت. رفت تا صدای سازش بهشتیان را به وجد آورد.
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت این لحن ها بشنوده ایم
تصویر بالا که در مراسم گرامیداشت او به یادگار گرفته شد؛ اما آخرین باری که همخوانی اش را با دوتار سحرکننده اش دیدم و شنیدم، در محفلی بود با همولایتی هایش. تربتی های مقیم تهران. تربت حیدریه و خواف، همسایه اند و سابق بر این نیز خواف، بخشی از تربت بود. او خوشحال از همزبانی با همولایتی هایش و با همان عشقی که در صدا و سازش منعکس بود، دوتارش را برداشت و نواخت و خواند:
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیند
او از دوازده - سیزده سالگی با دوتار همنواز شده بود و در این مسیر نیز هیچ استادی نداشت. می گفت: "دو تار یعنی عشق. دوتار، ساز آرام و ملایمی است که هم نوازنده را آرامش میدهد و هم مردمی را که علاقه مند به این ساز هستند."
گاهی هم از بی توجهی ها می گفت: "خدا را شاکرم؛ این بزرگترین شانسی بود که به من داد؛ اما به مسئولان می گویم که من رفتم و تمام شدم، ولی برای آیندگان فکری کنید. من ادعایی ندارم که وکیل و وزیر شوم، ولی یک ادعا همیشه داشته و دارم و آن محبت است. من به پول نیازی نداشته ام، اما فقط یکبار یک تشکر خشک و خالی از من نکردند و این را هم از من دریغ کردند."
بنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
می گفت: "پدر و مادر من که نزدیکترین افراد به من بودند، وقتی دوتار می زدم، من را نفرین می کردند، اما من پای این هنر ایستادم. به خاطر همین دوتار، زن به من نمی دادند، اما پای آن ایستادم و همان زن را گرفتم. من بدون هیچ پشتیبانی استقامت کردم و پشتیبانم تنها خداست و در این سن و سال مرا رها نکرده است. من خدمتگزار این مردم بوده و هستم."
و اینک عثمان محمدپرست عاشق نیز از میان ما رفت. مردی که فقط به خاطر هنر دوتارنوازی اش(تا مرحله دکترای افتخاری) محبوب نبود؛ هنر انسانیت او در منطقه ای که می زیست، زبانزد بود. اهل کار بود و یکی از خیرین مدرسه ساز تا بچه های نیازمند علم و آگاهی، سواد بیاموزند و بیندیشند و با موسیقی به پرواز درآیند.
او رفت اما صدای آسمانی دوتارش تا همیشه در گوش جان این سرزمین خواهد پیچید. با همان نوایی که از جان خسته و رنجیده اش برمی آمد و در جان و جهان می نشست.....
نوایی نوایی نوایی نوایی
همه با وفایند، تو گل بی وفایی....
برگرفته از rezarafie