بازیگری که «جنگ» را زندگی کرد
مهر/ مالک حدپور سراج، بازيگري چهره و سلبريتي نيست، هنرمندي است که فراتر از دايره محدود تجربههاي سينمايي، تلويزيوني و تئاتري خود، «جنگ» را با تمام وجود لمس کرده و حالا راوي ناگفتههايش شده است.
سالهاست او را ميشناسم، در تئاتر «مالک» صدايش ميکنند؛ مالک حدپور سراج را. هميشه لبخند به لب دارد و بسيار خونگرم است. بازيگري است توانا و در نمايشنامهنويسي و کارگرداني تئاتر، دغدغه پرداختن به دفاع مقدس را دارد. خودش جنگ را با تمام وجود تجربه و ۸ سال عمرش را در دفاع و مقاومت صرف کرده است. وقتي صحبت از دفاع مقدس و مقاومت ميشود، يکي از اولين چهرههايي است که به ذهنم خطور ميکند؛ هنرمندي که خيليها نميدانند شيميايي است و ترکشي هم در بدن از سالهاي دفاع به يادگار دارد.
از او دعوت کرديم در قالب گپوگفتي صميمانه بخشي از خاطرات ناگفته خود از دوران ۸ سال دفاع مقدس را بازگو کند. در پاسخ با فروتني گفت؛ «از من معروفتر خيليها هستند، کساني که بخواهند در اين باره صحبت کنند» اما ميدانستيم صحبتهاي او از جنسي ديگر است و بسيار تأثيرگذارتر؛ حوصله کنيد و بخوانيد، شما هم تأييد ميکنيد.
من «بچه آبادان» هستم
نميخواهم به نقشهايي که در سينما، تلويزيون و تئاتر ايفا کرده اشاره کنم چون مهمتر از اينها، نقشي است که در زندگي ايفا کرده و مقاومتي که در هشت سال دفاع مقدس داشته و گفتگوي ما بيشتر در خصوص اين بخش از زندگي «مالک حدپور سراج» شکل گرفت.
متولد ۶ فروردين ۱۳۴۰ است. با لهجه زيباي آباداني خودش ميگويد: «من بچه آبادان هستم. در اصل در آبادان بزرگ شدهام؛ مادرم بروجردي و پدرم عرب و بومي آبادان بود. مادرم براي اينکه من را به دنيا بياورد به بروجرد رفت و قبل از ۴۰ روزگيام به آبادان برگشتيم و براي من شناسنامه آبادان گرفته شد.» معتقد است: «وقتي ميگوئيم بچه فلان شهر يا استان هستيم، منظور فقط زبان و لهجه نيست، بچه جايي بودن يعني هويت، گذشته، فرهنگ، آئين، رسوم و موسيقي آن منطقه يا جغرافيا را داشتن. من بچه آبادان هستم، جايي که در آن نفس کشيدم و بزرگ شدم و از اين موضوع خيلي خوشحالم و شهرم را خيلي دوست دارم.
از دوران کودکي خود ميگويد و اينکه هميشه آدم روياپردازي بوده و در ادامه به خاطرات دوران کودکي خود اشاره ميکند، به زماني که در بخش شهرنشين آبادان هنوز لولهکشي آب تصفيه نبود و از چاه خانه آب ميخوردند تا سال ۱۳۴۶ که لوله کشي آب تصفيه براي آبادان آمد، البته منطقه شرکت نفت آب تصفيه داشت. به لولههاي فشاري يا «بمبو» اشاره ميکند و ميگويد: «ما از لوله فشاري استفاده ميکرديم و خيلي خاطرات براي نسل من از بمبو وجود دارد، که حتي در آوازهاي بچههاي آبادان نيز به آن اشاره ميشود. يادم ميآيد وقتي بچه بودم مادر براي استحمام من را به آنجا ميبرد و در صف ميايستاديم تا نوبت به ما برسد…»
تنها کامپيوتر ما پدر و مادرهايمان بودند؛ تنها کساني که فراتر از ما از دنياي پيرامونمان اطلاعات داشتند. بنابراين ارتباط انساني بيشتر بود ولي الان آنقدر دسترستي به اطلاعات براي بچههاي ما بيشتر شده اما ارتباط انساني نسل جديد با نسل قبلتر از خود کمتر شده است حال و هوايي متفاوت دارد، با تمام احساس خود از آبادان، خانواده و گذشته صحبت ميکند. البته معتقد است شايد براي بچههاي ما هم در آينده زمان حالشان شيرين و پر از خاطره باشد مانند خاطرات شيريني که ما از گذشتهمان داريم.
به نکته جالبي اشاره ميکند درباره تفاوت ارتباطات انساني در نسلهاي دهه ۳۰ و ۴۰ با نسلهاي نوجوان و جوان کنوني؛ «ما در گذشته کامپيوتر نداشتيم که بخواهيم از طريق آن اطلاعات مختلف درباره زندگي و تجربيات گوناگون را کسب کنيم، تنها کامپيوتر ما پدر و مادرهايمان بودند؛ تنها کساني که فراتر از ما از دنياي پيرامونمان اطلاعات داشتند. بنابراين ارتباط انساني بيشتر بود ولي الان آنقدر دسترستي به اطلاعات براي بچههاي ما بيشتر شده اما ارتباط انساني نسل جديد با نسل قبلتر از خود کمتر شده است.»
در اين بخش از صحبتهاي خود ميگويد: «وقتي ارتباط انساني با گذشته و خانواده به مرور کمرنگ شود، انسان بخشي از هويت خود را از دست ميدهد و متأسفانه متوجه نميشود. اين خطر وجود دارد.»
صحبت از «رابطه انساني» بهانه خوبي بود برايش که از بچههاي دوران جنگ و هشت سال دفاع مقدس ياد کند؛ «بچههايي که در جنگ حضور داشتند با آن ارتباط انساني زندگي کردند و بزرگ شدند، ناخودآگاه چيزهايي بهشان داده شده بود که حاصلش معرفت و عاطفهاي عميق بود. در قديم به دليل وجود بچههاي زياد در يک خانواده سفرها تنگاتنگ و دور هم بود. انسان ناخواسته برخي نکات زندگي را سر همان سفرهها ياد ميگرفت. وقتي که سه يا چهارنفره در يک کاسه غذا ميخورديم، همه دست ميکرديم در يک کاسه ولي يک نفر بايد کوتاه ميآمد تا ديگري سير شود. نسل قبل اين گذشتن و به ديگري فکر کردن را به صورت ناخودآگاه ياد گرفت و وقتي که بزرگ شد، در جبهه حاضر بود براي رفقاي خود از جانشان بگذرند.»
وقتي از گذشته و حال و هواي خانواده و بچههايي جبهه ميگويد هم خوشحال است و هم غمي در عمق چشمانش ديده ميشود؛ گويي دلتنگ تجربه دوباره آن مقطع از زندگي خود است و ميخواهد بار ديگر با همه اعضاي خانواده دور يک سفره بنشينند و از يک کاسه با هم غذا بخورند، دلش ميخواهد با همان بچههاي هم محله و هم مسجدي لحظات مختلف مقاومت را بار ديگر تجربه کند.
با لحني انتقادي به تغيير روابط انساني در نسلهاي بعدي اشاره ميکند و ميگويد: «حال در نسلهاي بعدي اين موضوع کمرنگ است زيرا آن رابطه انساني وجود ندارد و از اين رو به راحتي پيمانهايي را که بستهاند فسخ ميکنند بدون اينکه دردشان بيايد و ناراحت شوند. جشن طلاق به چه معناست؟ نسل گذشته حتي اگر انتخابش اشتباه هم بود حاضر بود پاي پيمان خود بايستد که شبکه خانواده از هم نپاشد زيرا قول داده بود.»
صدام با عجب نسلي هم درگير شد!
ميگويد «به شوخي در زمان جنگ بين دوستان صحبت بود و ميگفتند که نسل چهل، ويژگيهاي غريبي دارند که سرسختي، لجاجت و پيگيري است، همان زمان ميگفتيم که صدام با چه نسلي هم از ايران درگير شد! نسلي که سرسخت و پيگير است. اغلب بچههاي جنگ دهه سي و چهلي بودند»، البته در ادامه صحبتهايش ميگويد که قصد زيرسؤال بردن نسل جديد را ندارد زيرا اگر باز هم براي ايران اتفاقي بيفتد اين نسل هم پاي کار ميايستد و از ميهن دفاع ميکند و اصلاً نبايد نسلهاي جديد را کوچک ببينيم.
به دوران کودکي خود سرک ميکشد و از زماني صحبت ميکند که به دليل ابتلاء به يک بيماري خاص نحيف و رنجور شده بود و پزشکان از او قطع اميد کرده و گفته بودند که ميميرد. از رنجي که مادر براي درمان او متحمل شده ميگويد و در نهايت شفائي که يک سيد نابينا به او ميدهد. معتقد است وقتي قرار باشد که زنده بمانيم خواهيم ماند. ميگويد: «من هيچوقت در جبهه آرزو نکردم که شهيد شوم و هميشه ميگفتم دوست دارم باشم و باشم، نميدانم شايد خدا به خواستهام گوش داده يا لياقت شهادت را نداشتم. وقتي جنگ تمام شد به اين فکر کردم که حتماً دليلي براي زنده ماندنم وجود دارد و بايد جاي ديگر کار را ادامه دهم. بودن و زندگي هيچ کسي بيدليل نيست. اگر آن روز ما در جبههها نبوديم امروز بودن مان در کنار هم وجود نداشت. معتقدم همه پديدهها وقتي وارد عالم وجود ميشوند کاري را انجام ميدهند که براي آن متولد شدهاند. همه موجودات مانند فرشتهها هستند و در زمان جنگ بچهها در جبههها کار فرشته گونه انجام ميدادند. «دفاع» کاري غريزي است و خدا به وديعه در هر آدمي گذاشته است و در اين موقعيت هر کس آن کاري را که بايد بکند انجام ميدهد.»
دخترم روزي از من پرسيد چرا ۸ سال در جبهه ماندي؟ چرا رها نکردي و برنگشتي؟ به او گفتم بابت اينکه وقتي تو بزرگ شدي از تو خجالت نکشم و به من نگويي چرا وقتي ميتوانستي در جبهه بايستي و مقاومت کني اين کار را نکردي به انسانهايي اشاره ميکند که در دوران هشت سال دفاع مقدس و مقاومت اهل نماز و روزه گرفتن نبودند اما لحظهاي از مقاومت و دفاع دست نکشيدند و از جان خود گذشتند؛ «خيليها وقتي وارد جنگ شدند اصلاً نماز نميخواندند ولي چيزي کم نگذاشتند و کاري را که بايد انجام دادند. ما چند برادر بوديم که همهمان آنچنان هم نمازخوان نبوديم ولي همه از جان گذشتند. برادران من در مهندسي سپاه بودند و وقتي که آبادان در محاصره بود برادران من در چند صدمتري عراقيها و در تابستان داغ آبادان با کاميون شن ميبردند و براي ساخت يک جاده تخليه ميکردند؛ درست زير خمپاره باران عراقيها. در خيابان وقتي کسي زمين ميخورد براي کمک کردن به او نميپرسيديم دينت چيست بلکه کمکش ميکنيم.»
به خاطرهاي اشاره ميکند از جلسه نقد و بررسي فيلم «روز سوم» محمدحسين لطيفي که در آن به ايفاي نقش پرداخته بود و صحبتي که بين او و مسعود فراستي منتقد جلسه شکل ميگيرد. ميگويد: من به عنوان بازيگر فيلم در آن جلسه حضور داشتم و آقاي مسعود فراستي نيز براي نقد فيلم حضور داشت. وي در جايي از صحبتهاي خود گفت «من نميفهمم چرا بايد ۱۰ نفر خود را فداي يک دختر کنند»، من به او گفتم وقتي رفتم جبهه براي شمايي هم که نميشناختمت، براي خانواده شما و آسايش شما رفتم، يعني کار ما احمقانه بود؟ تمام کساني که به جبهههاي جنگ رفتند به خاطر کساني رفتند که اصلاً نمي شناختنشان و قشنگي کارشان هم همين بود.»
مالک سرشار از احساس است و بسيار پر انرژي و پر حرارت صحبت ميکند. ميگويد: «دخترم روزي از من پرسيد چرا ۸ سال در جبهه ماندي؟ چرا رها نکردي و برنگشتي؟ به او گفتم بابت اينکه وقتي تو بزرگ شدي از تو خجالت نکشم و به من نگويي چرا وقتي ميتوانستي در جبهه بايستي و مقاومت کني اين کار را نکردي. دخترم در پاسخ گفت ديگران اين موضوع را درک نميکنند و به تو و کاري که کردي اهميت نميدهند. به او گفتم مهم نيست زيرا قرار نيست من و امثال من از کسي مزد بگيريم.»
هر گل که امروز در آبادان ميرويد مزد مقاومت ما است
درباره مزد خود از هشت سال مقاومتش با لحني پر احساس و بدون ذرهاي اغراق ميگويد: «تا زماني که ايران هست، تا موقعي که آبادان هست، تا موقعي که در بلوارهاي آبادان آدمها گل ميکارند و گلها رشد ميکنند به خاطر زحمت ماست و مزد ما سرجايش هست. الان اگر در آبادان کسي عاشق ميشود و ازدواج ميکند به خاطر اين است که روزي ما ايستاديم و مقاومت کرديم و فرصت عاشقي به ديگران داديم و برايمان مهم نيست که آنها بدانند ما که بوديم و چه کرديم. روشن بودن تک تک چراغهاي خرمشهر و آبادان به خاطر ايستادگي آدمهايي است که در زمان جنگ مقاومت کردند و حالا برايشان مهم نيست که کسي به آنها مزد بدهد.»؛ وقتي اين جملات را به زبان ميآورد بسيار تأثيرگذار است و احساسي توأم با غم و شادي را تجربه ميکنم؛ شادي از اينکه زندگي در آبادان و خرمشهر جريان دارد و غم از رفتن انسانهايي که سرشار از آرزو و زندگي بودند ولي بدون توقع از جان و مال و زندگي خود گذشتند تا ديگران زندگي را از دست ندهند.
در ادامه و وقتي قرار است درباره نحوه شروع فعاليت خود در عرصه تئاتر و بازيگري صحبت کند، با لذت از آن دوران ياد ميکند، از سال ۶۰ که با حسن برزيده و محمدعلي باشه آهنگر کار تئاتر را در سالن ارشاد آبادان که سقفش به خاطر بمباران تخريب شده بود، شروع کردند. وي ادامه ميدهد: «انگيزه شروع اين کار به خاطر کاري بود که محمود فرهنگ در آبادان اجرا کرد، وي اولين گروهي بود که در زمان جنگ در شهر آبادان نمايش به صحنه برد. در آن زمان خاطرات هر کدام از بچههاي گروه از جنگ را جمع کرديم و تبديل به يک نمايشنامه با عنوان «حافظين به حدودالله» گذاشتيم. اين نمايش را به دعوت يک گروه براي جنگ زدههاي شيراز اجرا کرديم، بعد در بهبهان و بعد در آبادان. اين نمايش را به اولين دوره جشنواره تئاتر فجر آورديم و در افتتاحيه جشنواره به صحنه برديم. رضا صابري و محمود پاک نيت نيز در آن دوره از جشنواره بودند. من جايزه بازيگري آن سال را که تنها يک تقديرنامه بود دريافت کردم. همچنين جايزه بهترين برداشت از جنگ توسط بنياد شهيد به نمايش ما اهدا شد. توليد تله فيلم همين نمايش در شيراز نيز اولين تجربه تصويري ما بود.»
مالک وقتي از نحوه مشارکت مردم در هشت سال دفاع مقدس صحبت ميکند و اينکه چگونه همه از جبهه و رزمندگان حمايت ميکردند، لحني آرام و مهربان دارد و به اين نکته اشاره ميکند که گفتن اين سخنان شايد در حال حاضر شعاري به نظر بيايد اما واقعيت اينگونه بوده است.
وي درباره تجربه توليد تله فيلم نمايش «حافظين به حدودالله» ميگويد: «يادم هست آن موقع با ما ۳۵ هزار تومان قرارداد بستند ولي ما کل اين مبلغ را به جبهه کمک کرديم و کسي ريالي از اين پول براي خود برنداشت. ما تئاتر را براي کسب درآمد اجرا نميکرديم بلکه براي انجام وظيفه بود. ما تئاترهايي که در شهرهاي مختلف اجرا ميکرديم با کمترين هزينه روي صحنه ميبرديم که بخش اعظم پولي که ميدادند به جبهه کمک کنيم. جنگ اينگونه جلو رفت، جنگ ما هزينه جيب من و شما جلو رفت و هر کس هر طور که ميتوانست به جنگ کمک کرد، يا در جبهه جنگيد يا در پشت جبهه به مقاومت آنها که ميجنگيدند کمک کرد. اين بحثها شايد امروز به دليل گذر زمان شکل شعاري پيدا کرده باشد ولي شعار نيست و واقعاً اينگونه بود.»
کسي به فکر جمع کردن مال نبود
«يادم هست در زمان جنگ در آبادان کالا نظير چند عدد يخچال، فرش يا چيزهاي ديگر ميآمد و هر کسي ميخواست ميتوانست ثبت نام کند اما ماهها طول ميکشيد تا اين کالاها تمام شود زيرا هر کس به خاطر ديگري از گرفتن اين کالا صرف نظر ميکرد و کسي به فکر جمع کردن مال نبود. من حقوقم ماهانه ۲ هزار و ۲۰۰ تومان بود، روزي در نمازجمعه آبادان حسن برزيده (کارگردان سينما) کنار من نشست و گفت امري خير در راه است، يعني قرار است کسي ازدواج کند. من همان روز حقوق گرفته بودم و ۲۰۰ تومان حقوق را برداشتم و ۲ هزار تومان را به حسن برزيده دادم. گفت زياد نيست؟ گفتم ميخواهم چه کار کنم مگر، هر آن احتمال دارد در جنگ کشته شوم حداقل بگذار کسي با اين پول زندگي خود را شروع کند.»؛ اينها جملاتي هستند که مالک در وصف حال و هواي مردم در زمان جنگ تحميلي بيان ميکند.
اصلاً نميخواهد وارد بحث سياسي شود، فقط تأکيد ميکند که در حال حاضر نسخه دفاع مقدس ميتواند جلوبرنده در مشکلات سياسي و اقتصادي حال حاضر ما باشد.
يک هفته قبل از شروع جنگ ما در يک دوره فشرده نظامي به سر ميبرديم و در روز پايان دوره، آموزش خنثي کردن مين ميديديم که يک دفعه صداي انفجار شنيديم. همانجا بود که جنگ شروع شد و عراقيها به صورت مستمر شروع به بمباران کردند. ما نميدانستيم جنگ چيست در ادامه به تجربه بعدي خود در عرصه تئاتر اشاره ميکند و توضيح ميدهد: «تئاتر بعدي ما «والفجر» نام داشت که کارگرداني آن بر عهده محمدعلي باشه آهنگر بود و در دومين جشنواره تئاتر فجر آن را روي صحنه برديم. همچنين در اولين دوره جشنواره «شهيد محراب» در تبريز نيز اجرا کرديم که در آن زمان خدا بيامرز آقاي کاسهساز نيز در آن جشنواره بود. در آن جشنواره نيز جايزه گرفتم و همين جوايز انگيزهاي شد تا بيشتر کار تئاتر انجام دهم.»
لحظهاي که جنگ به آبادان رسيد
در اين بخش از گفتگو مالک حدپور سراج به لحظهاي که جنگ در آبادان شروع شد اشاره ميکند و از تجربه خود درباره لحظه شروع جنگ ميگويد؛ «ما از قبل جنگ جزو نيروهاي داوطلبي بوديم که به سپاه کمک ميکرديم. از يکسال قبل از شروع جنگ، معلوم بود که عراق قصدهايي دارد زيرا در حال سنگرسازي در مرزها بودند. قبل از جنگ به شدت از سوي کساني که از عراق پول ميگرفتند، در آبادان بمبگذاريهاي متعدد صورت ميگرفت و هفتهاي نبود که در آبادان چندين بمب منفجر نشود و تعداد زيادي از مردم عادي کشته نشوند. حدود يک ماه مانده به شروع رسمي جنگ، عراق به مرزهاي ما حمله ميکرد و عقب ميرفت و ما کشته ميداديم. يک هفته قبل از شروع جنگ ما در يک دوره فشرده نظامي به سر ميبرديم و در روز پايان دوره، آموزش خنثي کردن مين ميديديم که يک دفعه صداي انفجار شنيديم. همانجا بود که جنگ شروع شد و عراقيها به صورت مستمر شروع به بمباران کردند. ما نميدانستيم جنگ چيست و هر کسي يک اسلحه به دست گرفت بدون اينکه بدانيم چه کار بايد بکنيم. همه شهر آبادان دچار يک شوک عجيب شده بودند انگار که طاعون وارد شهر شده بود. زنان و بچهها در کوچه پس کوچهها سؤال ميکردند که چه شده است و ما نميدانستيم چه جوابي بدهيم. آنقدر مخازن نفت آبادان را عراقيها بمباران کرده بودند که آبادان تا حداقل ۳ ماه سياه بود و خورشيد ديده نميشد. خيلي از نقاط آبادان را بمباران کردند.»
وقتي از جنگ و درگيري با عراقيها در بيابانهاي آبادان و خرمشهر صحبت ميکند برخي مواقع پر شور و هيجان لحظات و اتفاقات را توصيف ميکند و گاه وقتي به يکي از همرزمان يا اتفاق تلخي که براي مردم آبادان و خرمشهر در آن زمان رخ داده سخن ميگويد آرام و غمگين ميشود و کلمه «عزيزم» را با غم و اندوهي شديد به زبان ميآورد؛ کلمهاي که وقتي مالک را بشناسيد ميدانيد که در لحظات احساسي به زبان ميآورد.
وي به نحوه اولين درگيريها با دشمن و مقاومت در مقابل دشمن اشاره ميکند و ميگويد: «بعثيها که به خرمشهر رسيدند و ما درگير خرمشهر شديم، مهمات و امکانات نبود و اوضاع سياسي کشور نيز آشفته بود. عراق قبل از گرفتن خرمشهر از بالاترين نقطه رودخانه کارون آمد و خرمشهر را دور زد و وارد بيابانهاي آبادان شد. جاده آبادان به اهواز و آبادان به ماهشهر را گرفت و يک دفعه به ما گفتند که عراق در ذوالفقاري آبادان است. همه خانواده و دوستان و آشنايان در آبادان بودند. آنجا بود که ماجراي درياقلي پيش آمد. درياقلي پيش از جنگ در کوچه ما اوراق فروشي داشت و خانواده ما از او شکايت کردند که اوضاع کوچه را به هم ريخته و شهرداري درياقلي را به ذوالفقاري فرستاد و زميني به او داد. اگر آن روز از درياقلي شکايت نميشد و شهرداري او را به ذوالفقاري نميفرستاد کسي نبود که ببيند عراقيها وارد ذوالفقاري شدهاند. اين موضوع نشان ميدهد که هيچ چيز بيدليلي نيست. مردم با کوکتل مولوتوف و بيل و کلنگ در ذوالفقاري با عراقيها درگير شدند که يک درگيري نابرابر بود زيرا دشمن تا دندان مسلح بود. دشمن با همه امکانات آمده بود و مردم با بيل و چماق. يک صبح تا عصر در ذوالفقاري درگيري بود تا همه از جنگ در ذوالفقاري مطلع شدند.»
از خودم بابت ترسيدنم خجالت کشيدم!
مالک از لحظه ورود خود به ذوالفقاري آبادان چنين ميگويد: «من ساعت ۱۰ صبح به ذوالفقاري رسيدم، کسي نميدانست چه خبر است. رفتم جلو و ديدم عراقيها يک سري از سربازهاي خودي را در عقب نشيني تير خلاص زده بودند. من ۱۹ سالم بود و با ديدن اين صحنه بسيار ترسيدم. يک لحظه نشستم، هم ميخواستم که باشم و مقاومت کنم و هم از ترس ميلرزيدم، از خودم بابت ترسيدن خجالت کشيدم. اکبر عليپور که در کربلاي پنج مفقود شد و سنش از ما بيشتر بود خيلي شجاع بود. يادم نميرود يک روز که ديدمش در آغوشش گرفتم و درد تمام وجودش را گرفت زيرا تمام بدنش پر از ترکش بود.»
در اين لحظه و وقتي از اکبر عليپور ياد ميکند بعد از گفتن کلمه «عزيزم»، اشک از چشمان مالک سرازير ميشود و ديگر مقاومتي در برابر جاري شدن اشکها و ترکيدن بغض در گلو نميکند؛ بغضي که در تمام صحبت وقتي از گذشته، سرگذشت دوستان و اتفاقاتي که براي آبادان و خرمشهر رخ داده بودند، در گلويش بود.
بعد از لحظاتي که بر احساسات خود مسلط ميشود، به ادامه خاطره حضور خود در ذوالفقاري ميپردازد و ميگويد: «اکبر در آن روز من را پيش خود نگهداشت و وقتي به او رسيدم دلم قرص شد زيرا فهميدم که او بلد است چگونه بجنگد. با اکبر جلو رفتيم، عراقيها مدام گلوله باران ميکردند. پشت يک نخل بودم که يک گلوله توپ به نخل خورد و من و نخل را با هم پرت کرد و زير تنه نخل گير کردم. بچهها آمدند و کمک کردم تا از زير نخل رها شدم. عراقي به آن دست بهمنشير رفتند. وقتي عراقيها به اين دست بهمنشير آمدند تا اروند رود سه کيلومتر بيشتر نبود و اگر ميتوانستند اين سه کيلومتر را هم طي کنند آبادان را در اختيار ميگرفتند، دعوا بر سر آن سه کيلومتر بود.»
فرمانده عراقي را که وظيفهاش اشغال آبادان بود در عمليات بستان اسير کرديم. از او سؤال شد چرا بعد از عقبنشيني از ذوالفقاري مجدداً به آبادان حمله نکرديد؟ جواب داد وقتي ما درگيري و سماجت مردم را ديديم عقبنشيني کرديم و با خود گفتيم ما هنوز خرمشهر را نگرفتهايم که مردم اين چنين ايستادگي ميکنند، اگر بخواهيم وارد آبادان شويم چگونه مقاومت خواهند کرد مالک با حرارت از مقاومت مردم آبادان در مقابل نيروهاي عراقي ياد ميکند و تأکيد دارد که اين اولين عقبنشيني دشمن در تاريخ جنگ است، امتياز ذوالفقاري آبادان اين است که مردم در آن توانستند براي اولين بار دشمن را به عقب برانند در حالي که عراقيها آمده بودند سه روزه خوزستان را بگيرند.
وي تأثير پرورش در مکتب عاشورا بر بچههاي جنگ و مقاومت در مقابل دشمن اشاره ميکند و ميگويد: «در آن زمان فرمانده عمليات به ما گفت که از فرمانده کل قواي وقت دستور آمده که شهر آبادان را تسليم کنيد و بعد شهر را پس ميگيريم. بچهها همه با هم گفتيم که مانند شب عاشورا شده است و شهر را خالي نکرديم. فرهنگ عاشورا در چنين شرايطي تأثير خود را نشان ميدهد زيرا الگوي بزرگي به نام امام حسين (ع) داريد. همه بچهها پاي منبر امام حسين (ع) بزرگ شده بودند. ما بچههاي مسجد فاطميه بوديم که بعدها خيلي از آن بچهها از سرداران جنگ شدند. حدود ۳۵ تا ۴۰ بچه مسجد فاطميه بوديم که تنها ۲۰ تا ۲۵ نفر از آن بچهها زنده مانديم که سالمترين شان به لحاظ جسمي من هستم.»
در اين بخش به خاطره جالبي اشاره ميکند که در زماني که به عنوان تصويرگر در جبهه حضور داشته آن را تجربه کرده است؛ «بعدها فرمانده عراقي را که وظيفهاش اشغال آبادان بود در عمليات بستان اسير کرديم که من آن زمان تصويربردار بوديم. از او سؤال شد چرا بعد از عقبنشيني از ذوالفقاري مجدداً به آبادان حمله نکرديد؟ جواب داد وقتي ما درگيري و سماجت مردم را ديديم عقبنشيني کرديم و با خود گفتيم ما هنوز خرمشهر را نگرفتهايم که مردم اين چنين ايستادگي ميکنند، اگر بخواهيم وارد آبادان شويم چگونه مقاومت خواهند کرد. گفت اين ترس در دل من باعث شد تا نتوانم فرمان حمله مجدد را بدهم. مردم با دست خالي آنقدر سفت و سخت ايستاده بودند که فرمانده عراقي ترسيده بود.»
به گفته مالک مردم و شهر يک سال در محاصره دشمن بودند.
روزي که از تلخترين روزهاي زندگيام بود
در توصيف آن دوران ميگويد: «فاصله دشمن با ديواره شهر حدود ۵۰۰ متر بود و ما در فاصله ۲۰۰ متري دشمن خاکريز ميزديم. ما فقط يک خاکريز داشتيم. عراق در روستاي مدن ۲ تپه بلند ديدهباني درست کرده بود که از طريق آن تمامي نقاط آبادان و خرمشهر را هدف قرار ميداد. عمليات مدن عملياتي بود که طي آن قرار شد تپهها را از عراقيها بگيريم زيرا امکان ساخت جاده را به دليل اشرافي که داشتند گرفته بود. در آن دوران مردم وسايل خود را جمع ميکردند تا با کاميون از آبادان خارج کنند. روزي يک کاميون که وسايل زندگي و کار يک نفر را حمل ميکرد در جاده زير آتش توپخانه عراقيها از روي تپه مذکور قرار گرفت. ما همه خطاب به راننده کاميون فرياد ميزديم که برو و نايست، عراقيها نيز خمپاره بود که به سمت کاميون شليک ميکردند. يک خمپاره به بخش انتهايي کاميون برخورد کرد و بخشي از وسايل به بيرون پرت شد اما کاميون موفق شد تا از مهلکه خارج شود. بعد از اين اتفاق رفتيم وسايل بيرون ريخته شده را جمع کنيم که ديديم دست و پا و نيم تنه بدن انسان در ميان وسايل است و متوجه شديم که صاحب وسايل در انتهاي کاميون نشسته بود و خمپاره او را اين چنين تکه و تکه کرده است. آن روز خيلي حالمان بد شد و يکي از تلخترين روزهاي زندگيام بود. من به فکر زن و بچهاش بودم و اينکه خانوادهاش منتظرش بودند.»؛ وقتي ميگويد آن روز يکي از تلخترين روزهاي زندگيام بود چشمانش از اشک پر ميشود؛ اشکي که براي غربت آن مرد شکل گرفت.
در اين بخش مالک به عمليات شکست حصر آبادان اشاره ميکند و تجربهاي که خود داشته؛ «شهداي زيادي داديم تا آن تپهها را از عراقيها گرفتيم. عمليات مختلفي انجام شد تا عراقي را مدام به عقب رانديم تا به ۵ مهر که روز شکست حصر آبادان بود رسيديم. در روز شکست حصر آبادان من، محمدعلي باشه آهنگر و حسن برزيده تصويربرداري ميکرديم. من در روز عمليات از زانو به پايين زخمي شدم و ترکش به پايم اصابت کرده بود. وقتي به بيمارستان رفتم ديدم که پر از مجروح بود و به همين خاطر خجالت کشيدم که بروم و بگويم زخمي شدهام، پارچهاي برداشتم و پايم را بستم و از بيمارستان بيرون آمدم.»
ادامه دارد...