سرگذشت دردناک بانویی که پس از ۹ سال خماری مهندس و کارآفرین شد
باشگاه خبرنگاران/ «هنوز درک جامعه از افرادي مثل من به حدي نرسيده است که با آغوش باز پذيرايمان باشد و من هم هنوز به آن اندازه قوي نشدهام که با اين نگاههاي تحقيرآميز و برچسبهاي منفي که زده ميشود کنار بيايم».
اينها را زن ميانسالي ميگويد مدتي در دوران جوانياش در دامان اعتياد گرفتار شده بود، ولي حالا به گفته خودش، پاک است.
در يک روز سرد زمستاني که خيابانهاي تبريز با دانههاي برف سفيد پوش شده، با او در دفتر کارش قرار ميگذاريم تا از دوران سخت اعتيادش بگويد.
دفترشان در زيرزمين يکي از خيابانهاي قديمي تبريز قرار دارد؛ دفتر شيکي نيست، ولي ميتوان اميد و زندگي را از چهار ديواري آن احساس کرد.
ميگويد: «تا تو وسايلت را آماده کني، من هم يک چاي ماسالاي داغ برايت آماده کنم تا کمي گرم شوي.»
از او ميپرسم که آيا ميتوانم نامتان را در گزارش بياورم، از آشپزخانه بيرون آمده و چند ثانيهاي نگاهي ميکند و با لبخندي ميگويد: «دخترم، هنوز درک جامعه از افرادي مثل من به حدي نرسيده است که با آغوش باز پذيرايمان باشد و من هم هنوز به آن اندازه قوي نشدهام که با اين نگاههاي تحقيرآميز و برچسبهاي منفي که زده ميشود کنار بيايم، پس از آنجايي که همه بندگان خدا گلهاي زيبايي هستند از اينرو به جاي نامم بنويس يک گُل؛ گُلي که زير گِل لِه شد، ولي بارش رحمت الهي همه آن گِلها را شست.»
منم هم در راستاي احترام به خواستهاش، اسم او را «خانم گُل» ميگذارم تا در گزارش هم از اين نام استفاده کنم.
قصه زندگي «خانم گُل»، قصه آن دسته از افرادي است که در گِل افتادند، اما در گِل و لاي نماندند. زناني که با بختک اعتياد جنگيده و آن را از دامن خود زدودهاند و حالا در جامعه در سلامت به زندگيشان ادامه ميدهند.
روبهرويش مينشينم و شروع به صحبت ميکند، از من ميخواهد تا مابين حرفهايش سئوالي نپرسم، زيرا مرور خاطرات و يادآوري آنها به قدري سخت است که شايد يک سئوال تمام حواسش را پرت کند.
روزگاري که سياه شد!
ميگويد: «۱۸ ساله بودم که ازدواج کردم، آن زمان ديپلم ردي بودم، همسرم نيز کارمند يک شرکت بود، وضع بدي نداشتيم، ولي زندگي لوکس و لاکچري هم نداشتيم، تقريبا چند ماه اول ازدواج به خوبي و خوشي گذشت تا اينکه متوجه برخي مشکلات در زندگيام شدم، ولي چون سني نداشتم، نتوانستم تصميم درستي بگيرم يا با يک فرد عاقل مشاوره کنم.»
به باور «خانم گُل»، افکار کودکانه و عدم شناخت کافي از اعتياد باعث شد او دير بفهمد که شوهرش معتاد است و اين را زماني فهميد که خودش نيز با هدف نجات همسرش، پاي بساط منقل او نشست!
او در اين خصوص ميگويد: «در دوران نامزدي ميدانستم که همسرم هر از گاهي مواد مخدر مصرف ميکند، ولي آگاهي زيادي از مصرف مواد مخدر نداشتم، همسرم نيز جوري من را قانع کرده بود که فکر ميکردم، او مواد را تفريحي مصرف ميکند در حالي که بعدها متوجه شدم که اصلا مصرف تفريحي مواد مخدر نداريم.»
«خانم گُل» از پا منقليهاي شوهرش نيز برايمان تعريف ميکند: «چند ماهي از ازدواجمان گذشته بود و مصرف مواد همسرم از چند هفته يک بار به هر روز تبديل شده بود، ديگر کمتر به خانه ميآمد و بيشتر مواقع بيرون از خانه و پيش دوستان مصرف کننده خود بود و اين روند براي من آزاردهنده بود تا اينکه يک تصميم غلط و غيرعقلاني گرفتم.»
او ميگويد: «هر وقت از همسرم ميخواستم که بيشتر در خانه باشد و مصرف مواد خود را کمتر کند او ادعا ميکرد که هر زمان که بخواهد ميتواند دست از مصرف بکشد و اعتياد و وابستگي ندارد، ولي اين حرفها فقط گول زدن خودمان بود، زيرا قدرت مواد به قدري زياد است که زور ما به آن نميرسيد.»
پشيماني را در چشمانش ميبينم وقتي ميگويد: «نميدانم به خاطر اين بود که مثلا همسرم به غيرت بيايد يا پيش خودم باشد و کمتر پيش دوستانش برود، من هم شروع به مصرف مواد مخدر کردم؛ هنوز ۲۰ سالم نشده بود که کنار همسرم نشستم و به اصطلاح عاميانه مواد زدم.»
۹ سال خماري
او ادامه ميدهد: «دفعه اول مصرفم جوري بود که فکر ميکردم، ديگر سراغ اين مواد نميروم و هر وقت هم که بخواهم، ميتوانم به راحتي ترکش کنم، ولي هر بار حريصتر از قبل مصرف ميکردم و اصلا باورم نميکردم دختري که تا ۲۰ سالگي حالش از بوي سيگار بد ميشد و حتي به خاطر سيگار کشيدن عمويش با او دعوا هم کرده بود الان يک مصرفکننده مواد مخدر است.»
او ميگويد: «بعد از مصرف به طور کامل با خانوادهام قطع رابطه کردم و دلم نميخواست که بفهمند ما مواد مصرف ميکنيم در حالي که هميشه آخرين نفري که ميفهمد معتاد است خود فرد مصرف کننده است.»
خانم گل بعد از چند ماه از مصرفش به انواع درمانها و حتي فال و فالگير پناه ميبرد تا بلکه بتواند خود و زندگياش را نجات دهد، ولي به قول خودش، زور اين بيماري خيلي بيشتر از او بود و توان مقابله را از او گرفته بود.
او ادامه ميدهد: «هيچ کدام از روشهاي قطع مصرف براي من سازگار نبود، فقط چند روز ميتوانستم مصرفم را قطع کنم در حالي که در سريالهاي ايراني، اعتياد را جوري نشان داده بودند که انگار با چند روز بستن به تخت ميتوان ترک کرد، ولي اينها همهاش حرف است.»
آنطور که خانم گُل ميگويد، در ميان مصرف شديدش متوجه باردارياش ميشود، از اينرو تصميم ميگيرد که مصرف مواد را قطع کند، اما اين تصميمش ديري نميپايد که با دنيا آمدن پسرش تمام ميشود و دوباره مصرف مواد مخدر را شروع ميکند.
ميگويد: «آن زمان با خودم ميگفتم که ديگر مادر شدهام و براي مصرف مواد مخدر روي تقويم تاريخ مشخص ميکنم، مثلا فقط در فلان تاريخ مصرف خواهم کرد، ولي بيماري اعتياد نه تاريخ، نه زمان و نه شرايط خاص ميشناسد، اصلا مادري حالياش نميشود.»
نامه مادر معتاد به کودکش
خانم گُل تعريف ميکند: «نوزاد کوچکم به قدري ظريف و زيبا بود که ميدانستم او را عاشقانه دوست دارم، ولي هيچ کاري از دستم بر نميآمد و حتي چند دفعهاي به خاطر مواد در اتاق را بستم و ۲۴ ساعت از نوزاد کوچولويم خبر نداشتم، حتي يک روز براي چند ساعتي پسر سه ماهام را پيش مادرم گذاشتم، ولي آن چند ساعت به سه روز طول کشيد و آن زمان بود که من يک نامه براي پسرم نوشتم، الان هم آن نامه هست و جاي قطرههاي اشکم روي کاغذ مانده است؛ در آن نامه به او نوشته بودم که چقدر دلم برايت تنگ شده است، چقدر دوست دارم بغلت کنم و بويت را به سينه بکشم.»
دردِ دلهاي خانم گُل تمام ندارد، آهي ميکشد و اشکهايش را پاک ميکند و ادامه ميدهد: «مدتي مادرم هوايم را داشت و برايمان غذا درست ميکرد و لباسهاي چند روز مانده در لباسشويي را ميشست، ولي ديگر آنها هم خسته شده بودند و چندين دفعه از روي غم و عصبانيت به من گفت که خاک بر سرت کنم که خودت را به آتش انداختي.»
ميترسيدم به آئينه نگاه کنم
«اگر مواد دست پدرم ميدادي، متوجه نميشد که آرد است يا نمک، ولي دختر عزيز دُردانهاش نه تنها مواد را ميشناسد بلکه مصرفکننده روزانه آن هم شده بود.». اينها را گفته و اضافه ميکند: «درست است که قيافهام آنچنان تغيير نکرده بود، ولي کمتر به آينه نگاه ميکردم، مخصوصا سالهاي آخر، چراکه از خودم متنفر شده بودم تا اينکه براي بار دوم باردار شدم و اين دقيقا زماني بود که مدال پسرم و حلقه ازدواجم که با ارزشترين چيز براي يک زن است را فروختم و به همسرم دادم تا آن را فروخته و مواد تهيه کند.»
خانم گل ادامه ميدهد: «چطور بگويم تا درک کنيد، ولي تا اين حد که ديگر چه با مواد و چه بدون مواد نميتوانستيم زندگي کنيم و حتي يکي از اقوام ما را به خانه خود برد تا ترکمان دهد، واقعا هم ترک کرديم و آنجا ورزش ميکرديم، ولي به محض اينکه پايمان به خانه خودمان رسيد بلافاصله مواد زديم، متاسفانه اين بازگشتهاي دوباره ما را بيشتر نااميد و بيچاره ميکرد که يعني ديگر راه بازگشتي نيست.»
نگاه به قسمت فوت شناسنامه
او از روزهايي که دو فرزند خود را به خواهرش سپرده بود و هر روز از خدا آرزوي مرگ ميکرد، تعريف ميکند: «ميداني خانم خبرنگار بارها شده بود که فکر ميکردم در تاريکترين و عميقترين چاه گير افتادم که خدا هم من را نميبيند؛ بارها به قسمت فوت شناسنامهام نگاه ميکردم و به خدا ميگفتم که پس چه زماني قرار است اينجا تاريخ وفات برايم بنويسند.»
خانم گُل حتي شنيده بود که دوستان و آشنايانش به انجمن معتادان رفتهاند تا اعتياد را ترک کنند، اما او شنيدهها را ناشنيده گرفت و همچنان ارادهاي براي ترک نداشت!
او به نحوه اولين آشنايياش با انجمن معتادان گمنام اشاره کرده و ميگويد: «شوهرم به واسطه همسر خواهرم با اين انجمن آشنا شد، ولي ما در شرايطي نبوديم که اين انجمن را راه نجات خود بدانيم و زياد هم جدي نميگرفتيم، ولي به زور خواهرم يکي از جلسات اين انجمن شرکت کردم و خيلي خجالت ميکشيدم، زيرا به معتادان حاضر در جلسه نگاه ميکردم و خود را با آنها مقايسه ميکردم و با خودم ميگفتم که من مثل اينها نيستم و اين انجمن خيلي به درد نخور است و تصميم گرفتم تا ديگر به آن انجمن نروم.»
او ادامه ميدهد: «چند سالي از اعتياد من گذشته بود و انواع و اقسام روشها را امتحان کردم و هميشه با بن بست روبرو شدم و بعد از آن ديگر مصرف موادم شديدتر شد و ۴ سال موادي را مصرف ميکردم که قبلا نميکردم.»
به اينجاي حرفهايش که ميرسد، عکس دو پسر خود را که در پيشزمينه گوشياش است، نگاه کرده و ميگويد: «طفلي پسرانم، ۹ سال نفهميدم که چطور زندگي کردم، اصلا زندگي کردم يا نه.»
او ميگويد: «بعد از ۹ سال ديگر بريدم و فکر ميکردم به آخر خط رسيدم، ديدن همسري معتاد که به غير از خودش، من و دو برادرش را هم در اين بلا گرفتار کرده، بسيار آزاردهنده بود تا اينکه دست دو فرزندم را گرفتم و راهي خانه پدرم شدم و با خود گفتم که هرچه بادا باد و زود درخواست طلاق دادم.»
خانم گل ادامه ميدهد: «سه و نيم ماه از دادخواست طلاقم گذشته بود و دادگاه وقت دادرسي داد و من در طول اين سه و نيم ماه لب به مواد نزده بودم، زيرا تا آن موقع ساقي يا مواد فروش نميشناختم و هميشه مواد را همسرم تهيه ميکرد تا اينکه دقيقا يک روز مانده به دادگاهمان همسرم به خاطر اينکه تست مرفين من اعتياد را نشان دهد به زور از من خواست تا مواد مصرف کنم و من دوباره عزم و اراده خود را در برابر اين مواد از دست دادم و شروع به مصرف مواد کردم.»
خانم گل در طول مدت درخواست طلاق همه تلاش خود را براي ترک مواد ميکند و سعي داشته تا از همسرش دور شود و راهي براي پيدا کردن مواد نداشته باشد که در اين حين متوجه ترک اعتياد برادر همسرش ميشود که به گفته خودش از همه آنها حريصتر در مصرف مواد بود، ولي چند ماهي بود که ترک کرده و حتي کوچکترين محلي هم به خانم گل و همسرش و برادر ديگر همسرش نميگذاشت.
او در اين خصوص توضيح ميدهد: «رفتارهاي برادر همسرم بسيار عوض شده بود و حتي جواب سلاممان را هم نميداد و هر جا ما را ميديد، بلافاصله مسيرش را تغيير ميداد تا اينکه يک روز گيرش آورديم و دليل اين بياعتنايي را پرسيديم که گفت از طريق انجمن معتادان گمنام مصرف مواد مخدر را ترک کرده است و گام اول در اين انجمن دوري از افراد معتاد و مصرفکننده است و به همين خاطر نبايد با شما در ارتباط باشم.»
از او ميپرسم چطور شد تصميم گرفتي اعتياد را براي هميشه ترک کني؟ که در پاسخ ميگويد: «ياد ۴ سال پيش که يکبار به جلسه انجمن رفتم و بيتفاوت از کنارش رد شدم افتادم، تغيير برادر همسرم نيز عين پتکي بر سرم شد که واقعا در آن انجمن مگر چه کاري ميشود که يک فرد وابسته و بيمار به اين اراده دست پيدا ميکند، در همين تفکرات بودم که يک راهنما از انجمن معتادان گمنام در تهران (خود راهنماها هم معتادان پاک شده هستند) با من تماس گرفت و با هم رابطه دوستي برقرار کرديم تا اينکه او از من خواست تا يک جلسه از جلسات انجمن حضور پيدا کنم، ولي براي من سخت بود، زيرا فکر ميکردم که کل شهر متوجه اعتياد من خواهد شد.»
خانم گل اوايل درخواست راهنمايش براي شرکت در جلسات انجمن را رد ميکند، ولي وقتي آن خانم به او ميگويد که اگر نروي، ديگر نه من نه تو، به اين جلسه ميرود، ولي در آن جلسه همه فکر و خيالش به شمردن کفشهاي حاضرين سپري شده بود و مدام لبهايش را گاز ميگرفت که الان اين همه آدم فهميدهاند که معتاد هستي و ديگر آبرويي برايت نمانده!
او ميگويد: «جلسه اول در حالي گذشت که هيچ چيزي نميشنيدم و گوشهايم داغ شده بود، ولي يک تايم دوستي مابين جلسه برگزار شد که در آن متوجه خندههاي از ته دل معتادين شدم و اين براي من خيلي عجيب بود، زيرا من ۹ سال نه خنديده و نه گريه کرده بودم، حتي يکبار به خاطر خنديدن، خواهرم را کتک زده بودم که چرا ميخندد و اين دنيا چه چيز خندهداري دارد که او به آن ميخندد.»
خودش که ميگويد، جلسات را با ترس اينکه مبادا کسي ببيند و يا بفهمد که او معتاد است، شرکت ميکند و شروع به اجراي قدمهاي ۱۲ گانه منشور انجمن ميکند. خانم گُل معتقد است توسط اين انجمن به شخصيت واقعي خود رسيده و ابتدا در گام اول قبول کرده که او يک معتاد است.
او آن زمان را اينگونه توصيف ميکند: «۹ سال در حسرت چيزهايي بودم که شايد براي شما کوچک و حتي خندهدار باشد، ولي من حسرت جارو دست گرفتن و تميز کردن خانهام را داشتم، حسرت اينکه بوي غذا از خانهام بپيچد در حاليکه به علت عدم استفاده از وسايل خوراکي بعد از مدتي متوجه کپکزدگي آنها ميشدم و حتي حسرت اينکه يکبار سفره انداخته و چهارنفري يک وعده غذا بخوريم در دلم مانده بود.»
به اينجاي حرفهايش که ميرسد، بغض گلويش را ميفشارد و با گريه ميگويد: «در طول ۹ سال اعتيادم حتي يک قند هم از خانه هيچکسي برنداشته بودم، ولي اين اعتياد کاري با شرافت و عزت انسان ميکند که ديگر پيش کسي عزت و احترام نداري و به همين خاطر هر جا که پا ميگذاشتم، سريع پول و وسايل گرانبهاي خود را پنهان ميکردند.»
او ادامه ميدهد: «خدا را شاکر هستم که ۱۵ سال است که آن کابوس تمام شده و رخت سياه اعتياد از سر من و خانوادهام برداشته شد چراکه خداوند من را در تاريکترين و عميقترين چاه هم ديد و دستم را گرفت و توانستم خود و خانوادهام را نجات بدهم.»
خانم گل در خصوص اينکه زندگي فعلي او در چه شرايطي است، ميگويد: «همانطور که گفتم، همسرم در يک شرکت کار ميکرد و لطف مدير شرکت باعث شد تا کارش را از دست ندهد و الان بازنشسته شده است و با هم يک کافه کوچک باز کردهايم.»
«معتاد»ي که مهندس و کارآفرين شد
او ادامه ميدهد: «به لطف انجمن معتادان گمنام توانستم به همه چيزهايي که ميخواستم برسم به طوريکه يکي از آرزوهاي من ادامه تحصيل بود که بعد از ۲۲ سال محقق شد و الان دانشجوي رشته مهندسي برق هستم.»
خانم گل از غم از دست دادن پدرش هم برايم ميگويد: «پدرم يک مرد سختگير و منضبطي بود و من درطول ۹ سال اعتيادم به قدري از او خجالت ميکشيدم که سعي ميکردم تا او را نبينم، ولي بعد از اينکه ترک کردم باز هم جرات نزديک شدن و رودرويي با پدرم را نداشتم تا اينکه يک روز تمام قدرتم راجمع کرده و دستهايش را در دستم گرفتم، هيچ وقت يادم نميرود، به قدري هول شده بود که نميدانست بايد چه کار کند، ولي آن روز ساعتها همديگر را در آغوش گرفتيم و از آن به بعد رفتار پدرم با همه بچههايش تغيير کرد و ديگر خبري از آن باباي سختگير و اخمو نبود.»
يکي از نکات جالب صحبتهاي خانم گل استفاده از جملات کتاب راهنماي کارکرد قدم انجمن معتادان گمنام است و جوري آن جملات را ادا ميکند که گويي تک به تک آن جملات را زندگي کرده است، او در اين خصوص ميگويد: «باور کنيد براي جمله به جمله آن کتاب يک معتاد جان خود را از دست داده تا من و امثال من امروز زنده بمانيم.»
از او در مورد فرزندانش هم ميپرسم که ميگويد: «الان هر کدام براي خود مردي شدهاند و آن روزها را زياد يادشان نيست، ولي يکبار که در حال تهيه گزارش عملکرد انجمن بودم، پسرم با دوستان خود به خانه آمد و من سريع در حال جمع کردن آن گزارشها بودم تا دوستانش متوجه نشوند که فردي در اين خانه سابقه اعتياد داشت، ولي پسرم به من گفت که ازاينکه تو مادرم هستي به خودم افتخار ميکنم و اصلا نيازي به جمع کردن اين کاغذها نيست.»
تبديل به فرد امين مردم
او اين را هم اضافه ميکند: «مهمتر از همه اينها من به يک فرد امين در بين دوستان و آشنايان تبديل شدم به طوريکه هر کسي وسايل با ارزش يا پولي دارد به من ميدهد تا نگه دارم و اکثر خواهرهايم نيز اگر کاري داشته باشند، بچهشان را به من ميسپارند.»
خانم گل ميگويد: «الان هر وقت که به خانه ميروم اول از همه خانه را بو ميکنم و خدا را شکر ميگويم که از خانهام نه تنها بوي دود نميآيد بلکه بوي زندگي و يک خانواده شاد ميآيد.»
وقتي جامعه به اين درک برسد که معتادان بيمار هستند نه مجرم و نياز به درمان دارند نه طرد، ميتوان با نجات يک فرد، جامعه را نجات داد، همان کاري که انجمن معتادان گمنام انجام ميدهد.