داستانک/ یک قصهی "خرکی" از سروش صحت (قسمت دوم)
آخرين خبر/ از مادربزرگم پرسيدم: عيب خر چيه؟
مادر بزرگم گفت: اينکه خره
گفتم: يعني چي؟ گفت: يعني احمقه
گفتم: من فکر نميکنم احمق باشه، چشماش باهوشه
مادر بزرگم گفت: معلومه که باهوشه، خر اگه يکدفعه پاش تو يه چاله بيفته، ديگه حواسش به اون چال هست، خر هميشه نزديکترين راه را براي رفتن انتخاب ميکنه، کي گفته احمق هست؟
گفتم:شما گفتين احمقه
مادر بزرگم گفت: احمق هست چون هرچي بارش کنن چيزي نمي گه، چون هرچي بزن تو سرش صداش در نمياد ، چون رم نميکنه، چون روي دو تا پاهاش بلند نميشه، چون توسري خوره ،چون هر جوري باهاش تا کني مي سازه، چون خره
برگشتم پيش دوستم و قشويش کردم دوستم با مهرباني نگاهم کرد و اين بار واقعا لبخند زد
به شوخي گفتم: چرا در گنجه بازه؟ چرا؟ دوستم بيشتر خنديد و عرعر کرد
گفتم: فکر کنم بايد خريت رو بگذاري کنار. دوستم پرسيد: يعني چي؟
گفتم: يعني من الان افسارت رو باز ميکنم تو برو
خر گفت: کجا؟ مگه ميشه؟ گفتم: چرا نميشه
تا کي ميخواي مش زغال۵۰ کيلويي ۵۰ کيلو زغال بارت کنه بعد هم که ميگي سنگين هست با چوب بيفته به جونت؟
خر چيزي نگفت مدتي فقط راه رفت و در سکوت فکر کرد، بعد نگاهم کرد
آرام رفتم و طنابي را که دور گردنش بود از ميخ طويله جدا کردم و از گردنش در آوردم. دوباره نگاهم کرد. بعد پوزه اش را به دستم ماليد و يکدفعه شروع به تاختن کرد
دوستم آنچنان مي پريد و مي جهيد و ميرفت
که تا آن روز هيچ اسبي را نديده بودم که چنان يورتمه اي برود. خر من اسب شده بود
سر امتحان جغرافي رسول گفت: ببين من زياد نخوندم اگه تونستي بهم برسون
گفتم: منم زياد نخوندم
اين دفعه تو اگه تونستي بهم برسون
برگرفته از sehat_story