هنوز چند روزي به دهم محرم مانده بود وکاروان نينوا در مسير عشق ، حسين(ع) اصحاب خود را گفت: «من خود را کشته بينم» گفتند: «چگونه يا اباعبدا...؟» گفت: «خوابي ديدم، ديدم سگاني مرا مي دريدند و در آن ميانه سگي بود دو رنگ...»غروب غمبار عاشورا فرا رسيد پيکرش بي يار و ياور برزمين افتاده بود، جمع بسياري بر گرد او بودند و هر يک زخمي بر آن پيکرمطهر وارد مي ساخت، اما بين آن مردمان با آن قساوت قلب، هيچ يک را ياراي پايان ماجرا نبود... خولي به شتاب از اسب فرود آمد تا خورشيد سر او را بربايد... او نيز نتوانست و شمر آمد به گودي قتلگاه حق... آن گاه که عشق تنها بود ؛آه! وسعتي به پهنه تاريخ يافت. در فکر آن گودالم که خون تو را مکيده است... هيچ گودالي چنين رفيع نديده بودم... در حضيض هم مي توان عزيز بود... از گودال بپرس... ابديت آينه اي است، پيش روي قامت رساي تو در عزم... شيرين ترين لبخند بر لبان اراده توست...