داستانک/ پرنده و مرد حریص
راسخون/ مردي مرغکي خُرد که آن را خول خوانند صيد کرد، خول گفت: از من چه ميخواهي؟ گفت تو را بکشم و بخورم، خول گفت: خدا داند که آرزوي گوشت که کسي را بود از من شفا نيابد و از گرسنگي سير نشود و ليکن تو را سه خصلت بياموزم که تو را بهتر از خوردن من باشد. اول آنگاه به تو آموزم که در دست تو باشم، دوم چون بر درخت نشينم، سيم چون بر کوه نشينم . گفت اول بياموز گفت آنچه فوت شود حسرت مخور ! از او دست بداشت. چون بر درخت بنشست گفت دوم بياموز گفت کسي را که چيزي نتواند بود و گويد هست باور مدار! پس بر کوه نشست گفت اي بدبخت اگر مرا بکشتي در حوصله من دو دانه در بود هر يکي به وزن بيست مثقال. مرد از پشيماني دندان به لب فرو برد و به غايت انديشهمند شد. گفت سيم بياموز: گفت: تو آن دو را فراموش کردي، سيم چه ميکني؟! نگفتم که بر فايت حسرت مخور و آنچه نباشد چون گويند هست باور مدار، من با گوشت و خون و پر بيست مثقال نباشم، چون در حوصله من دو دانه در باشد هر يکي بيست مثقال! پس بپريد و برفت. اين مثل بر آن زنند که مردم از غايت حرص و طمع سخن محال قبول کنند تا از ادراک حق باز مانند.