داستان های واقعی/ برو سراغ بقیه زخمی ها
خراسان/ پايش قطع شده بود. خواستم ببندم که گفت: «برو سراغ بقيه زخمي ها.» گوش ندادم. همان پاي قطع شده اش را برداشت و کوبيد توي سرم. گفت:«اگر بيايي جلو، با همين مي زنمت.» رفتم سراغ بقيه. صبح که شد ديدم پايش توي دستش است، چشمش به آسمان. چشم هايش را با دستم بستم... روزي روزگاري جنگي