طنز/ همساده قمر خانم
خراسان/ ننه ما تو چي نعمتي غرق بودم و قدرش نِمِدنيستِم! بچَه کِه بودُم خَنَما فِلِکَه آب بود، کوچه عيدگاه، با صداي زنگِ ساعتِ حرم، وقتِ مانِ ميزون مِکردم. صداي اذونِ حرم تو خَنَه مان مي پيچيد و از اي وَر تا چاراي کِلانتَر و فلکه ضِد هم شنيده مِشُد. از بالاخيابون تا خود دروازه قوچان، از طرف طبرسي تا چارراه مقدمُ پُلِ راه آهن. مِدنن او وَختا اِنقَد ماشين و ساختموناي بلند نبود که! يک وختايي که ما بچه ها تو دالون سرگرم بازي بودم، دَمِ غروب همي که صدايِ نقاره خانه بلند مِشُد، نَنَه خدابيامُرزُم جيغ مِکِشيد: «بُدُوِن که نِماز قضا رَف!» يک کَم که بُزُرگ تَر شُدم وختاي نماز مِرَفتِم حَرَم . آقام خدابيامُرز نماز صُب شَم تو حرَم مُخُند. هر وَخ گره تو کارما بود، با نَنَه يا آبجيام مِرَفتِم حَرَم و شمع روشن مِکِردم. هر وَخ هَمديگه رِه گوم مِکِردِم، قرارمان دَمِ سقاخَنَهِ اسمال طلا بود، آخ که دلُم برِيه يَک قُرت آب تو او کَسَه هايِ طلايي تَنگ رِفتَه... اما حالا نَنَه! هر بار از راه دور به آقا امام رئوف سلام مُدُم، با خودم مُگُم اشکال نِدرَه، اين روزايَم مُگذرَه، دوبرَه صحن آقا مِشَه محلِ اَمنِ برِيه کَفتَراي دلِما... يا ضامِنِ آهو! خودت اي مسئله رِه حل کن، همه مريضا رِه شفا بده و به اونايي که هنوز نِمِدنَن رعايت نِکردَن مسائل بهداشتي چِقَد خِطر درَه، يَک نُخُود دَرک و يَک مثقال فهم عنايت فرما». عامري فرد