ناگفتههایی از جانبازی که ۱۶ بار مُرد و زنده شد!
فارس/ «حميد بيات» رزمنده و جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس از ديار سرافراز تويسرکان است که سال ۶۰ از ناحيه مغز و مخچه مجروح شد، دو برادر او «رحمان» و «علياصغر» شهيد و دو برادر ديگرش «حسن» و «حسين» جانباز دفاع مقدس هستند، پدر اين ۶ برادر رزمنده و جانباز خود نيز رزمنده و پاسدار بازنشسته است.
به مناسبت هفته دفاع مقدس پاي روايت دلچسب و غرورآفرين او و بخشي از رويداد مقدس هشت سال دفاع جانانه ملت ايران نشستيم که در ادامه ميخوانيد.
فصل اول
شبانه درس ميخواندم که جنگ به ملت ما تحميل شد، قبل از اعزام يکي از دوستانم گفت: «تو که کارمند رسمي علوم پزشکي هستي براي چي ميخاي بري جبهه؟». خيلي ناراحت شدم، گفتم: «رزمندگان در جبهه ميجنگند تا اسلام بماند، ما نميخواهيم بخوانيم اسلام چيست؟»
در سن ۲۵ سالگي و با سه فرزند به جبهه اعزام شدم، مرحله اول سه ماه در بازي دراز منطقه غرب کشور مسووليت داشتم اوايل جنگ از گروه و گردان خبري نبود، رزمندگان با يک اتوبوس از طرف بسيج عشايري غرب کشور اعزام شديم.
وقتي رسيديم شهيد سروان شيرودي پرسيدند بچههاي کجايند؟ عليرضا حاجبابايي پاسخ داد «بچههاي همدان»، شهيد شيرودي در ادامه گفت: چه کساني دوره سربازي رفتند، تعدادي کمي بين ما بود، من دستم را بالا بردم و گفتم: «هر آموزشي غير از هوايي و دريايي از جمله آموزش سلاحشناسي تا سلاحهاي نيمه سنگين ديدهام» هنوز حرفم تمام نشده بود که از سوي ايشان به عنوان يک بسيجي مسووليت تپه شهدا «دامنه بازيدراز» مکان سوق الجيشي و استراتژيک حساس به من داده شد و ما هم به لطف خداوند اقدامات بسيار خوبي انجام داديم.
شکوفا شدن خلاقيت در کاربردي کردن وسايل دور ريز در جبهه
دوباره که رفتم جبهه به عنوان امدادگر در درمانگاه شهيد نجمي فعاليت ميکردم، کارمند علوم پزشکي و نياز شديد به افراد فعال در کادر پزشکي در جبهه کاملا مشهود بود، کار خيلي حساسي بود يک هفته در درمانگاه مانديم، اقدامات اوليه روي مجروحين انجام ميشد و در صورت نياز به بيمارستان سر پل ذهاب اعزام ميشدند تا اينکه امدادگران را بين سنگرها تقسيم کردند.
من و شيرزاد بيات به تنگه کورک در گيلان غرب جاي بسيار دشوار قلب محور منطقه جنگي افتاديم. منطقه تنگه کورک آب نبود براي آوردن آب از تانکر حدود سه کيلومتر مسير سخت را طي کرديم، براي دور ماندن از تيررس ديدهبان دشمن يک جاهاي کاملا به طرف زمين خم ميشديم منطقه بسيار حساس بود. رزمندهها از کار ما ناراحت شدند، حاج آقاي بيات رو به ما کرد و گفت: نيروهاي رزمنده اول اميدشان به خداست، بعد به شما امدادگران و پزشکان. با اينکه تنها يک بهداشتيار بودم، اما «دکتر» صدايم ميکردند، رزمندگان با حضور امدادگران روحيه ميگرفتند.
مجدد به درمانگاه شهيد نجمي رفتم بعد از مدتي از آقاي تهراني مسوول درمانگاه خواستم برم خط مقدم. فهميده بودم شب جمعه ۲۰ آذر سال ۶۰ عمليات ميشود، چندين بار براي رفتن به خط را اصرار کردم و گفتم من از زن و بچه و همه چيز دست کشيدم که با دشمن در خط مقدم بجنگم.
آقاي تهراني از مهارت کارم خبردار بود بدون اينکه پاسخ درستي براي حضورم در خط بدهد مسووليت تجهيز امدادگران را کار خيلي سنگيني بود را به من سپرد. کار را با گرفتن چهار نيروي انساني و يک ماشين با گشت در سطح شهر سرپلذهاب و جمعآوري تيوپهاي ماشين شروع کردم.
تيوپها را براي استفاده در آتل بندي «گارو» به اندازه چندين ماه برش زديم، آقاي تهراني خيلي خوشحال شد. يک شب مانده به حمله بعد از رفتن به سلماني، پيش اميدعلي سوري رفتم و با اعتمادي که به او داشتم از انجام عمليات و وصيتنامهام مطلعش کردم. شب حمله با حس و حال عجيبي مرا بدرقه کرد، همه تعجب کرده بودند.
براي عمليات به سمت مقري به نام «شيشهراد» محل تقسيم نيروها حرکت کرديم، حمله به طرف شياکوه، چرميان و خاکريزها طراحي شده بود، پيش از قرائت دعاي کميل از من خواستند براي رزمندگان صحبت کنم، سردار همداني هم آنجا بود، سخنراني را با فلسفه عاشورا آغاز کردم و خطاب به رزمندگان در شب عمليات گفتم «امشب شب عاشورا و فردا روز حمله است، فردا تعدادي از شما شهيد، مجروح و يا حتي اسير ميشويد، هر کس در اين وادي نيست، ميتواند برود ....»
مجروحيت مغز و مخچه با اصابت خمپاره
عمليات مطلعوالفجر درگيري در منطقه گيلان غرب با رمز «يا مهدي ادرکني» ساعت ۱۲ و نيم شب ۲۰ آذر سال ۶۰ در خاک خودمان با نيروهاي عراق آغاز شد، دشمن نيروهاي پشتيبان ما را قلع و قمع کردند، در عمليات در حين حرکت به جلو دو نفر را ديدم، مانده بودم، به طرفشان بروم يا نه که صداي نفربري از دور آمد نميدانستم که نفربر ايراني است يا عراقي. خيلي جلو رفته بودم، نشستم که کمي آب بخورم ديدم قمقمه پلاستکي ترکيده و آبي ندارد در حالي که هيچ رمقي نداشتم، نفربر جلوي من رسيده بود، وقتي به خودم آمدم، جلوي نفربر نشسته بودم، يک نفر گردنم را به عقب کشيد، در اين فکر بودم که الان بايد اشهدم را بخوانم که گرماي بوسهاي آشنا را روي گونهام حس کردم، حسن جديدي همرزمم بود و همشهريام، نفس عميقي کشيدم و آسوده شدم.
همه شيارها پر از مجروح بود، جلوتر که رسيديم من را پياده کردند، به حرکتم ادامه دادم براي چند لحظه به عقب نگاه کردم، اثري از نفربر نبود، گويا در رويا ديده باشم؛ دلم شکست. رزمندگان صدايم ميزدند که «جلوتر نيا! آتش خيلي سنگين است»، اما من ادامه دادم که به يکباره يک خمپاره نزديکم خورد و مهلتم نداد، بلافاصله زمين بخوابم، ترکش به سرم اصابت کرد، آنقدر ضربه شديد بود که به خاطر آني بودنش، درد آن را حتي به اندازه کندن يک مو از پشت دست حس نکردم. خدا ميداند چه کساني و چه زماني مرا از منطقه بردند. خشک شدن لخته خون به کلاه طبق گفته دوستان نشان ميداد زمان زيادي بيهوش در منطقه افتاده بودم. مسيري که مجروح شده بودم هم خيلي صعبالعبور بود.
قطع اميد پزشکان از زنده ماندنم/ ۱۶ بار شوک الکتريکي
بعد از عمليات هليکوپتري در منطقه گشت ميزند و مجروحان را به بيمارستان ميبرد، نميدانم چطور متوجه من ميشوند و مرا ميبرند سرپل ذهاب، کادر بيمارستان شدت مجروحيتم را که ميبينند به بيمارستان کرمانشاه و از آنجا هم با سرعت به بيمارستان امام خميني (ره) تبريز انتقال ميدهند.
دکتر اصغري اولويت درمان را به افرادي که اميد به زنده ماندنشان بود، داده بود، آخرين نفري را که ديد من بودم، عمل آنقدر سنگين و سخت بود که تعدادي از ترکشها خارج شد و بقيه در بدنم ماند، طبق گفته پرستار ۱۶ بار در حين عمل ميميرم. اکبر بيات يکي از رزمندگان، ميگويد وقتي از اتاق عمل بيرونم که آوردند مادر شهيدي حال مرا که ميبيند، پس از اجازه از رئيس بيمارستان کنارم ميماند.
بعد از مدتي متوجه وضعيتم شدم. همان لحظه در دلم از امام زمان (عج) خواستم لطفالله بيات را برساند تا پدر و مادرم را از وضعيتم مطلع کند که يکباره گرماي نفسي را در صورتم احساس کردم؛ خودش بود. گريهام گرفت و با ناله گفتم «کاش حضور خود شما را آقاي من صاحبالزمان (عج) طلب ميکردم» که لطفالله گريه افتاد و گفت «ما را به اندازه سرباز آقا قبول نداري؟».
با دل شکسته، درد زياد، چشمان بسته و غربت روي تخت بيمارستان بودم، لطف الله پانسمان چشمم را باز کرد و پرسيد: «دستم را ميبيني؟» با اين کارش متوجه شدم که ديد ندارم اين حالت چشم را تا يک سال با خود داشتم الان هم ترکش زيادي در مرکز بيناييام مانده است.
خانوادهام هيچ خبري از وضعيتم نداشتند مادرم روحيه بسيار بالايي دارد وقتي لطفالله به روستا ميرود جمعيت زيادي دور او جمع ميشوند فکر ميکنند من شهيد شدهام مادرم سکينه خانم دست لطفالله را ميگيرد و با گريه ميگويد: «راضيام به رضاي خدا، نميخواهم دشمن خوشحال شود، پسرم حميد را در راه امام حسين (ع) دادم فداي اسلام و امام» لطفالله خبر مجروحيتم را ميدهد که مادرم سجده شکر بجا ميآورد.
چهار ماه که در بيمارستان تبريز بستري بودم، پدرم از حرف نزدن دو روزه و بيهوشي و به کام مرگ رفتنم نزد دکتر ميگويد که دکتر جواب ميدهد «به خدا قسم، اميدي به زنده مانده پسرتان نداشتم، ۱۶ بار قلب را شوک الکتريکي داديم طوري که تمام سينهاش به خاطر شوک سوخته است».
برادر و پدرم تلاش ميکردند من در بيمارستان بمانم؛ اما آنجا خيلي بيتاب بودم، دوست داشتم برگردم پيش همرزمانم. بالاخره هم موفق شدم. با اينکه خودم و برادرم کارمند بهداري بوديم و شرايط انتقالم به شهرستان آسان بود، اما آنقدر خانواده درگير وضعيتم بودند که با اتوبوس راهي تويسرکان شديم از تبريز تا کنگاور پدرم رو به بالا خوابيد و مرا روي سينهاش گذاشته بود و برادرم حسن سرم گرفته بود، هر چه از خداوند ميخواستم عنايت ميکرد انگار مرغ آمين بالاي سرم باشد.
دلتنگ جبهه و همرزمانم بودم، جبهه يک تکه از بهشت بود هر کس اين فضا را درک کرده ميداند بهشت چيست؟
براي ۱۲ ماه زير نظر دکتر طباطبايي متخصص مغز و اعصاب و دکتر جليل غلامي متخصص چشم بودم امکانات کم بود، اما وقتي خداوند اراده کند، خودش نگهت ميدارد. چند ماه بعد از مجروحيتم در تويسرکان بودم، حال يک ماهي را داشتم که از آب گرفتنش، سنگر براي من دريا بود و من هم آن ماهي تشنه برگشت به دريا.
قبل از اعزام به جبهه و ماه محرم بود در جمع مردم روستاي «کارخانه» سخنراني کردم با اين مضمون که «اگر جلوي دشمن را نگيريم آب و خاک کشور را به تاراج ميبرند و با حکومت بر کشور نفس کشيدن راحت را هم از ما ميگيرند، امروز بايد وارد عمل شويم و...» بعد از سخنراني حدود ۱۸ نفر از جوانان روستا گفتند به قتلگاه امام حسين (ع) عهد ميبنديم به جبهه ميآييم.
تحمل ۳۹ سال درد / همسرم مجروح واقعي است نه من
سال ۶۲ به طور کلي در خدمت سپاه بودم، بعد از ساعت اداري يکي از کارهايي که به دعوت سپاه آغاز کردم، جذب نيرو بود خداوند توان بالايي در اقناع به من عنايت کرده. تا دو الي سه سال پيش هم در مدارس از دفاع مقدس حرف ميزدم که متاسفانه با عمل جراحي کمرم ديگر نتوانستم آن را ادامه دهم.
الان ۳۹ سال است با ترکشهاي جا خوش کرده در مغزم خو کردهام، وقتي تشنج ميگيرم و امواج به مغزم ميرسد، بيهوش ميشوم. يک روز محبت زياد پدرم توجهم را جلب کرد، از او دليلش را پرسيدم و گفتم نه قربان صدقه شما نه آرزوي شهادت برايم! گفت «حميد جان! تو روزي چند بار مقابل چشم من و مادرت پر پر ميشوي در حالي که دو برادرت يکباره شهيد شدند» اينجا بود که فهميدم معصومه خانم همسرم، مجروح واقعي است نه من!
فصل دوم
سال ۶۲ که به دعوت سپاه در براي جذب نيرو فعاليتم را آغاز کردم آن هم با وجود شدت مجروحيتم، تلاشي عجيب براي پيروزي جبهه حق بر باطل را در کارم گنجاندم، وقتي حرف از جبهه و رزمندهها و ايثار و شهادت ميشد کاملا حال و هواي خط مقدم در وجودم زنده ميشد و خودم را بين همرزمانم ميديدم.
وقتي از تاثيرگذاري سخنرانيهايم بين مردم ميشنوم به اين موضوع پي ميبرم که خداوند مرا فقط براي اينکه سفير اسلام و انقلاب باشم سرپا نگه داشته، خاطرات فصل دوم زندگيام زياد است.
با عنايت خداوند با مجروحيت شديد سفير اسلام و انقلاب شدم
يک روز از روزهاي جبهه براي جذب نيرو به مسجد روستاي سيدشهاب رفته بودم، سخنرانيام را با اين مضمون آغاز کردم که: «دشمن جنگ را با نيت تسخير ايران آغاز کرده؛ اما کورخوانده، کشور در دستان ولايت فقيه است، به لطف خدا و همت شما مردم نميگذاريم يک وجب از خاکمان به دست دشمن بيفتد، هر کس دارد هوس کربلا بسمالله»، حرفم که تمام شد يک نفر از بين جمعيت بلند شد و گفت: «خود شما جبهه رفتيد که ما را دعوت ميکنيد؟» آقاي عزيزي روحاني مسجد گفت: «آقاحميد اينها ۶ برادرند که همه رزمندهاند، خودش هم جانباز ۷۰ درصد است و برادر شهيد، پدرش هم سپاهي و رزمنده.»، اما من اصلا از خودم دفاع نکردم.
روزي هم در جمع مردم براي جمعآوري کمک غذاي به جبههها حرف ميزدم: «شما تاکنون با جان خود جهاد کرديد، امروز از مالتان جهاد کنيد، رزمندگان نان ميخواهند و.» روز بعد از سخنراني يک خاور و يک نيسان نان براي رزمندهها پخته و تحويل سپاه شد. راستش در هر لحظه از سخنرانيها در انتظار تشنج و بيهوشيام، اما با عنايت خداوند خستگي و ضعفم بعد از اتمام کار خودش را نشان ميدهد.
يک روز هم در خط مقدم در سنگر L مانندي براي ۱۵۰ نفر که اکثرا فرهنگي بودند، سخنراني کردم، صحبتهايم را با بسم الله الرحمن الرحيم ا فمن يمشي ... آغاز کردم و توصيفي از حال رزمندگان و ترفندهاي دشمنان براي از پا درآوردن ملت گفتم در حين سخنراني گريه همه بلند شد و عزمي راسخ براي حضو در جبهه شکل گرفت که شکوهآفرين شد.
در حيني که براي رزمندگان حرف ميزدم حواسم متوجه رزمنده تشنهاي شد، در حال کندن سنگر با کلنگ بود برايش آب بردم، از دستانش خون ميچکيد، لطافت پوست دستانش نشان ميداد شايد جز کاغذ و قلم چيز ديگري لمس نکرده باشند، پرسيدم که گفت: «در خانه ما سه نفر خدماتي و دو تا سه باغبان کار ميکنند، تاکنون دستم براي برداشتن يک برگ خزان هم به کار نرفته» گفتم: «براي چه جبهه آمدي؟» گفت: «دفاع از وطنم، دينم و مردم»
خاطرهاي که هوش از سرم برد
يک روز غروب فروردين تپه شهدا دو نفر از نيروها به نام عزت ميرمعين اهل آرتيمان و بهبود الوندي اهل سرابي هر دو از هم باروحيهتر و بانشاطتر براي گشت رفته بودند، هوا تاريک شد، اما برنگشتند، با دوربين ته درهها شروع کردم به جستجو، پس از دقايقي ديدم دارند از ته دره با کولهباري ميآيند، در صورتي که دست خالي رفته بودند. همين که رسيدند، پرسيدم «کجا بوديد؟» گفتند «رفتيم سنگر عراقيها» آنجا هر نوع کنسرو و مواد بهداشتي و دستمال کاغذي جيبي پيدا ميشد. مواد غذايي ذخيره شده در سولههاي عراقيها در خاک ايران که در دست دشمن بود، سندي ديگر از حمايتهاي کشورها از بعثيها بود.
اول خودم رفتم بازرسي وقتي مطمئن شدم خبر سولههاي پر از غذا را به «شيشهراه» مقر تقسيم نيرو جناب سروان شيرودي دادم بعد از يک دعواي مفصل گفتند به دليل حساس بودن منطقه موضوع بايد براي انجام عمليات مخفي بماند.
گفته شد، سنگري براي ديدهباني از اين سولهها در بالاي تپه بکنيم، در حال ايجاد سنگر بوديم که دشمن منور زد، يکي از بچهها همزمان با ما روي زمين دراز نکشيد، همين بياحتياطي باعث لو رفتن سنگر و بمباران منطقه شد.
شهيدي که چند بار خبر از شهادتش ميدهد
علاوه بر من برادران ديگرم هم جبهه بودند، علياصغر ۶ بار در جبهه مجروح شد، ۲۲ ساله بود، تنها يک هفته از مراسم عقدش ميگذشت که به خط مقدم اعزام شد. هنگام رفتنش پرسيدم «تو که ميخواستي برگردي خط، چرا متاهل شدي؟» با خنده گفت: «سنت رسول الله است و بر هر مسلماني واجب، من ۶ سال خط مقدم هستم و هيچ اتفاقي نيفتاده».
علياصغر پاسدار بود و به محض شروع جنگ به جبهه رفت، از خصلتهايش ميتوانم پايبندياش به ارزشها را بگويم و شجاعتش، روزي که به خط رفت، پدرم غروب همان روز، شب عيد غدير آمد منزل ما، گفت: «حميد! براي اصغر دلآشوبم» او را دلداري دادم و گفتم نگران نباشد.
بعد از از آن ميوه خريديم و رفتيم منزل همسر اصغر، پدرم که رسيد منزل من هم رفتم. همه سرپا ايستاديم که تلفن زنگ زد «يوسف سوري» پسرخاله پدرم بود، پرسيد «از اصغر چه خبر؟» که با خوشحالي گفتم «اصغر زن گرفت و بعد هم رفت منطقه»، هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «اصغر زخمي شده»، پدرم گوشي را گرفت و گفت: «يعني مجروحيت اصغر از حميد بدتره؟» تا به خودم آمدم پدر و مادر و حاج اکبر با ماشين همسايه به منطقه رفته بودند.
به خاطر درد ناشي از مجروحيتم قرص ديازپام ۱۰ خورده بودم با اين وجود به معراج شهدا زنگ زدم و جوياي حال برادرم شدم که گفتند پيکر شهيد را همين الان آوردند، شوکه شدم، شهيد شده بود. ياد آن لحظاتي افتادم که اصغر از شهادتش خبر داده بود، آن هم چند بار.
هر کس وصيتنامه اصغر را بخواند ميفهمد او شهيد بوده و ما نميدانستيم، در وصيتنامهاش آورده: «پدر و مادر عزيزم اين هدف را آزادانه و آگاهانه انتخاب نمودهام و براي به دست آوردند آن که شهادت باشد از جان خود خواهم گذشت و نياز نيست براي من جزع و بيتابي کنيد، اگر خواستيد گريه کنيد فقط براي امام حسين (ع) گريه کنيد ولاغير، اين خواست من بوده و انشاءالله به آن خواهم رسيد.»
روز تشييع جنازه حاج آقا هدايتينژاد که آن زمان امام جمعه تويسرکان بود از من خواست صحبت کنم، با غرور از شهادت برادرم حرفم را با نام الله آغاز کردم و فرياد زدم «بگذار اين جسمهاي خاکي بروند، روح آزاد شود و در بيابان باز نامتناهي به لقا الله برسد. امام زنده باشد و بماند، انقلاب و شما مردم بمانيد، اگر قرار باشد من بگويم برادر شهيدم پس شما چکاره هستيد، همه شما پدر و مادر شهيد هستيد. مردم اين شهيد، شهيدي است که در شب عيد غدير به شهادت رسيده نامزد يک هفتهاي را رها کرده و رفته است شما يک داماد را تشييع کرديد...».
معقدم اگر برخي از رزمندگان در شرايط جانباز، ايثارگر و آزاده ماندند و نرفتند تنها براي اين است که سفير انقلاب باشند.
رحمان خبر شهادتش توسط منافقين را داده بود/ تشييع برادر در سالگرد شهادت برادر
قبل از سخنراني همه خانواده و دوست و آشنا به خاطر وجود ترکشها در مغزم از اينکه تشنج کنم و بيهوش شوم ترس داشتند و نگرانيشان کاملا مشخص بود؛ اما شهادت برادرم مرا مثل کوه مقاوم کرده بود. شهادت خواست خود اصغر بود اگر به شهادت نميرسيد باخت از آن ما بود شهادتش حاصل ۶ سال خون دل خوردن و زحمت در جبهه و ۷، ۸ بار مجروحيت بود و من معتقدم که بايد ارجع الي ربک ... ميشد.
تشييع جنازه اصغر شوک عجيبي به شهر داد طوري که آقاي بيات متخلص به «وامق» زنگ زد منزل ما و شعري که در وصف شهادت اصغر سروده بود را خواند.
آنکه جان در ره محبوب فدا کرد منم نوعروس از پس يک هفته رها کرد منم
در شب عيد غدير آنکه ز خون سر خويش به ولاي علي امضاي رسا کرد منم
«رحمان» برادر کوچکم به قولي عزيزدردانه خانه بود، ۱۷ سالگي به جبهه اعزام شد. دو بار تا حد مرگ رفته و برگشته بود، يکبار سيلاب بهاري رودخانه او را با خود برد، اما با تلاش پزشکان احيا شد و به زندگي برگشت، يکبار ديگر در حين ساخت خانه پدري از دو طبقه افتاد و دستش شکست، اما مجدد سرپا شد.
رحمان سه ماه در جبهه ماند و تابستان برگشت. دوباره براي عمليات مرصاد رفت، رحمان از روز شهادتش و اينکه به دست چه کساني شهيد ميشود، خبر داشت. بارها ميگفت من به دست منافقين شکنجه ميشوم و به شهادت ميرسم به همين دليل به بدنش سختي و رنج ميداد تا آستانه تحملش را براي تابآوردن شکنجه دشمن بالا ببرد.
من هم به خاطر حساس بودن شرايط در عمليات مرصاد بودم پس از برقراري ارتباط با خط مقدم متوجه شده بودم که بچههاي تويسرکان را شبانه از دزفول براي عمليات مرصاد آورده بودند، با اينکه براي بازرسي اتوبوسها خودم هم بودم، اما نميدانم چرا اتوبوس رزمندگان تويسرکان را نديده بودم.
رحمان گفته بود سالگرد شهادت برادرم اصغر به شهادت ميرسم پس مراسم هر دوي ما را با هم بگيريد تا هزينه کم و زحمت مردم زياد نشود. همين طور هم شد، روز سالگرد شهادت علياصغر، رحمان هم شهيد شد و پيکرش هم تشييع، همه در بهت بودند، هيچکس باور نميکرد که حرف رحمان درست از آب درآيد. وقتي جنازه رحمان را ديدم { اشک از چشمان جاري ميشود} ديدم که شکنجه شده بود، اين شعر ملااحمد نراقي به ذهنم آمد که
سر کويش هوسداري هوا را پشت پايي زن در اين انديشه يک رو شو دو عالم را قفايي زن
بساط قرب ميجويي خرد را الوداعي گو وصال دوست ميخواهي بلا را مرحبايي زن
خطاب به جنازهاش گفتم: رحمان جان! بلا را مرحبايي زدي نه اينقدر که نه مادر و نه پدر تو را نشناسند.
صورت و بدنش با شکنجه منافقين قابل شناسايي نبود، منافقين در تنگه مرصاد، وقتي شب ميرسد، تعدادي از رزمندگان مجروح را آنقدر با قنداق تفنگ و گلوله شکنجه ميدهند که تمام استخوانهايشان خرد شده بود. پدرم جنازه برادرم را از طريق دستمال گردني که به او داده بود، شناسايي کرد. رحمان وقتي مجروح ميشود، دستمال را پاره ميکند و يک تکه از آن را بر پاي تير خورده و تکه دوم را دور گردن خود ميبندد.
مادرم بر پيکر رحمان نشست و قوي مثل هميشه با کمک از حضرت زينب (س) {گريه اجازه نميدهد واژهها کامل ادا شوند} گفت: «رحمانم فداي حضرت علياکبر (ع) و حضرت علياصغر (ع) فرزندان امام حسين (ع)» اين روحيه مادرم ناشي از تقوا و ولايت پذيرياش بود، او هميشه در زندگي براي همه ما الگويي از استقامت بود. مادرم قهرمان روحيه است آن هم با وجود شهادت علياصغر و رحمان و رنج ۳۹ ساله من!
همه برادران پا به رکاب اسلام و انقلاب
برادرانم حسين و حسن هم هر دو جانباز دفاع مقدس هستند، حسين جانباز شيميايي و پاسدار بازنشسته، حاج حسن هم کارمند شبانهروزي داروخانه وليعصر (عج) و مسوول درمانگاه شهيد مدني بود که الان بازنشسته شده، حاج حسن هم جبهه بود، اما زمان بمباران جانباز شد، مادرم اجازه نميداد ما در خانه باشيم خودش همه ما را راهي جبهه کرد. ميگفت شما بايد دشمن را از پا درآورديد پس بايد به جبهه برويد. او با وجود اينکه سواد ندارد و تنها ميتواند قرآن بخواند، اما بسيار دانا و آگاه است.
آن توقعي که شهيدان از جامعه داشتند، امروز نيست، دشمن حريص است نسبت به کار بزرگي که در کشور شده به راحتي ما را رها نميکند، پس بايد ولايي بمانيم و راه و آرمانمان همچون دوران انقلاب و هشت سال دفاع مقدس حسيني باشد تا دشمن هست ما نبايد از پاي بنشينيم.
برخي در خصوص مسائل کشور کاسه داغتر از آش ميشوند با اينکه نه جبهه رفتند، نه شهيد دادند نه جانباز و هيچ کاري براي کشور و انقلاب نکردند. علياصغر برادر شهيدم در پاسخ به اين تفکر با جسارت ميگفت: «ما اهل جنگ نبوده و نيستيم؛ لکن اگر کسي تعدي کند دهانش را خرد ميکنيم.»
مبناي خدمت اگر رضاي خداوند باشد همه مشکلات حل ميشود، دفاع هشت ساله ما مقدس شد، چون الهي بود. مديريتهاي ضعيف به اين نگاه و جايگاه ضربه بيشتري ميزند و ميشود بستر بروز اختلاسها و اينگونه مسائل که در جامعه ميبينيم، که واقعا باعث ناراحتي دلسوزان و رزمندگان دفاع مقدس شده است.
حقوق اصغر۴ هزار تومان بود يک بار درخواست کمک مالي پدرم را با او مطرح کردم، گفت پولهايم را به يک بنده خدايي که خانواده ضعيفي دارد، دادم. آدم گرفتاري ميديد پولش را به او ميداد. روحهاي الهي، ثروت اندوزي را نميپذيرند. شهدا بهترين الگو براي زندگي هستند چراکه افکار، راه و مقصدشان الهي بود.
فصل سوم
معصومه جليلوند، همسر «حميد بيات» جانباز ۷۰ درصد عمليات مطلعو الفجر در سال ۶۰ هم ميگويد: آقاحميد وقتي تشنج ميکرد دهانش کج ميشد، بردارش حاج حسن را خبر ميکردم وقتي آمپول ميزد آرام ميگرفت.
از سال ۶۰ تا امروز ۳۹ سال پرستارياش را ميکنم، بچهها همه کوچک بودند، تشنج ميکرد ميترسيدند و با گريه و فرياد ميرفتند کوچه؛ نميتوانستند پدرشان را در آن وضعيت ببينند پس از تزريق آمپول همسرم تا دو روز بيهوش بود، خداوند به من صبر عجيبي داده بود.
حالت تشنج را با چشم به هم زدنش متوجه ميشدم، تا برادرشوهرم برسد، کتابي چيزي زير دهانش ميگذاشتم، تشنجاش تازه چهار ساله کنترل شده {خطاب به من } اگر شرايط قبل بود هنگام صحبت چندين بار تشنج ميکرد.
هيچ وقت حاج حميد را تنها نگذاشتيم صبر و تحملمان زياد شده؛ بچهها به اخلاق پدر عادت کردند، به خاطر پدر، ساکت بودن اولويت فرزندانم شده، هنوز هم هست، نوههايم هم ميدانند بايد ساکت باشند، بچههايم عادت کردهاند به صبوري، حتي نوههايم. وقتي درد دل ميکنند، ميگويند يکبار حسرت به دلمان ماند مثل بچههاي ديگر با پدرمان برويم تفريح يا تا سر خيابان.
سعيد فرزند بزرگم متولد ۵۵ و مدافع حرم است تولد دو فرزندش در سوريه و لبنان بود. بيشتر از همه ما مقيد و مدافع اسلام، انقلاب و راه امام و شهداست، گوش به فرمان رهبري است.
زمان انقلاب در اوج درگيريها فعال بودم، سعيد فرزندم کوچکم را بغل ميکردم و ميرفتم راهپيمايي. پسرم کاملا انقلابي تربيت شده، امروز هم مدافع حرم و افتخار من و خانواده است. يادم هست در بچگي فرياد «مرگ بر شاه» سر ميداد، حالا هم «مرگ بر آمريکا» شده شعار زندگياش.
گاهي اوقات منافقين به مادرشوهرم ميگفتند خود شما خواستيد فرزندتان شهيد شود، او هم سرش را بالا ميگرفت و ميگفت: تمام فرزندان و خانوادهام را فداي امام حسين (ع) و علياکبر (ع) و علياصغر (ع) و امام خميني ميکنم.
همسرم نذرش را وقتي امام به ايران آمد ادا کرد، تعداد زيادي از اهالي روستاهاي کارخانه و همجوار آبگوشت داد. همسرم گفت: «نذر کردم امام خميني (ره) به سلامت به ايران برگردند به مهماناني از روستاهاي کارخانه و قصبستان غذا بدهم» دو روز بعد از ورود امام به کشور از علياکبر آشپز براي پخت آبگوشت دعوت کرد، اما او قبول نميکرد بالاخره، بعد از اصرار زياد حاضر شد، بيايد.
جمعيت زيادي آمده بودند آشپز نگران شده بود؛ بعد از ساعتي مرا صدا زد و گفت: «ميخواهم در درگاه خداوند استغاثه کنم نسبت به انجام اين کار خير تعلل کردم» آقاحميد ميپرسد «مگر چه شده؟» ميگويد: «برکت عجيبي در غذاي نذري ديدم هر وقت دست ميبرم براي گوشت ظرف مثل ساعت اول پر از گوشت است».
يک عدهاي وقتي ما را ميبينند، ميگويند کاش ما هم رفته بوديم جبهه و تنها يک تير خورده بوديم. اگر اين حرف زدن با غرض نيست و در حرفشان صادقاند خود يا فرزندانشان براي جنگ به سوريه، لبنان و عراق بروند.
در گذشته زندگي ساده بود و همدلي و ايثار به همنوع جاي ماديات بر دل مردم حاکم بود، اوايل انقلاب چندين خانوار با هم زندگي ميکرديم آن هم با شادي و آرامش، اما حالا عده زيادي با وجود زندگي مجزا و امکانات زياد تحمل يکديگر را حتي براي مدت کوتاهي ندارند؛ نعمت فراوان است، اما شکر نعمت کم، يا اينکه اصلا نعمات ناديده گرفته ميشوند.
دنيا فناپذير است و تنها کار خير است که ميماند؛ براي حال خوب خودمان و مردم بايد فرهنگ ايثار و شهادت را زنده کنيم و شاکر درگاه الهي باشيم، راهي جز اين نيست که نيست.