اشعار ویژه شهادت حضرت زهرا (س)؛ غمی در جان زهرا میشود تکرار در تکرار
باشگاه خبرنگاران/ در مورد سالروز شهادت حضرت زهرا (سلام الله عليها) دو روايت است يکي اينکه ايشان هفتاد و پنج روز بعد از رحلت پيغمبر اکرم(ص) به شهادت رسيدند که مي شود سيزده جمادي الاول و ديگري اينکه نود و پنج روز بعد از رحلت پيغمبر به شهادت رسيدند که مي شود سوم جمادي الثاني و طول اين بيست روز را ايام فاطميه ناميده اند.
به همين مناسبت زيباترين اشعار با موضوع شهادت بانوي دو عالم حضرت زهرا(س) که توسط شاعران آييني کشورمان سروده شده است را در اينجا گردآوري کرده ايم که ميتوانيد در ادامه بخوانيد:
من نديدم که شبي پلک بهم بگذاري
هرشب از شدت درد کمرت بيداري
استراحت کن عزيزم ، بخدا ميدانم
خسته اي ، بي رمقي ، سوخته اي ، بيماري
جان من سعي نکن با کمر تا شده ات
محض آرامش من بستر خود برداري
سرفه هايت بخدا قاتل جانم شده است
بس که خونابه در اين سينه ي زخمي داري
سعي کن خوب شوي ، اي همه دارايي من
زينبت را به چه کس بعد خودت بسپاري
مونس خستگي حيدر خيبر شکني
تو نباشي چه کسي ميدهدم دلداري
پوريا باقري
هم براي من به انصار و مهاجر رو زدي
هم صبوري کردي و در خانه ام سوسو زدي
چند ماهي درد پهلو را تحمل کردهاي
خواستي برخيزي از جا تکيه بر زانو زدي
رو به بهبودي ست حالت يا براي دلخوشي
بسترت را جمع کردي خانه را جارو زدي
اينقدر زحمت به خود دادي براي مرتضي
کودکان را با چه حالي شانه بر گيسو زدي
يک کلام از درد خود با من نگفتي هيچ وقت
مخفي از چشمان حيدر دست بر پهلو زدي
گر چه اين همسايهها از پشت خنجر ميزنند
با دعايت زخم آنها را سحر دارو زدي
از تمام غصهها اين غم علي را ميکشد
تو براي من به انصار و مهاجر رو زدي
محسن صرامي
دوباره فاصله افتاده بين فاصله ها
نسيم ياس رسيده ميان سلسله ها
دوباره بر سر سجاده قبله گم کردم
تويى بهانه ى عالم براى نافله ها…
به هرکجا بروى بوى عشق مى پيچد
تو ماه و اختر و شمسى براى قافله ها
تويى که مريم عذرى شده ثنا گويت
تويى که راز خدايى…جواب مسئله ها
مرا براى غلامىِ خود حسابم کن
گناه هستم و حالا خودت ثوابم کن
به معجزات تو بانو نگاه بايد کرد
و چشم هاى مرا فرش راه بايد کرد
من از تو غير تو بانو مگر چه ميخواهم؟
بدون عشق تو عمرم تباه بايد کرد
اگر پرستش تو اشتباه باشد هم
خوشم به اين نظرم اشتباه بايد کرد
اگر که سجده به پاى تو کفر هم باشد
بر اين عقيده ام اصلاً گناه بايد کرد
مرا غلامِ غلامانِ خود خطابم کن
گناه هستم و حالا خودت ثوابم کن
فرشته ها همه مدهوش ربناى تو
ملائکه همه محتاج يک دعاى تو
زمان خلقت آدم خدا سفارش کرد
شفاعت همه باشد به دست هاى تو
خدا کند که مرا از قلم نيندازى
منم اسير شهيدانِ کربلاى تو
براى حضرت حق عين و شين و قافى تو
به روى عرش معلاست رد پاى تو
مريض عشق تو هستم ولى جوابم کن
گناه هستم و حالا خودت ثوابم کن
تو مرد بودى هميشه به پاى شير خدا
تو وقف کردى خودت را براى شير خدا
نبود غير تو محرم به راز هاى على
نديد غير تو کس گريه هاى شير خدا
تو ياد دادى به ما پشت حق بمانيم و
فداى حق بشويم..اى فداى شيرِ خدا
چه آمده به سر مرتضى؟فقط نه سال؟
هرآنچه خاک شما شد…بقاى شيرخدا
شبيه شمع مرا ذره ذره آبم کن
گناه هستم و حالا خودت ثوابم کن
آرمان صائمى
در ميان شعر تو بانو! اگر حاضر شدم
خواندم اول کوثر و با نام تو طاهر شدم
در خيالم صحن و گنبد ساختم, زائر شدم
نام شيرين تو بردم فاطمه! شاعر شدم
رشتهاي بر گردن ابيات من افکنده دوست
ميبرد شعر مرا آنجا که خاطر خواه اوست
ناگهان ديدم ميان خانهي پيغمبرم
چون خديجه غرق نوري از جهاني ديگرم
چرخ ميزد يک نفس روح القدس دور و برم
تا نوشتم فاطمه, بوسيد برگ دفترم
از شکوهش آسمان ساييده اينجا سر به خاک
آسمان را با خودش آورده اين دختر به خاک
اي محمد! دشمنت را دوست ابتر ميکند
خانهات را بوي ريحانه معطر ميکند
ديدنش بار رسالت را سبکتر ميکند
دختر است اما برايت کار مادر ميکند
دختران آيات رحمت, مادران مهر آفرين
ميشود ام ابيها, هر دو باهم, بعد از اين
يک زره خرج جهازت, حُسنهايت بيشمار
با تو حيدر روز خيبر حرز ميخواهد چکار؟
تا تو از تيغ دودم با عشق ميگيري غبار
بعد از اين مستانهتر صف ميشکافد ذوالفقار
قوت بازوي مولايي به مولا, فاطمه!
قصهي پيوند دريايي به دريا, فاطمه!
در هواي عاشقي با هم کبوتر ميشويد
هر دو کوثر ميشويد و هر دو حيدر ميشويد
هست شيرين نامتان, قند مکرر ميشويد
هر دو در کفواً احد با هم برابر ميشود
بيتهايم بر درِ بيت تو زانو ميزنند
شاعران تنها براي يک نظر, رو ميزنند
در کسا, بي پرده با الله صحبت ميکني
هل اتي را سفرهي نور و کرامت ميکني
فکر خلقي, نيمه شب با حق که خلوت ميکني
در غم همسايه, ترک خواب راحت ميکني
مادري الحق چه ميآيد به نامت, فاطمه!
ميدهد از سوي ما مهدي سلامت, فاطمه!
امتحان پس دادهاي در آسمانها پيش از اين
سالها بر عرش ميتابيد نورت چون نگين
حضرت حق چون دلش آمد بيايي بر زمين
واقعاً “الحمد للهِ , رب العالمين”
جلوهي نور تو را تنها خدايت ديد و بس
فاطمه! قدر تو را تنها علي فهميد و بس
عالمي در حيرت از اين آسيا چرخاندنت
با تبسم خستگي را از علي پوشاندنت
در عجب روح الامين از طرز قرآن خواندت
پيش نابينا ميان حِصن چادر ماندنت
حجب ميراثت, حيا سايه نشين چادرت
داده دل حتي يهودي هم به دين چادرت
سفرهي نان خالي اما سفرهي انعام پُر
خانهات ميخانه, ساقي با سخاوت, جام پر
از تو راضي و دلش از گردش ايام پر
کعبه از بت خالي اما کوچه از اصنام پر
اي زبانت ذوالفقارِ حيدر بيذوالفقار!
بت شکن! برخيز, بسته دست او را روزگار
قاسم صرافان
در شلوغي گذرها غالبا
سخت خواهد بود تنها رد شدن
واي اگر دعوا نباشد تن به تن
مانده باشد بين سيصد مرد!زن..
جنگ جنگ عصمت و بي عصمتي ست
فاطمه بر اسم حيدر غيرتي ست
شعله بالا رفت زهرا جا نزد
حرفي از سازش به کافرها نزد
پشت پا بر غربت مولا نزد
جز به خون اين حکم را امضا نزد
حکم صادر کرد با خون اينچنين
هست علي تنها اميرالمومنين
اهرمن هيزم بدست آمد اگر
فاطمه بسته است چادر بر کمر
گر گرفته بين آتش ميخ در
باز اما ميکند سينه سپر
صدهزاران ميخ پيش او کم است
فاطمه در راه حيدر محکم است
تا که دود شعله شد از در بلند
گشت ديگر ناله ي کوثر بلند
از زمين ديگر نشد پيکر بلند
زير پا افتاده اما سربلند
نيمه جان هم باز او صاحب لواست
چادر خاکي او مشکل گشاست
گرچه هرروضه مکرر ميرسد
روضه روضه حرف ديگر ميرسد
اين حماسه کي به آخر ميرسد
ارث مادر تا به دختر ميرسد
کربلا زهراي خيمه زينب است
روز دشمن از وقار او شب است
گوشه گودال تنها ميشود
گرچه مي افتد زمين پا ميشود
زينب کرار دنيا ميشود
دين زصبرش باز احيا ميشود
در اسيري سرفرازي ميکند
صبر او با مرگ بازي ميکند
سيد پوريا هاشمي
بعد از رسول حرمت آل عبا شکست
دست قضا ، شيشه ي شرم و حيا شکست
آتش گرفت باب نزول ملائکه
در سست شد به ضرب لگد از جفا شکست
يا ايهاالرسول بخوان واقعه که چون
مسمار در ، سينه ي خيرالنسا شکست
سنگي که حرمت رخ آيينه را نداشت
با سيلي اي که زد رخ آيينه را شکست
گوشواره اي که بود ضريح طواف حور
يا رب به ضرب سيلي ِ يک بيحيا شکست
افتاد از نفس ، پر پروانه هم که سوخت
روح غرور و غيرت شير خدا شکست
وقتي که قلب حضرت خاتم زغم شکست
عيسي صليب و موسي عمران عصا شکست
دست قضا قدر همه را جمع کرد بعد
اين غصه را به روي سر کربلا شکست
ياايهالرسول کجايي قيامت است
سر نيزه پهلوي پسر مرتضا شکست
آه از دمي که گودي گودال خون گرفت
با نعل تازه سم ستور سينه را شکست
با سنگ و تير و نيزه همه “زائر”ش شدند
يک پيرمرد گونه ي او با عصا شکست
رامين برومند
زني از خاک، از خورشيد، از دريا، قديميتر
زني از هاجر و آسيه و حوا قديميتر
زني از خويشتن حتي، از أعطينا، قديميتر
زني از نيّت پيدايِش دنيا، قديميتر
که قبل از قصۀ «قالوا بلي» اين زن بلي گفتهست
نخستين زن که با پروردگارش يا علي گفتهست
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوي جانمازش ميرود سلانه سلانه
شبي در عرش از تسبيح او افتاد يک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ريحانه ريحانه
نشاند آن دانه را در آسمان با گريه آبش داد
زمين خاکستري بود، اشک او رنگ و لعابش داد
زني آنسان که خورشيد است سرگرم مصابيحش
که باران نام او را ميستايد در تواشيحش
جهان آرايه دارد از شگفتيهاي تلميحش
جهان اين شاهمقصودي که روشن شد ز تسبيحش
ابد حيران فردايش، ازل مبهوت ديروزش
ندانمهاي عالم ثبت شد در لوح محفوظش
چه بنويسم از آن بيابتدا، بيانتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! يا للعجب! واحيرتا! زهرا
چه ميفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سايۀ خود بُرد و جوهر ريخت در شعرم
رفوي چادرش مضمون ديگر ريخت در شعرم
مدام او وصله ميزد، وصلۀ ديگر بر آن چادر
که جبرائيل ميبندد دخيل پر بر آن چادر
ستون آسمانها ميگذارد سر بر آن چادر
تيمّم ميکند هر روز پيغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأواي علي در کوچهها بودهست
کمي از گرد و خاکش رستخيز کربلا بودهست
غمي در جان زهرا ميشود تکرار در تکرار
صداي گريه ميآيد به گوشش از در و ديوار
تمام آسمانها ميشود روي سرش آوار
که دارد در وجودش روضه ميخواند کسي انگار
برايش روضه ميخواند صدايي در دل باران
که يا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان
خدا را ناگهان در جلوهاي ديگر نشان دادند
که خوبِ آفرينش را به زهرا ارمغان دادند
صداي کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک يک به يک گهوارۀ او را تکان دادند
صداي گريه آمد، مادرم ميسوخت در باران
براي کودک خود پيرُهن ميدوخت در باران
وصيت کرد مادر، آسمان بيوقفه ميباريد
حسينم هر کجا خُفته، قدم آرام برداريد!
تن او را به دست ابري از آغوش بسپاريد
جهان تشنهست، بالاي سر او آب بگذاريد
زمان رفتنش فرمود: ميبخشيد مادر را
کفنهايم يکي کم بود، ميبخشيد مادر را
بميرم بسته ميشد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان ميشد سياه آهسته آهسته
صداي روضه ميافتد به راه آهسته آهسته
زني آمد به سوي قتلگاه آهسته آهسته
بُنَّيَ تشنهاي مادر برايت آب آورده...
سيد حميد رضا برقعي