ماجرای نامه شکنجهگر ساواک به شهید احمد کاظمی
تسنيم/ روزهاي مبارزه براي انقلاب، روايتهاي تلخ و شيريني را با خود به همراه دارد که اغلب آنها با شکنجه و بازجوييهاي نامعقول ساواک همراه بوده است. اما مبارزان انقلابي با همه زندانيان دنيا فرق داشتند. آنها حتي با مهرباني کردن نسبت به ظالمان دستگاه طاغوت، معادلات مبارزه در دنيا را عوض کردند.
ماجراي زنداني و شکنجه شدن سردار شهيد احمد کاظمي که بعدها فرمانده نيروي هوايي سپاه پاسداران شد در دوران طاغوت نيز ماجراي جالبي است. او برخورد متفاوتي با شکنجهگر خود بعد انقلاب داشت. اين روايت در ادامه ميآيد:
در سلول باز شد. نگهبان چشم چرخاند بين زندانيها. دنبال کسي ميگشت. داد زد: «احمد کاظمي!» احمد بلند شد تا جلوي در رفت و چشم دوخت به نگهبان. نگهبان تعجب کرد و زير لب گفت: «اينکه بچه است.» شکنجههاي احمد کاظمي ۱۵ روز ادامه داشت. اما احمد هيچ چيز را به گردن نگرفت و براي همين هم مجبور شدند رهايش کنند. به خصوص که هر روز زندانيان جديدي آورده ميشدند و جا کم بود.
پاسباني که آن روز لباس شخصي پوشيده بود، در آخرين بازجويي گفت: «فکر نکن ما خريم و ولت ميکنيم تا بروي. هميشه زير نظر ما هستي. ساواک هيچکس را رها نميکند. بنابر اين هر وقت توي خيابان راه ميروي يادت باشد که چشمهاي «اميري» دنبالت است.» تازه آن موقع بود که اسم فاميلي پاسبان ساواکي را فهميده بود.
بيرون که آمد انگيزهاش براي مبارزه بيشتر شد. سال ۱۳۵۶ بود که رژيم سلطنتي آخرين نفسهايش را ميکشيد، احمد ارتباطش را با انقلابيون بيشتر کرد و همين باعث شد که ساواک دنبال دستگيري مجددش باشد. حالا بايد پنهان ميشد. مدتي از چشمها دور ماند. اما احساس ميکرد که وقتش دارد تلف ميشود. براي همين هم تصميم بزرگتري گرفت. پيوستن به مبارزان فلسطيني و ديدن دورههاي چريکي.
به سرعت کارهايش را انجام داد و از طريق دوستانش عازم پادگان حموريه سوريه شد. اما مبارزان فلسطيني طوري نبود که تصور کرده بود. همه آنها به يک اندازه مسائل مذهبي را رعايت نميکردند. دختر و پسر قاطي بودند و حدود شرعي مخدوش شده بود. چند بار با مسئولين بحث کرد، اما به هيچ نتيجهاي نرسيد. دلسرد شده بود. بايد برميگشت به کشور. جايي که در آن انقلاب تازه به پيروزي رسيده بود.
حوادث شگفت انگيزي روي ميداد. يکي از اين حوادث شگفتانگيز محاکمه ساواکيها بود. همه ميدانستند که احمد شکنجه شده است و از او ميخواستند از عامل شکنجهاش شکايت کند. اما هر چه ميکردند احمد کاظمي نميپذيرفت. با اينکه ماهها خوندماغ ميشد و جاي لگد پاسبان شهرباني به اين زوديها قصد خوب شدن نداشت. حالا پاسبان اميري خيالش راحت شده بود که از طرف احمد خطري تهديدش نميکند؛ و از عظمت روحي او به شگفت آمده بود.
آنقدر که ميتوانست سالها بعد نامهاي برايش بنويسد: «من هماني هستم که شما مرا به نام اميري ميشناسيد. ميدانم در حقتان بدي کردهام و ميدانم که شما آنقدر بزرگوار هستيد که مرا بخشيدهايد و همين به من جسارت ميدهد که خواهش ديگري از شما بکنم. اگر ميتوانيد به من کمک کنيد تا ترتيب انتقال فرزندم به دانشگاه ديگري داده شود. ميدانم که مسئولان دانشگاه شما را ميشناسند و حرفتان را گوش ميکنند.»
احمد از بازيهاي روزگار شگفتزده شده بود. مدتي به نامه شکنجهگر فکر کرد. لحظاتي را که زير دست او از درد به خود ميپيچيد به ياد آورد. اما آخر سر نامهاي به دانشگاه نوشت و از مسئولان خواست اگر راه قانوني وجود دارد با انتقال فرزند شکنجه گرش موافقت کنند و آنوقت بود که احساس سبکي و راحتي کامل کرد. او ديد که خوبي کردن حتي در حق کسي که به تو بدي کرده باشد، چقدر لذت بخش است.