«مهدی باکری» و ماجرای تفرج در جبهه!
فارس/ از ۳۰ فروردين سال ۱۳۳۳ که چشم باز کرد، دنيا را نگاه کرد. وقتي هم جنگ شد، رفت نشست جبهه را نگاه کرد؛ دنبال جايي ميگشت انگار روي اين زمين. چقدر غروبها نشست بالاي تلهاي خاکي و نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد. تا اينکه سال ۱۳۶۳ بلند شد برود تفرج. عمليات بدر بود و کسي که برود فرمانده لشکر ۳۱ بشود، تکليفش معلوم است ديگر؛«لشکر عاشورا».
تکليف آقامهدي هم روشن بود، اما يک تفرجي هم دلش ميخواست بکند در اين دنيا؛ جايي برود، تماشايي بکند! نوبتش شده بود؛ بسمالله، برخاست و قامت بلندش را جبهه ديد. و جبهه يادش بود که اين مهدي همان است که يک سال پيش آمده بودند گفته بودند برادرت شهيد شد و جا ماند پيش دشمن. گفت بماند و پس نگرفت پيکر برادرش را. آذري بودها و خدا ميداند که اين آذريها چقدر «برادردوست» هستند؛ مَرد و مُرادشان عباس(ع) است.
روايت پيکرها
ميخواستند بروند از ميان پيکرها بيابند و بياورند پيکر برادر اين فرمانده عزيزتر از جانشان را و يک عده داوطلب بودند و جان ميدادند براي دل آقامهدي که آرام بگيرد يک لحظه ولي مهدي اجازه نداد: «همه آنها برادران من هستند. اگر توانستيد، همه را برگردانيد حميد را هم بياوريد.»
زير آن آتش، همان يک پيکر را هم يک عده جان شرط وفا کرده بودند؛ وگرنه که پيکري را کسي نميتوانست برگرداند. از همينجا جبهه فهميده بود رفيقي تازه يافته است؛ همانکه مينشيند و نگاه ميکند و در سرش هواي تفرج دارد. از همانموقع هم جبهه ديگر رفيق شده بود با مهدي و مهدي نگاهش يک جور ديگري شده بود؛ ديدهايد؟
روايت شاهد عيني
به باکري گفته بودند برگردد عقب. چندصدمتري بازميگشت و نجات مييافت و دقيقا همين را خواسته بودند از او. حالا آقامهدي که اسمش هم عزيز بود در جنگ و قدرت بود در جنگ، چه کند؟ شمشير عشق بالاي سرش ميرقصيد و جبهه خيرهخيره نگاهش ميکرد تا چه کند. اين روايت شاهد عيني است: ما هرچه به باکري اصرار کرديم که برگرد، نپذيرفت. به او گفتم «از حبيب [اسم رمز قرارگاه] ميگويند: شما برگردي عقب» اما او نپذيرفت و بهکلي خودش را از بيسيم دور کرد. از طرف ديگر، برادران [قرارگاه] از پشت بيسيم به من ميگفتند «حتي اگر ميتوانيد دست و پاي او را ببنديد و بيندازيدش داخل قايق و او را بکشيد بياوريد عقب.» من رفتم پيش او گريه کردم و قسمش دادم... باکري پاسخ داد: «ما ميخواهيم بجنگيم، چگونه برگرديم عقب، مسأله اسلام در ميان است».
اين پاسخ، برادر نظمي را قانع نکرد و وي به خود جرأت داد به خشابهايي که باکري پُر ميکرد، ضربه زد و آنها را به زمين ريخت، اما مهدي به او گفت «خدا که هست تو چه ميگويي؟ همينجا خواهيم جنگيد و عقب نخواهيم رفت».
روايت گلوله
با «تير مستقيم» شهيد شد. جايي بودند در جزيره مجنون و دورتادور بعثي. تير خلاص ميزدند به ايرانيها و يک گلوله هم بعدها براي جبهه تعريف کرد روايتش را. در قلب کوچک سربياش گفته بود «اهدنا الصراط المستقيم» و جانش لهيب داشت در فراق يار. نيت کرده بود در زيباترين سرزمين بنشيند و چهره آقامهدي را ديده بود که خودش يک کشور بود در مقام حُسن و همان يک نظر، عاشق شده بود و عاشق هم که تکليفش معلوم است؛ مثل خود آقامهدي و عاشق کجا برود و آرام بگيرد بهتر از سر و چشم و ابروي يار؛ همسايه شده بود با خوبيها و زيباييها. گلوله هم عاشق باشد و مستقيم برود به يک جايي ميرسدها؛ اللهاکبر از عشق.
روايت آرپيجي
يک عده جانشان را گذاشتند کف دست که پيکر فرمانده شهيدشان را بازگردانند. پيکر را به همراه زخميها در يک قايق گذاشتند و گلوله آرپيجي آمد؛ با آن هيکلش ياد گرفته بود از آن يک نخود گلوله. بهترين فرصت بود و شمشير عشق هم که در هوا ميرقصيد. گلوله آرپيجي مستقيم رفت و مدعي شد که «برادرش را پسنگرفته اين فرماندهتان، خودش را کجا ميبريد؟» و پس نداد فرمانده را و سربازان فرمانده را.
پيکرها در هوا رقصيدند و چرخيدند و خدا خوشش آمد از اين ماجراي «پسنگرفتنها» و پذيرفت اين هديهها را و هر چه مانده بود از آن پيکرها ريخت در اروندرود که دشمن براي هميشه بداند مرز ايران کجاست و ايرانيها کيستند و پيروان علي(ع) چگونه مرداني را ميفرستند به ميدان و وقت معامله با يار، هنگام صلات ظهر عاشورا ـ که هر روز است ـ در کربلا ـ که همهجاست ـ بهترينهايشان را ميبخشند به خدا.
روايت تماشا
جبهه استها؛ از اين کارها ميکند! وقتي عاشق شود غوغا به پا ميکند در زمين و زمان. خيرهخيره نگاه کرد به آقامهدي آن دم آخري و گفت «هواي تفرج داري؟ بفرما تماشا!» همانموقع که تيرخلاص ميزدند به عشاق، آقامهدي پشت بيسيم براي «احمد کاظمي» و براي ما گفت که يافته است و ميبيند آن «دِه باصفا» را که هميشه ميجُست براي تفرج. صدايش هنوز در گوش جبهه است: «کاش که اينجا ميشدي ميديدي چه ده باصفايي است... وقت کردي بيا، بيا تماشا کن». چشمهاي مهدي به تماشاي باغ باز شد پيش از آنکه وارد شود. جبهه که عاشق بشود از اين کارها هم ميکند؛ اجازه دارد از خدا. جبهه دمش گرم و آقامهدي هم دمش گرم که عادي نبود؛ «مهدي عادي نبود»؛ اين را «قاسم سليماني» در گوش جبهه گفت و براي ما گفت.