حکایت/ مرد لافزن و عاقبت دروغگویی
خراسان/ مرد لافزني، دنبهاي چرب در خانه داشت و هرروز لب و سبيل خود را چرب ميکرد، به مجلس ثروتمندان ميرفت و چنين وانمود ميکرد که غذاي چرب خورده است. دست به سبيل خود ميکشيد، تا به حاضران بفهماند که اين هم دليل راستي گفتار من، اما... شکمش از گرسنگي ناله ميکرد که: «اي دروغگو، خدا حيله و مکر تو را آشکار کند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش ميزند، الهي آن سبيل چرب تو کنده شود، اگر تو اين همه لافِ دروغ نميزدي، لااقل يک نفر رحم ميکرد و چيزي به ما ميداد. اي مرد ابله! لاف و خودنمايي روزي و نعمت را از آدم دور ميکند...» و شکم مرد، دشمن سبيل او شده بود.
عاقبت دعاي شکم گرفت. روزي گربهاي آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولي گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اين که پدر او را تنبيه کند رنگش پريد و به مجلس دويد و با صداي بلند گفت: «پدر، پدر! گربه آن دنبهاي را که هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب ميکردي برد و من نتوانستم آن را از گربه بگيرم.» حاضران در مجلس خنديدند، آنگاه بر آن مرد دلسوزي کردند و غذايش دادند.
حکايت هاي شيرين