پسر شنيد حال پدرش خوب نيست، تلفن را برداشت و با پدر تماس گرفت، خوب مي دانست روزهايي که به کمک پدر نياز داشته پدر در هر شرايطي سر مي رسيد، بعد از چند بوق، صدايي خسته گفت: بفرمايين؟ پسر گفت: سلام بابا، شنيدم کسالت دارين؟ پدر گفت: سلام، هر چي خدا بخواد! پسر گفت: الان که سر کارم، اگه چيز خاصي مي خواين شب براتون بگيرم و بيارم؟ پدر گفت: چيز خاصي که نه، فقط شب اگه تونستي يک پاکت شير و يک تخم مرغ شانسي بگير ببر خونه تون، آخه امروز نتونستم به پسرت سر بزنم.