داستانک/ «خ» مثل خانه، مثل خوابگاه دانشجویی
شهرآرا آنلاین/ وقت کمی باقی مانده بود تا به اتوبوس برسم. وسایلم را برداشتم و لی لی کنان کفش هایم را پوشیدم و دویدم سمت خروجی خوابگاه. تحصیل در شهری غریب، مشکلات خودش را دارد چه برسد به اینکه هیچ دوست و آشنایی هم نداشته باشی. به قولی ترم صفری بودم و هنوز کسی را نمی شناختم. در شهر خودم خیلی ها منتظرم بودند و همین مرا دلتنگ شهرم کرده بود. باعجله برگه خروج از خوابگاه را پر کردم و به هر زحمتی بود، خودم را به پایانه مسافربری رساندم. وقتی روی صندلی اتوبوس لم دادم و سرم را گذاشتم روی پشتی آن، تازه نفسم را بیرون دادم و چشم هایم را بستم تا یک دل سیر بخوابم، اما خواب لرزان در پیچ وخم جاده، خواب که نمی شود، می شود خستگی بیشتر. می شود بدن درد و کوفتگی. وقتی دیدم خوابم نمی برد، چشم کشیدم به حاشیه جاده و بیابان و کوه هایی که در دوردست دیده می شدند و فکر کردم که چطور این همه مدت تاب خواهم آورد. که چطور باید هر هفته خودم را به پایانه مسافربری برسانم و باز راهی شهری دور شوم و بروم داخل خوابگاه زندگی کنم. هفت ساعت طاقت فرسا در جاده بودیم. نیمه شب به مشهد رسیدیم و من بعد از سلام سمت حرم امام رضا(ع) و گرفتن تاکسی، خسته وکوفته خودم را به خانه رساندم تا فقط بخوابم. مثل جنازه افتاده بودم روی تخت و از هفت پادشاه به پادشاه سوم رسیده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. لرزان دنبال گوشی ام می گشتم. قلبم تندتند می زد. تا به خودم بیایم و بگویم: «الو!» از تخت افتاده بودم و داشتم دنبال گوشی می گشتم. صدای خانمی در آن طرف خط پرسید: «سلام. کجایی؟» از خوابگاه دانشگاه محل تحصیلم بود. می خواستند مطمئن شوند که رسیده ام.
همه نگرانی هایم در آن لحظه تبدیل به اعتماد شد. صدای آن سمت خط وقتی مطمئن شد حالم خوب است، خداحافظی کرد. صبح وقتی پشت میز، لیوان چای را در دستم گرفته بودم، حالم خیلی خوب بود. دلم برای دانشگاه و خوابگاهم تنگ شده بود. مثل شهر خودم، کسانی را داشتم که دوستشان داشتم و نگران حالم بودند. رفتم جلوی پنجره که شیشه اش بخار گرفته بود. روی بخار شیشه نوشتم؛ خوابگاه... بعد «خ» خوابگاه را ادامه دادم و نوشتم خانه.