فرماندهای که از گارد شاهنشاهی به سپاه پاسداران رسید
انقلاب اسلامي ايران از آن دسته اتفاقاتي بود که همه چيز را دگرگون کرد. رژيم شاهنشاهي ايران که به وقوع پيوستن اين انقلاب را باور نمي کرد، در روزهاي آخر حياتش تا مي توانست زنداني کرد و کشت؛ آن به وسيله ساواک و نيروهاي امنيتي.
اما در اين ميان نکته قابل توجه اين بود که نظاميان خيلي زود متوجه راه درست انقلاب شدند و به آن پيوستند، از نيروهاي ژاندارمري گرفته تا نيروهاي نيروي زميني ارتش و همافران که به صف انقلابيون پيوستند و از مسير غلطي که در پيش گرفته بودند بازگشتند؛ نيروهايي که حتي بعد از انقلاب براي دفاع از اسلام و انقلاب در فتنه هاي بسياري به شهادت رسيده يا جانباز شدند مثل درگيري با ضد انقلاب در غرب کشور و درگيري با صدام و دار و دستهاش در هشت سال طاقتفرسا.
در ميان اين آزادگان يک اسم بسيار پر رنگ است؛ سردار علي تحيري. علي تحيري مسئول شاخه نظامي گروه توحيدي صف بود که سال ها مجاهدت و تلاش در راه اهداف متعالي انقلاب اسلامي در کارنامهي درخشان وي ديده ميشود. او در ۱۹ شهريور سال ۱۳۲۱، در روستارسواره استان تهران متولد شد. تحصيلات متوسطه خود را در سال ۱۳۳۸ به اتمام رساند و سپس وارد دانشگاه نظامي ارتش و پس از فارغالتحصيلي وارد واحد چتربازي شد. علي به کل سر نترس و شجاعي داشت. در ديدار محمدرضا پهلوي که براي بازديد مانور ارتش به شيراز رفته بود، به وضعيت غذايي افسران اعتراض کرد و به اين دليل، مدتي در زندان «عادلآباد» شيراز، در بازداشت به سر برد.
مجتبي شاکري از اعضاي گروه توحيدي صف و عضو جمعيت جانبازان انقلاب اسلامي در مورد سردار علي تحيري عضو برجسته گروه توحيدي صف مي گويد که پرچمداري مکتب حضرت امام خميني در دوران ستمشاهي، حضور در وسط ميدان حوادث، به دوش کشيدن مسئوليتهاي پرهزينه که کمترين آن حکم اعدام پاي جوخه دار بود، بخشي از شخصيت و زندگي علي تحيري (آقا مصطفي) در دوران خفقان ستمشاهي بود. او ابتدا در گارد حفاظت شاه بود، اما از آن خارج شد. خلاقيت، شجاعت و طراحي عمليات بسيار بالايي داشت. انفجار خان سالار، محل خوشگذراني مستشاران آمريکايي که نخستين سيلي انقلابيون پيرو حضرت امام خميني به آمريکاييها بود با نقشه آقا مصطفي و شهيد احمدي در آن عمليات انجام شد.
مرکز اسناد انقلاب اسلامي مي نويسد که مصطفي پس از بازگشت به تهران، ارتباطهايي با نيروهاي مذهبي ارتباط برقرار کرد و همزمان، دورههاي تخريب و رنجري را در «دشت ارژن» شيراز گذراند. در سال ۱۳۴۸ از ارتش متواري شد و تا سال ۱۳۵۲ زندگي مخفي را در پيش گرفت. در اين زمان، روابطش را با تعدادي از دوستانش، از جمله محمد بروجردي گسترش داد و با تشکيل گروه توحيديصف به فعاليتهاي انقلابي پرداخت. با ورود امام خميني (ره) به ايران، تحيري، همراه تعدادي ديگر از اعضاي گروه، مسئوليت حفاظت ايشان، از فرودگاه تا بهشت زهرا و در مدرسه علوي را به عهده داشت. او در درگيريهاي ۲۱ و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، فعالانه حضور پيدا کرد و در جريان دستگيري امراي ارتش در خط مقدم عملياتها قرار داشت.
سردار تحيري در خاطرات خود مي گويد: سال ۱۳۴۰ بود که مهندس ملکعابدي اولين وزير اصلاحات شاه را بين راه شيراز و فيروزآباد ترور کرده بودند. شاه دستور داده بود که آنجا يک مانوري انجام بشود. در اين مانور ما هم از تهران يک تيم چترباز برديم، که شرکت کنيم. وقتي ما وارد شيراز شديم، به ما گفتند که شما به باشگاه افسران برويد، بچهها هم به هنگ ۲۸ بروند. گفتم نه ما همه يک تيم هستيم همه با هم ميخواهيم باشيم. هنگ ۲۸ قبلاً اصطبل بود. ۱۰ الي ۱۵ روزي مانور تمرين ميکرديم تا روزي که شاه به آنجا آمد. من براي اولين بار در ايران يک عمليات فوگاز آنجا انجام دادم که در رابطه با همين تخريب مواد احتراقي بود.
در اثر اين عمليات آستينم من پاره و دستم زخمي شده بود. آن روز وقتي شاه براي بازديد آمد، نفر اول سرلشکر خسروداد، نفر دوم سرگرد غفاري، نفر سوم هم من ايستاده بودم. ارتشبد آريانا که آن زمان تازه سرلشگر شده بود و سرتيپ حجت کاشاني که سپهبد کاشاني بود شاه را همراهي ميکردند. شاه به من که رسيد، گفت: تو دستت چه شده؟ گفتم من دستم در اثر اصابت با درخت زخم شده. از من سئوال کرد کارت در اينجا چه بوده است؟ گفتم: اين عمليات فوگاز را من انجام دادم. گفت: بسيار عمليات خوبي بود، بسيار خوب بود. بعد با همين لحن گفت که به ايشان دو دست لباس آمريکايي و دو ماه حقوق و مواجب کامل پاداش بدهيد.
از من که رد شد از سپهبد حجت کاشاني پرسيد که وضعيت غذايي و جاي اين بچههاي پرنده چطور است؟ حجت کاشاني گفت ايشان را در باشگاه افسران پذيرايي ميکنيم و شروع کرد به تملقگويي. من يک مرتبه دست بلند کردم و گفتم قربان دروغ به عرضتان ميرسانند! شاه با يک چهره برافروختهاي برگشت و دستش را روي شانه من گذاشت. به من گفت که چه شده؟ گفتم: قربان دروغ به عرضتان ميرسانند ما در اصطبل هنگ ۲۸ هستيم و جيرهمان هم سربازي است. شاه بقيه سان را نديد. مستقيماً به سمت هواپيمايش رفت. همين که پايش را بلند کرد که روي پلکان هواپيما بگذارد، من ديدم فانوسقه و کلتم را از کمرم باز کردند، بلوز من را در آوردند و حدوداً نزديک به ۱۵۰ کيلومتر در جاده خاکي من را با يک زير پيراهن و ۴ نفر مسلح به زندان عادل آباد شيراز بردند. تقريبا دو ماه و نيم در يک اتاق تقريباً ۳ در ۴ بودم، بصورت انفرادي، ولي هيچ کسي با من صحبت نميکرد تا اينکه از يک سرواني پرسيدم دليلش چيست که هيچ کسي با من صحبت نميکند؟ جرمم چيست؟ گفت: در برگه بازداشت شما نوشته شده "ناراحت کردن خاطر مبارک اعليحضرت!"
تحيري در جايي ديگر مي گويد: بيشتر آموزشها را آمريکاييها ميدادند. به مرور زمان يک سري آموزشهاي مدرن گذاشته بودند که نه حفاظت از کشور، نه از دين و نه از ملت در آن بود. من يک روزي به اين مسئله رسيدم که واقعاً اگر بميريم به اندازه يک قبر هم نداريم که ما را دفن کنند. ديدم تمام اين وطن مال آمريکاييها است. يک تنشهايي هم بين بچههاي ارتش و آمريکاييها به وجود ميآمد. اين اواخر اکثريت به اين نتيجه رسيده بودند که مملکت ما بيشتر دست آمريکا است تا دست خودمان! يعني يک فرمانده ارتشي مثل خسروداد مجيز يک ستوان آمريکايي يا يک گروهبان آمريکايي را ميگفت. اصلاً يکي از افتخارات آقاي خسروداد معدوم اين بود که با سگ اينها بازي کند و آن را نوازش کند. خوب اين مسائل براي ما، يک مقداري هضمش ثقيل بود. آمريکاييها هر زمان که دلشان ميخواست ميآمدند و چه کثافتکاريهايي که انجام نميدادند. شبها بخصوص دور هم که بودند حرکات آنها اثرات منفي روي بچهها گذاشته بود.
مصطفي از فرار مي گويد؛ سال ۴۷ يا ۴۸ بود که بليط اتوبوس را گران کرده بودند و تقريباً يک حرکتي بخصوص در دانشگاه تهران شده بود و مردم يک مقداري سر و صدا کردند. من آن روز صبح که رفتم پادگان ديدم که واحدها همه آمادهباش هستند و از اين مسلسلهاي آبي روي کاميونها بسته بودند. ما هم طبق معمول آماده شديم و گفتيم چه خبر است؟ گفتند تهران شلوغ است. من حدوداً ۵ دقيقه براي واحدم صحبت کردم که اگر مردم حرکتي دارند ميکنند حقوق ما هم است، از حقوق ما هم دارند دفاع ميکنند، سعي کنيد که اگر به شما ميگويند برويد سر بياوريد، برويد کلاه بياوريد؛ نه اينکه اگر ميگويند کلاه بياوريد برويد سر بياوريد. مبادا تيراندازي کنيد مردم را بزنيد. مردم بيسلاح هستند. ما اسلحه داريم نبايد زور بگوييم، نبايد از قدرتمان عليه مردم استفاده کنيم.
شايد ۵ دقيقه بيشتر صحبت نکردم يک مرتبه ديدم علي نوروزي آمد به من گفت: که آقاي سرهنگ شاملو از ضد اطلاعات شما را ميخواهد. گفتم شما برو من ميآيم. بعد ديدم خود شاملو دارد ميآيد. با توجه به اينکه او ارشد بود من به ايشان احترام گذاشتم. با من دست داد و خيلي عادي و تقريباً با يک روي خوشي همبه من اشاره کرد که صبحانه خوردي؟ گفتم: نه! گفت پس برويم با هم صبحانه بخوريم. تقريباً براي من روشن شده بود که قضيه چيست؟ به سالن غذاخوري آمديم. گفتم: پس اجازه بدهيد من دستم را بشويم. آنجا دو تا در داشت. از در ديگر سالن غذاخوري بيرون آمدم و از ديوار پادگان فرار کردم و ديگر برنگشتم.
مرکز اسناد انقلاب اسلامي از قول مصطفي مي نويسد که تا سال ۵۱ ما تقريباً يک زندگي بسيار بد و ناگواري داشتيم. بعد با کمک پدرم توانستيم يک مقداري دوباره روي پاي خود بياييم. تلاش کرديم ارتباطاتمان را با دوستان دوباره برقرار کرديم و سعي داشتيم يک تشکلي را به وجود بياوريم. ضمن اينکه ما در همان سال ۵۱ و ۵۲ وضعيت فکري سازمان مجاهدين و منافقين فعلي براي ما روشن شده بود. آنها از چپيها هم بدتر بودند. در يک جلسهاي با شهيد بروجردي ميگفتيم اگر يک روزي اين رژيم از بين برود، تازه ما درگيريمان با چپيها شروع ميشود.
اين بود که خودم علاقهاي نداشتم که با اينها رابطهاي داشته باشم. يک تشکيلات جزئي کوچکي خودمان شايد در حدود ۵- ۶ نفر جمع شده بوديم با هم جلسه داشتيم. البته يک سري آموزشهاي نظامي هم من به بچهها ميدادم. اکثراً من را نميشناختند، من هم از آنها شناختي نداشتم که بعد آمديم با شهيد بروجردي هماهنگ شديم و کار ما تقريباً از آنجا شروع شد. يک مقداري خيالمان راحت شد که از نظر فکري آن تغذيه لازم ميرسد. يک سري تشکيلات را سازماندهي کرديم و آموزشهاي نظامي را هم خودم به عهده گرفته بودم. تا اينکه شهيد بروجردي ملاقاتي با حضرت امام داشت. ضمن اينکه ايشان روابط نزديکي هم با شهيد مفتح و شهيد مطهري داشتند.
در سال ۵۷ ما يک طرحي مخصوصاً براي بعد از اعلام حکومت نظامي داشتيم. سازماندهي کرده بوديم که نيروهاي نظامي را در ۵ استان تهران، خراسان، خوزستان، اصفهان و آذربايجان شرقي بزنيم. وقتي شهيد بروجردي خدمت حضرت امام شرفياب شده بودند امام فرموده بودند که شما حق نداريد حتي توهين لفظي به يک نظامي بکنيد. ايشان فرمودند کساني که براي شما يقين است که اينها فرمان قتل صادر کردند يا دستشان به خون کسي آلوده است يا کليه مستشاران آمريکايي و اسرائيلي که باز براي آنها هم شرطي و شروطي گذاشته بودند.
اين مصطفيها در تاريخ اين انقلاب بسيار زياد هستند که نشان از درستي اين مسير است. علي (مصطفي) تحيري ۲۸ فروردين ماه سال جاري درگذشت و در بهشت زهرا و در جوار امام خميني (ره) آرام گرفت. روحش شاد و يادش گرامي.