به گزارش جهان به نقل از فارس، لشکر بدر از مرداني تشکيل شده بود که اگر چه عراقي بودند اما به رزمندگان اسلام و برادران ايراني خود پيوسته تا مقابل ارتش بعثي صدام حسين بجنگند و کشورشان از ظلم اين ديکتاتور خبيث نجات دهند.
برخي از نظاميان عراقي هم جداي از اين لشکر خود به تنهايي از عراق فرار کرده و به ايران پناه ميآوردند. آنچه مي خوانيد خاطرات سرهنگ ستاد احسانالعلوي است که از جمله همين نظاميان محسوب ميشود و خاطراتش را از عمليات محرم اينگونه تعريف ميکند.
دوبار در آتش سوختيم
هيچ وقت فکر حضور در منطقه جنگي غرب در ذهنم خطور نکرده بود، حتي خوابش را نديده بودم زيرا تمام آرزويم زندگي در قلب بغداد و فارغ از دغدغههاي ميدان جنگ بود.
روز سهشنبه 1/4/1983 گردان به سمت ارتفاعات کاني و تمان حرکت کرد. در کنار گردان يک گروهان زرهي قرار داشت که براي نقل و انتقال نيروها از نفربرهاي زرهي آن استفاده ميشد. برخي از نيروهاي پياده در اطراف آنها به حرکت خود ادامه ميدادند، زمين سرسبز بود و چهرهها از شدت ترس به سفيدي ميگراييد. به برکت الهي و آباديهاي سرسبز مينگريستم.
روستاي متروک و ويرانههاي باقيمانده آن نظرم را جلب کرد. پس از تحقيق و بررسي متوجه شدم اهالي روستا از ترس بمباران شديد توپخانه و خمپاره اندازهاي عراق، مجبور به ترک خانه و کاشانه خود شدهاند. ستون به جلو ميرفت و تمام مهمات لازم را همراه خود ميبرديم. به منطقهاي باز و دشتي هموار رسيديم خودروها و نفربرهاي زرهي، و همين طور افراد شتاب بيشتري از خود نشان دادند. لازم بود که هر چه زودتر خود را به مواضع و عوارض منطقه کاني و تمان رسانده در آنجا مستقر شويم.
قبل از آنکه بتوانيم خود را به محل امني برسانيم يک اسکادران از جنگندههاي ايراني ما را مورد حمله قرار دادند. عرصه بر ما تنگ شد. نميدانستيم چه کنيم و به کجا پناه ببريم. قدرت هر گونه تصميم گيري از من سلب شده بود. تلگرافي به مقر تيپ که در منطقه تق تق مستقر بود ارسال کردم. هنوز خود را جمع و جور نکرده بوديم که هواپيماها دوباره بازگشتند و با تمام قدرت آتش سنگين خود را به روي ما ريختند. حدود 30 دستگاه نفربر زرهي و چند تانک در آتش سوخت.
در حالي که به گوشهاي پناه برده بودم تلاش ميکردم تا با داد و فرياد از تجمع افراد جلوگيري کنم.
آتش از تانکها و نفربرها و خودروها زبانه ميکشيد. کشتهها و مجروحان بر زمين افتاده بودند. بوي خون و باروت و گوشت سوخته در محيط پراکنده شده بود.
معاون گردان خودش را به من رساند و گفت: قربان گردان کاملا از بين رفت قربان در يک کوره پزخانه قرباني شديم.
کلمات و تعابير غير واضح به کار ميبرد. ميخواست عمق فاجعه را برايم بگويد.
نيروها و خودروهاي سالم مانده را جمعآوري کرده خود راز جهنم آتش کنار کشيديم. در همين موقع هواپيماهاي جنگنده ايران باز به ما هجوم آوردند و اين بار موشکهاي خود را بر سر ما ريختند. خودروهاي باقيمانده هم سوختند. بعضي از فرماندهان گروهانها جزء کشته شدگان اجسادشان روي زمين بود. بقيه هم در حفرهها و سنگرها خود را پنهان کرده بودند. درختان سبز نيز در آتش ميسوختند.
در همين موقع با فرمانده تيپ تماس گرفتم. او در پاسخ به فحاشي و دشنام، من و افرادم را تهديد به مرگ کرد، طوري که چند تن در نزديکي من با شنيدن بد و بيراههاي او از ترس جان به مناطق اطراف محل گريختند. در همان نزديکي يک روستاي کردنشين وجود داشت. افرادي که گريختند به آنها پناهنده شدند.
موقعيت فراريان را به اطلاع فرمانده تيپ رساندم. او گفت: روستا را بر سر آنها خراب کن و در آتش بسوزان.
طي يک عمليات منظم باخمپاره انداز، روستا را زير آتش گرفتيم. مرخصيها ممنوع شده بود. افراد مختلف را بازجويي ميکردند، تا اينکه نوبت من هم رسيد. مرا به يکي از اتاقهاي تيپ بردند. سرهنگ ستاد اسعدالبغدادي و افسران ديگري از اعضاي دادگاه نظامي حاضر حاضر بودند.
-اسم و درجهات چيست؟
-سرهنگ عبدالعزيز الحديثي
-در چه پستي مشغول هستي؟
-فرماندهي گردان سوم
-قبلاً در کجا خدمت ميکردي؟
-در پادگاه الرشيد بغداد
- دوستان تو در تيپ چه کساني هستند؟
-تمام افسران تيپ
-دوستان صميمي تو، چه کساني هستند؟
-سرهنگ خليل الرکابي
-جنگندههاي نيروي هوايي ايران، چگونه توانستند به شما آسيب بزنند؟
-در حين حرکت به سمت کاني و تمان بوديم.
ميخواستيم هرچه زودتر در موضع مشخص شده براي استقرار جايگزين شويم؛ اما قبل از اينکه به هدف برسيم، توسط هواپيماهاي جنگنده ايراني غافلگير شديم.
-فرمانده تيپ را از ماجرا باخبر کردم و از او خواستم که نيروهاي احتياط را به کمک ما بفرستد و بلافاصله مشغول تخليه مجروحان و تلفات شديم.
-بعد از آن چه اتفاقي افتاد؟
-متوجه شدم که دو نفر از فرماندهان گروهانها به نامهاي سروان عبدالفتّاح ياسين - فرمانده گروهان يکم - و ستوان يکم سامي کاطع- فرمانده گروهان دوم - به همراه تعدادي از نظاميان، به يکي از روستاهاي کردنشين واقع در مرز ايران پناهنده شدند.
-عکسالعمل تو در اين مورد چه بود؟
-ابتدا به فرمانده تيپ گزارش دادم. وي دستور داد که مرکز روستاهي کردنشين را زير آتش توپخانه و خمپارهانداز قرار دهيم.
-نتايجي که اين بمباران حاصل کرد، چه بود؟
-اهالي از منازل خارج شدند، خانههاي آنها در آتش سوخت و برخي خانهها منهدم شد.
-آيا تو به اين کار را راضي بودي؟
-بله، کاملاً راضي بودم؛ زيرا در خدمت به اهداف حزب، اين کار مفيد بود.
-آيا تو بعثي هستي؟
-بله؛ عضو حزب بعث هستم.
سؤالات ديگري هم پرسيدند که بيشتر آنها را فراموش کردهام؛ زيرا سؤالات پيچيده و به هم نزديک بود. مهمترين سؤالات، در مورد هجوم ايرانيها به محور ما بود. چيزي که به دنبالش بودند، اثابت سستي من در سمت فرماندهي گردان بود، که از جمله اتهامات سنگين من به شمار ميرفت. هرچه سعي ميکردم تا با کلمات بازي کنم و طوري قضيه را توجيه کنم، آنها نميگذاشتند. از اين گذشته، همه شواهد، عليه من حکم ميدادند. ديگر اميدي به زندگي نداشتم.
با پسرعمويم، سرهنگ ستاد صفوت کنعان تماس گرفتم. او در وزارت دفاع دستاندرکار قسمت طرح و نقشههاي عمليّات بود. او با وساطت مسئولان و دادن رشوه به اين و آن، نام مرا از ليست اعداميها درآورد. پس از آن، مرا به يگانهاي سپاه چهارم منتقل کردند. در آنجا، يک گردان کماندويي، بدون فرمانده مانده بود؛ مرا در آن منصب قرار دادند. براي انجام وظايف خود به عنوان فرمانده گردان، تحت امر نيروهاي حطين به فعاليتهاي لازم پرداخت. اين بار در نزديکي هشام صباحالفخري قرار گرفتم.
در پي تحکيم خودم، با برنامهريزيهاي جديد شروع به کار کردم و سعي کردم که خود را با محيط وفق دهم!! نظاميان از من ميپرسيدند: «آيا تو واقعاً با آقاي رئيسجمهور از نزديک ملاقات کردهاي؟» و من به آنان ميگفتم:«آري، او با دست خودش مدال شجاعت را بر سينهام گذاشت.»
زندگي در سپاه چهارم عراق يعني مأنوس شدن با خطر، لحظه به لحظه. موقعيتي پيش آمد تا به حضور فمرانده سپاه چهارم برسم. به محل که رسيدم، محافظان زيادي را ديدم که تدابير شديد امنيتي را برقرار کرده بودند. براي بيننده، سوءتفاهم پيش ميآمد که آيا اينجا محل رياست کل عراق است!!
هشام صباح الفخري، از نوکران حلقه به گوش صدّام حسين بود. او مدّتها در ارتش خدمت کرده و بارها در آستانه هلاکت قرار گرفته بود؛ امّا جان سخت و پابرجا بود. به آنجا که رسيدم، اتاقکي ديدم که در پشت مقر هشام صباحالفخري قرار داشت. در آنجا تعداد زيادي از اسيران ايراني نگهداري ميشدند. کنجکاو شده بودم. در گوشي، علّت را از نگهبان پرسيدم. گفت:«سرتيپ هشام صباح الفخري،خودش دستور داده است اينها را در اينجا نگهداري کنيم. زيرا اينها افسران رده بالاي ايراني هستند. واحدهاي آنها در مقابل موقعيت سپاه چهارم است و هر کدام از آنها که اطلاعات واقعي خود را ندهد، هشام صباحالفخري دستور اعدامش را صادر ميکند.»
اين بازداشتگاه در محلي قرار داشت که هرگز نور آفتاب به آن نميرسيد! آنها از ميان روزنهاي کوچک، به بيرون مينگريستند. پس از چند روز باخبر شدم که هشام دستور زنده به گور کردن آنها را صادر کرده است.