آزار شیطانی دختر جوان در خانه مجردی مرد پولدار
خراسان/ آن روز وقتي سوار خودروي شاسي بلند خارجي «پرهام» شدم، خودم را روي زمين حس نمي کردم. انگار همه روياهايم به واقعيت تبديل شده بود. براي دقايقي فقط به سيستم هاي جالب و جذاب خودرو نگاه مي کردم. هيچ گاه به ذهنم نمي رسيد که دختر «اقدس کلفت» روزي با چنين طمطراقي در شهر تردد کند و طعم خوشبختي را بچشد، اما من به آرزوهايم رسيده بودم تا اين که روزي ...
اين ها بخشي از اظهارات دختر 18ساله اي است که براي رسيدن به آرزوهاي بي پايانش، آينده خود را تباه کرد و زندگي اش را به نابودي کشاند. اين دختر جوان که نااميدانه دست به دامان قانون شده بود تا راهي براي رهايي از سرنوشت تلخ اش بيابد، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعي کلانتري آبکوه مشهد گفت: پدرم يک کارگر ساده است و مادرم از همان سال هاي جواني در خانه هاي مردم کار مي کند. به همين دليل در محل سکونت مان به «اقدس کلفت» معروف است، اما من تا کلاس چهارم ابتدايي معني اين کلمه را نمي دانستم تا اين که روزي يکي از همکلاسي هايم زماني که قصد داشت مرا به ناظم مدرسه معرفي کند، با خنده گفت: «او دختر اقدس کلفت است.» وقتي دانش آموزان با اين جمله خنديدند، تازه فهميدم که آن ها مرا تحقير مي کنند و مادرم شغل خوبي ندارد!
از آن روز به بعد هميشه احساس حقارت مي کردم و گوشه گير بودم. وقتي زناني را با عينک دودي و آرايش کرده داخل خودروهاي گران قيمت مي ديدم از ته دل افسوس مي خوردم. در روياهايم با خودم مي انديشيدم چرا من در خانواده اي بدبخت به دنيا آمده ام؟ چه مي شد من هم مي توانستم با يک غرور خاص لباس هاي شيک بپوشم و سوار اين گونه خودروها شوم! از سوي ديگر هم دلم به حال مادرم مي سوخت که بي منت شبانه روز کار مي کرد تا من و برادر کوچکم درس بخوانيم و آينده خوبي داشته باشيم.
اما من تا کلاس دوم راهنمايي بيشتر تحصيل نکردم چرا که نمي توانستم نيش و کنايه همکلاسي هايم را تحمل کنم و از سوي ديگر نيز مي خواستم به مادرم کمک کنم تا کمي از سختي هاي کارش بکاهم. همه اطرافيانم به نوعي مرا دختري زيبا اما بدبخت مي دانستند که بايد من هم نام «زري کلفت» را در آينده يدک بکشم. خلاصه با همين افکار و مشکلات به همراه مادرم به خانه هاي مردم و شرکت ها مي رفتم تا کمک حال مادرم باشم اما روزي حادثه اي رخ داد که سرنوشتم را به سياهي کشاند. آن روز مادرم از من خواست براي پذيرايي از مهمان هاي همسر يکي از مديران شهر همراهش بروم. من هم آماده شدم و دو نفري به منزلي در بالاي شهر رفتيم. وقتي وارد حياط آن منزل ويلايي شدم درجا خشکم زد. انگار وارد قصر رويايي شده بودم. مادرم که حيرت مرا ديد، دستم را کشيد که حرکت کنم.
به او گفتم اين عدالت است که ما دو نفر براي لقمه اي نان تلاش کنيم و آن ها ... مادرم مثل هميشه چشم غره اي رفت و گفت: خدا را شکر کن! و ناسپاس نباش! خلاصه زن آقاي مدير از راه رسيد و ما را به داخل اتاق تعارف کرد. او به مادرم گفت: خوب شد که نيروي کمکي جواني با خود آورده اي! مادرم گفت: بله خانم جان! دخترم کنيز شماست. دوباره از خجالت آب شدم. چقدر بايد اين گونه جملات تحقيرآميز را تحمل مي کردم.
خانم آناهيتا وقتي سر و وضعم را ديد، يکي از لباس هاي شيک قديمي اش را به من داد تا هنگام پذيرايي از مهمان ها آن را بپوشم. وقتي براي شروع کار از اتاق وارد راهرو شدم، ناگهان صداي مرد جواني مرا درجا ميخکوب کرد« به! چه بانوي زيبايي! » با شنيدن اين جمله گونه هايم گل انداخت و برق چشمان پرهام مرا گرفت. او برادر خانم آناهيتا بود. چنان از زيبايي هاي ظاهري ام سخن گفت که ناخودآگاه عاشقش شدم. آن روز به هر بهانه اي نزد پرهام مي رفتم و با او سخن مي گفتم. فکر مي کردم او هم عاشقم شده است.
مادرم که زيرچشمي مرا زير نظر داشت، هنگام بازگشت به خانه با خشم و عصبانيت سرزنشم کرد و گفت که ديگر حق نداري با من سر کار بيايي! تو آبروي مرا بردي! گفتم: تو هميشه دوست داري من کنيز باشم نه خانم خانه! خلاصه ارتباط پنهاني من و پرهام ادامه داشت. او با چرب زباني هايش مرا وابسته خودش کرده بود تا جايي که با هم بيرون مي رفتيم و من براي رضايت خاطر او هر کاري مي کردم. زماني که سوار خودروي شاسي بلند او مي شدم دنيا را به گونه اي ديگر مي ديدم. چند روز بعد «پرهام» مرا به خانه مجردي اش برد و با وعده ازدواج، فريبم داد و هستي ام را به نابودي کشاند. اکنون يک سال از آن ماجراي تلخ مي گذرد اما او نه تنها از ازدواج با من سخن نمي گويد بلکه مرا تهديد به انتشار فيلمها و تصاوير خصوصي مي کند تا به اين ارتباط کثيف ادامه بدهم.