طلسم 11ساله دختر جوان!
خراسان/ سوءظن و شک و ترديد زندگي ام را در آستانه فروپاشي قرار داده است. آن قدر دچار عذاب روحي شده ام که انگار در و ديوار هم مرا آزار مي دهند. همه چيز از حدود يک ماه قبل، زماني آغاز شد که دختري با من تماس گرفت و ادا کرد که من او را طلسم کرده ام و...
اين ها بخشي از اظهارات زن 35ساله اي است که براي چاره جويي درباره مزاحمت هاي تلفني يک دختر جوان وارد کلانتري آبکوه شده بود. او که دفتر خاطراتش را مقابل مشاور و مددکار اجتماعي به گذشته هاي دور ورق مي زد، درباره سرگذشت خودش گفت: در کلاس سوم دبيرستان تحصيل مي کردم که پسرعمه ام به خواستگاري ام آمد اما از همان روزهاي آغازين دوران نامزدي متوجه شدم که ما هيچ گونه تفاهم اخلاقي با يکديگر نداريم و ازدواج مان نيز سرانجامي نخواهد داشت.
به همين دليل تصميم به طلاق گرفتم و پس از يک سال کشمکش و قهر و آشتي، بالاخره از او جدا شدم. اين در حالي بود که همه فاميل با مادرم دچار مشکل شدند و او را به خاطر من سرزنش مي کردند اما مادرم براي سعادت و خوشبختي من همه اين ناملايمات و نامهرباني ها را تحمل مي کرد، تا اين که بعد از اين ماجرا، من به تحصيلاتم ادامه دادم و وارد دانشگاه شدم. امادرحالي که گذشته را از ياد برده بودم ناگهان عاشق يکي از همکلاسي هايم شدم. وقتي ديدم «فريد» هم به من ابراز علاقه مي کند، از او خواستم اگر مرا دوست دارد، به خواستگاري ام بيايد اما قبل از آن ماجراي ازدواج ناموفق با پسرعمه ام را برايش بازگو کردم.
«فريد» که تک پسر خانواده بود، چند روز بعد در حالي که علاقه اش را براي ازدواج با من نشان مي داد، به مخالفت خانواده اش اشاره کرد و گفت: آن ها حاضر نيستند با دختري مطلقه ازدواج کنم! با اين جمله عرق سردي بر پيشاني ام نشست ودوباره طعم شکست را با همه وجودم حس کردم. به ناچار فريد را به فراموشي سپردم و فقط به درس هايم مي انديشيدم. بعد از پايان تحصيلات در رشته ادبيات فارسي هر کدام از ما به دنبال سرنوشت خودمان رفتيم. اما دو سال بعد اين سرنوشت به گونه اي ديگر رقم خورد.
يک روز مادرم بعد از پاسخ به تلفن زن غريبه، رو به من کرد و گفت: قرار است فردا شب خانواده فريد به خواستگاري ات بيايند! من که او را فراموش کرده بودم، با عصبانيت گفتم: چرا قبول کردي؟ مگر من مسخره آن ها هستم! اما بالاخره تقدير من و فريد را بر سر راه يکديگر قرار داد و من و او 12سال قبل ازدواج کرديم. دوباره عشق به او سراسر وجودم را فرا گرفت. خوشبختي را با همه روح و روانم حس مي کردم و صاحب سه فرزند شدم.
اما حدود يک ماه قبل، دختر ناشناسي با يک تلفن آرامش مرا به هم ريخت. او در حالي که خودش را دوست دختر قديمي فريد معرفي مي کرد، گفت: مرا حلال کن تا بتوانم ازدواج کنم. من زماني عاشق همسرت بودم اما حالا که مي خواهم ازدواج کنم، خواستگاري ندارم. نزد رمال رفتم که او گفت 11سال قبل شما مرا طلسم کرده ايد و من نمي توانم ازدواج کنم! اگرچه همسرم قسم خورد که آن دختر دروغ مي گويد اما مزاحمت هاي تلفني او هر روز بيشتر مي شود تا جايي که از محل رفت و آمدهاي من و همسرم نيز خبر دارد. ديگر سوءظن و شک و ترديد در وجودم ريشه دوانده است و احساس مي کنم او همه رفتارهاي ما را زير نظر دارد و... .