ماجرای رسوایی بزرگ زن جوان!
خراسان/ پدرم معتقد بود دختر هنوز چشم و گوش بسته است بايد ازدواج کند تا به سوي جنس مخالف گرايش پيدا نکند. با وجود اين نمي دانم چگونه درگير ماجرايي وحشتناک و زننده شدم که رسوايي بزرگ انتظارم را مي کشد و ...
اين ها بخشي از اظهارات زن 19ساله اي است که به دنبال شکايت همسرش پا به کلانتري رسالت گذاشته بود. اين زن جوان که کوله باري از ندامت را به دوش مي کشيد و زندگي اش را در آستانه نابودي مي ديد، درباره سرگذشت گناه آلود خود به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري گفت: هنوز سال آخر دبيرستان را نگذرانده بودم که به اصرار پدرم پاي سفره عقد نشستم. پدرم اعتقاد داشت دختر بايد با چشم و گوشي بسته پا به خانه شوهر بگذارد تا وارد روابط غيراخلاقي نشود.
خلاصه 17سال بيشتر نداشتم که مراسم عقدکنان من و ابراهيم برگزار شد ولي نامزدم هيچ گاه برايم خريد نمي کرد يا پولي براي تهيه لوازم ضروري زندگي به من نمي داد. در حالي که آرزو داشتم مانند بسياري از نوعروسان لباس هاي شيک بپوشم و لوازم آرايش داشته باشم، اما خانواده همسرم با اين بهانه که مخارج نوعروس در دوران نامزدي بر عهده خانواده خودش است و ما چنين رسومي نداريم، از پرداخت هر گونه هزينه براي خريد لوازم ضروري خودداري مي کردند. از سوي ديگر نيز خانواده ام انتظار داشتند تا نامزدم هزينه هاي معمولي را بپردازد، به همين دليل من همواره در حسرت خيلي از موضوعات ساده زندگي ماندم که برايم به يک آرزو تبديل شده بود! بالاخره يک سال بعد زندگي مشترکمان را در حالي آغاز کرديم که نه تنها ابراهيم به همين رفتارهايش ادامه مي داد بلکه بسيار رفيق باز بود و دوستان مجردش را به خانه دعوت مي کرد و من مجبور به پذيرايي از آن ها مي شدم. در اين ميان فرامرز بيشتر از ديگر دوستانش به خانه ما رفت و آمد داشت به طوري که حتي در نبود ابراهيم نيز به خانه ام مي آمد و منتظر همسرم مي ماند. در همين روابط ناشايست بود که آرام آرام پيامک هاي فرامرز با مضاميني عاشقانه شروع شد و من هم به تدريج به او وابسته شدم. در اين ميان همسرم به جاي آن که ارتباط خود را با دوستان مجردش قطع کند، به من سوءظن پيدا کرد به طوري که مرا در خانه زنداني مي کرد و سر کار مي رفت. من هم که دچار يک لجبازي مغرورانه شده بودم سعي مي کردم رفتارهايي انجام بدهم که همسرم به خاطر بدبيني هايش دچار رنج روحي شود. روزها به همين ترتيب مي گذشت تا اين که يک روز، زماني که در خانه زنداني بودم کليدها را مخفيانه از جيب همسرم برداشتم و از خانه بيرون زدم. چون جايي براي رفتن نداشتم، به سراغ فرامرز رفتم و قصه فرارم را برايش شرح دادم و به او گفتم که ديگر از اين زندگي موش و گربه بازي خسته شده ام و بايد اين مشکل را به طور ريشه اي حل کنم. فرامرز هم که با نگاه هاي هوس آلودش به دنبال چنين فرصتي مي گشت، از من خواست تا به خانه مجردي او بروم. در همين اثنا همسرم متوجه حضور من در منزل مجردي دوستش شده بود که ناگهان به همراه نيروهاي انتظامي به سراغم آمد و اين گونه من در مسير يک رسوايي بزرگ و آبروريزي خانوادگي قرار گرفتم اما اي کاش...
شايان ذکر است، با صدور دستوري ويژه از سوي سرگرد روح ا... لطفي رسيدگي به اين پرونده و بررسي هاي روان شناختي آن به کارشناسان زبده دايره مددکاري اجتماعي سپرده شد تا ريشه هاي اين ماجرا مورد کنکاش هاي علمي و تجربي قرار گيرد.